رمان آس کور پارت 111 - رمان دونی

رمان آس کور پارت 111

 

تمام اعصابش را کنار راغب جا گذاشته بود و حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی همین نگرانی های مادرانه که پیش از این ذوق زده اش میکردند.

_ بیا دورت بگردم، بیا بریم تو ببینم چیکارت کردن… خدا از سر تقصیراتشون نگذره.

بی حرف و ساکت در میان نوازش های حاج خانم وارد خانه شد. سکوتش از تنفر بود، تنفر نسبت به خودش که باز هم در جلد سراب سابق برگشته بود.

نگاه بی فروغش را به زمین دوخته و حاج خانم همچون پروانه دور سرش میچرخید.

_ الان بهتری دخترم؟

بهتر؟ تا تعریفش از بهتر چه باشد.
دردی که با استخوان هایش عجین شده بود را که نادیده میگرفت، افکار سمی و خوره واری که داشت مغزش را می جوید را هم که کنار می گذاشت… شاید میشد گفت بهتر است.

لبخند بی جانی روی لب نشاند و سر به تایید تکان داد که حاج خانم با کنجکاوی و دل نگران دستش را فشرد.

_ خب تعریف کن مادر، والا من که نفهمیدم چی به سرت اومد.

کاش میشد واقعیت را گفته و یکبار برای همیشه خودش را راحت کند.

نمیدانست واکنششان به فهمیدن واقعیت چه خواهد بود اما به خلاص شدنش از شر این فکر و خیال ها می ارزید.

_ دزد…

_ سراب!

صدای هول و ترسیده ی حامی در حالی که نفس نفس میزد، زبانش را به سقف دهانش چسباند.

هنوز با دروغ بافتن برای حامی کنار نیامده بود و برای این برخورد یکهویی آماده نبود.

نقش بازی کردن برای حامی دیگر باب میلش نبود و حتی چند باری هم در ذهنش حقیقت را برای او گفته بود…
اما در واقعیت…
دستش زیادی بسته بود.

_ خداروشکر خودتو زود رسوندی حامی، هول نکن مادر الان حالش خوبه.

آس‌ِکـــور, [19/04/1402 06:08 ب.ظ]
#پارت_۳۹۹

دلش فریاد زدن بر سر حاج خانم را میخواست، چرا حامی را خبر کرده بود؟
لعنت به بخت بدش…

پلکی زد و چشمان از حدقه بیرون زده اش را به حالت عادی برگرداند.
حامی که مقابلش زانو زده و با دستانش صورتش را قاب گرفت، نفس حبس شده اش را بیرون داد.

_ دزد؟ چرا همون لحظه بهم زنگ نزدی؟ چیشد اصلا؟ کجا این اتفاق افتاد؟

سراب نگاه دلخورش را سمت حاج خانم روانه کرد و آه عمیقی کشید.
گردنش را تکانی داد که زخم سوختگی اش تیر کشید و اخم هایش را درهم کرد.

به زحمت جلوی زبانش را برای ناله کردن گرفت و در عوض با صدایی آرام و خیال راحت کن رو به حامی گفت:

_ آخه چیزی نبود… نیازی نبود کارتو ول کنی و بیای عشقم، به خیر گذشت…

_ من ریدم تو این خیر!
جواب سوالامو بده ببینم…

هرم نفس های پر حرارت حامی را از همین فاصله هم حس میکرد. نگاهش روی عضلات صورتش که از شدت فشار در حال ترکیدن بودند، قفل شد.

با زاری و بیچارگی پلک هایش را روی هم فشرد و معذب از حضور حاج خانم نالید:

_ حامی جان…

_ حامی جان و زهرمار، دارم میگم جوابمو بده… به چه زبونی حرف میزنم که نمیفهمی؟!

صدای فریادش در خانه پیچید و حتی حاج خانم هم وحشت زده در جایش تکانی خورد.
مدتها میشد که حامی را این چنین خشمگین ندیده بودند.

حاج خانم محتاطانه دستش را به بازوی حامی رساند و آب دهانش را با صدا بلعید.

_ آروم باش پسرم، داد و بیداد کردن که چیزی رو حل نمیکنه…

_ چی چی رو آروم باشم مامان؟
زنم آش و لاش برگشته خونه، معلوم نیست کدوم حروم زاده ای چه بلایی سرش آورده که اینه حال و روزش، چجوری آروم باشم؟
من تا اون بیشرفو پیدا نکنم که آروم نمیگیرم مامان…

آس‌ِکـــور, [20/04/1402 09:53 ب.ظ]
#پارت_۴۰۰

تمام صورتش سرخ شده و رگهای بیرون زده ی پیشانی اش اشک را مهمان چشمان سراب کرد.
مسبب تمام این بدبختی ها خودش بود…

دستش اسیر انگشتان حامی شد و با فشار آرامی او را از روی مبل بلند کرد.
با حرص سمت اتاقش میرفت و سراب هم دنبالش کشیده میشد.

_ وا مادر به این بنده خدا چیکار داری؟ مگه خودش خواسته همچین اتفاقی بیفته؟

حاج خانم در حالی که سعی داشت سراب را از دست حامی رها کند هم پایشان میرفت و مقابل در اتاق که رسیدند حامی سمتش برگشت.

سینه به سینه اش ایستاد و چشمان غرق خونش را به نگاه مضطرب مادرش دوخت.

_ این بنده خدا زنمه، میخوام با زنم تنها باشم… از نظر شما مشکلی داره؟

حاج خانم نگاهش را از روی حامی سمت سراب چرخاند و مژگان خیس سراب را که دید نوچی کرد.

_ الان عصبی ای آخه، یه وقت یه چیزی میگی، یه کاری میکنی، بعدا پشیمون نشی مادر…

خنده ای تلخ کنج لبش نشست و به سراب که چون گنجشکی زیر باران مانده کنارش میلرزید نگریست.

_ تنها کسی که هیچوقت بهش آسیب نمیزنه منم…

از لحن خاص و پر احساسش نفس در سینه ی سراب حبس شد و نگاهش بی اراده بالا آمد. خیره در نگاه سرخ اما مهربان حامی قلبش هزار تکه شد…

شاید تنها چیزی که از بابتش مطمئن بود، همین بود.
حامی هیچوقت به او آسیب نمیزد اما او چرا…

وارد اتاق که شدند در آغوش گرم حامی فرو رفت و هق هق هایش از روی درماندگی بلند شد.

دست حامی روی سرش نشست و همراه با نجواهای آرام بخشش، مشغول نوازش موهایش شد.

دستش از روی موهایش رد شده و همین که خواست گردنش را نوازش کند، با حس برآمدگی و خیسی زخمش خشک شد.

سرش را به ضرب عقب برد و نگاه ماتش روی رد سوختگی سیگار نشست.

_ ا… این…

آس‌ِکـــور, [21/04/1402 06:13 ب.ظ]
#پارت_۴۰۱

دستانش از دور سراب شل شده و بهت زده قدمی عقب رفت. چشمانش همچون رادار سر تا پای سراب را اسکن کرد و دست پشت گردنش برد.

دور خودش چرخید و به جنگ با ذهن آشفته اش رفت. آن تصاویر لعنتی با قدرت ذهنش را هدف قرار داده بودند.

تنها یک چیز در سرش چرخ میخورد، تجاوز!

_ لخت شو!

دخترک بینوا سرش گیج میرفت. جانی در تنش نمانده بود و قوایش لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت.

دست دور تن خود حلقه کرد و با خستگی و صدایی لرزان پچ زد:

_ خستم حامی… اذیتم نکن…

حامی دست میان موهایش برد و هر چه آن تصاویر پر رنگ تر میشدند، تقاصش را ریشه ی موهایش می دادند.

_ دربیارشون سراب، لباساتو دربیار تا نزده به سرم…

کنترل صدایش سخت شده بود، از خشم میلرزید و تمام تنش از غیرتی که درد گرفته بود نبض میزد.

_ دربیار، باید ببینم چیکارت کردن…
دستشون بهت خورده باشه… وای خدا، دربیار زندگیم…

انگشتان کوچکش را دور بازویش فشرد و مورچه وار سمت حامی رفت. دست روی ته ریش هایش گذاشت و فین فینی کرد.

_ اون کاری که تو سرته رو نکردن…

دست حامی هیستریک وار سمت لباسهایش رفت و بی توجه به انکار سراب، مشغول درآوردنشان شد.

_ باید ببینم، باید ببینم…

سراب بی حرکت ایستاده بود چرا که به خوبی حالش را درک میکرد.
میدانست دیدن آثار شکنجه روی تنش را تاب نمی آورد اما اگر نمیدید هم دیوانه میشد…

انتخاب بین بد و بدتر بود.

لخت و عور مقابل حامی ایستاده بود و با هر چرخی که حامی دورش میزد و هر بار کبودی و زخم جدیدی را میدید، زخم عمیقی روی روح او هم میفتاد…

هر دو لحظه به لحظه بیشتر فرو میریختند و خوب بود که حداقل، همدرد بودند…

آس‌ِکـــور, [22/04/1402 10:08 ب.ظ]
#پارت_۴۰۲

غلتی زد و با خمیازه ای کوتاه چشم گشود. چند باری پلک زد تا چشمش به تاریکی اتاق عادت کند.

جنجال چند ساعت پیش را به یاد آورد و آهی کشید.
بدن کوفته اش را تکانی داد و روی تخت نشست.

بعد از ساعتها کلنجار رفتن با حامی، بالاخره راضی اش کرده بود که تجاوز و دست درازی ای در کار نبوده است.

حاج آقا که آمد و با حرفهایش حامی را آرام کرد و بابت پیدا کردن دزدهای خیالی به او اطمینان داد، همه چیز آرام شد.

حامی با گفتن اینکه نیاز به تنهایی دارد، از خانه بیرون زد و او هم نفهمید از خستگی کی خوابش برد.

داستان مزخرفی که برایشان سر هم کرده بود خودش را هم به خنده انداخت.
پوزخند پر حرصی زد و سرش را میان دستانش فشرد.

_ دو نفر بودن که خواستن گوشیمو بزنن، مقاومت کردم اونام عصبی شدن افتادن به جونم!

پوست لبش را جوید و مشت محکمی به سرش کوبید.

_ کثافت دروغگو… خدا لعنتت کنه!

دستی به صورتش کشید و با دیدن ساعت روی دیوار ابروهایش بالا پرید.
قلبش روی دور تند افتاد و نگاه دو دو زنش را به در دوخت.

قبل از اینکه ذهنش فعال شده و فکری که در سرش چرخ میخورد را نقض کند، از جایش بلند شد.

در این ساعت حتما همه خواب بودند. حامی هم امشب با آن حال خراب و پریشان برنمیگشت.

پاورچین و بی صدا از اتاق بیرون رفت و بعد از چک کردن همه جا، از خواب بودن همه مطمئن شد و لحظه ای بعد خودش را مقابل گاوصندوق یافت!

عقل و منطقش نبود که او را پای گاوصندوق کشاند، تمام حرکاتش از سر احساس و ترس و برای زودتر خلاص شدن بود.

نفس های عمیق و پشت سر همی کشید و صدای تپش های قلبش را در سکوت خانه به وضوح میشنید.

دستش به گاوصندوق نرسیده صدایی از پشت سرش بلند شد و همان لحظه روح از تنش پر کشید.

_ زودتر از اینا منتظرت بودم!

بالاخره🥲🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

فکر کنم حاج آقا باشه ای واااای
ینی از اول همه چیزو میدونسته یا شایدم از روزی که فهمید سراب میخواد ی چیزی بگه

\Me
\Me
10 ماه قبل

اینکه میتونه حامی ام باشع یا ی کس دیگه …

Yas
Yas
10 ماه قبل

یا خدا حاج آقا اومد ؟

آدم معمولی
آدم معمولی
10 ماه قبل

دیری دیدین 😂

P:z
P:z
10 ماه قبل

وای تروخدا یه پارت دیگه بزارینن
خیلی بد تموم شدد

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

کی گفت زودتر از اینا منتظرت بودم
یا امام رضا

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  رهگذر
10 ماه قبل

حتما حاج اقا

دلارام
دلارام
پاسخ به  رهگذر
10 ماه قبل

پدر حامی

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x