خودش را از میان دستان حامی بیرون کشید و روی تخت نشست. از گوشه ی چشم به چهره ی گرفته ی حامی نگریست.
باید سخت ترین کار دنیا را انجام میداد، شکستن مردی که همه کسش شده بود…
باید او را میشکست تا جانش را حفظ کند.
بی توجه به داغ و پر شدن کاسه ی چشمانش، نفس عمیقی کشید.
نگاهش را از تمام احساسات خالی کرد و سردترین نگاه ممکن را به چشمان حامی دوخت.
مردمک لرزان چشمانش را دید و از خود بابت کاری که قرار بود انجام دهد متنفر شد، اما باید تن میداد به این اجبار…
_ نفهمی یا خودتو زدی به نفهمیدن پسر حاجی؟!
ستاره ای کم سو و کم جان درون نگاه حامی خاموش شد. شاید همان ذره ی کوچک امید بود که پر کشید…
_ جمع کن این بساط عشق و عاشقی رو حامی!
همه ی اینا یه بازی بود، یه بازی که راه انداختم تا پام به اون خونه باز شه و دستم برسه به چیزی که دنبالش بودم…
سیبک گلوی حامی تکانی خورد و کج خندی ناباور گوشه ی لبش را بالا کشید.
محال بود سرابش، سراب باشد…
روی تخت نیم خیز شد و دستش را سمت سراب دراز کرد.
_ بیا بغلم بخوابیم، داری هذیون میگی عشقم… بیا یکم استراحت کنیم، روز سختی داشتیم.
سراب جیغ تو گلویی کشید و مشت کوچکش را روی تخت کوبید.
از زمین و زمان خشمگین بود، از خودش بیشتر…
کاش همان روزهای اول میرفت و پیش چشم حامی تا این حد قابل اعتماد نمیشد.
سراب برای او خدا بود، خدایی روی زمین که هیچ چیز نمیتوانست تصویرش را در ذهن او خراب کند.
مثل حالا که واقعیت را میدید و میشنید و باز هم باور نمیکرد…
_ همیشه احمق بودی، همین حماقتت باعث شد بیام سمتت… راحت ترین راه ورود به اون خونه تو بودی!
آسِکـــور, [11/05/1402 09:52 ب.ظ]
#پارت_۴۱۹
لحظه به لحظه از هم پاشیدن حامی را میدید و هنوز کافی نبود. باید بیشتر از اینها خودش را از چشم می انداخت.
از چشمش که می افتاد حداقل زندگی بعد از او برایش راحت میشد.
حامی به ضرب نشست و هنوز هم امید داشت تمام این اتفاقات خواب باشد که صورت سراب را با دستانش قاب گرفت.
_ داری تلافی اذیتامو سرم در میاری مگه نه؟
سراب بالا و پایین رفتن شدید قفسه ی سینه ی حامی را دید و موجی از نگرانی زیر پوستش دوید.
اگر تاب نمی آورد… نه، نه…
باید زودتر تمامش میکرد، کش دادن ماجرا به نفع هیچکدامشان نبود…
سرش را جنون وار تکان داد و از حصار دستان حامی رها شد.
عربده اش گوش های حامی را کر کرد و در گلویش انگار سرب داغ ریختند.
_ چشاتو وا کن احمق، ببین منِ واقعی رو…
حامی وا رفته نگاهش میکرد و دستانش روی هوا خشک شده بودند.
نیاز داشت کسی کشیده ای روی صورتش خوابانده و او را از این اوهام بیرون بکشد.
اما هیچ یاری رسی نبود…
لبهایش چند باری بی صدا باز و بسته شدند و خود درمانده اش هم نمیدانست چه بپرسد و چه بگوید.
تمام روزهایی که با هم گذرانده بودند همچون فیلم از مقابل چشمانش گذشتند و هر چه بیشتر فکر میکرد، سردرگم تر میشد.
سرابش بیشتر به همان دخترک خیاط میخورد تا این آدم…
تمام سوالات ذهنش را پس زد اما یک سوال بود که باید میپرسید. جواب این سوال زندگی اش را زیر و رو میکرد.
انگار هر چه عجز و التماس و سرخوردگی در تمام دنیا بود در صدای این مرد ریخته بودند که صدایش این چنین کمر شکن شده بود.
_ هیچوقت… دوسم داشتی؟ حتی یه لحظه…
وای از غم حامی😭😭😭😭
آسِکـــور, [12/05/1402 10:30 ب.ظ]
#پارت_۴۲۰
قلبش از فروپاشی مردش شرحه شرحه شد و چاره اش چه بود؟
هیچ… هیچ چاره ای جز ادامه نداشت.
باید تمام رشته های امید حامی را از خودش قطع میکرد. باید آن نگاه واله و شیدا را برای همیشه خاموش میکرد.
ناخن هایش را کف دستانش فشرد، لپش را از داخل به دندان کشید، تیری درست وسط قلب عاشقش خالی کرد و چرا نمیمرد؟
کاش همین امروز زیر دست راغب جان میداد و این نگاه ملتمس را از حامی اش نمیدید.
نگاهی که با تمام توان به دست و پایش افتاده بود تا جوابی جز «بله» نشنود.
_ تو فقط کلید اون خونه بودی!
صدای حامی بغض داشت، خشم داشت، جنون داشت و از همه بیشتر عشقش را فریاد میزد.
_ باشه… باشه فهمیدم… احمق بودم، کلید بودم، باشه… شد همین کلید احمق رو واسه یه لحظه دوست داشته باشی؟
لعنت به حامی، چرا هنوز هم امید داشت؟
نگاه از آن چشمان عاجز گرفت و تن سستش را از روی تخت بلند کرد.
چرخی دور خود زد و کلافه دست میان موهایش برد. میخواست بی رحم باشد اما آن خوی سرکش و بی رحمش مقابل حامی قد علم نمیکرد.
اگر برای خوب و خوش تمام شدن این ماجرا راهی هر چند صعب العبور میدید، به هر قیمتی شده آن راه را میرفت.
اما راه نجاتی نبود، راغب تمام راه در روهای این مسیر را بسته و فقط یک راه جلوی پایش گذاشته بود.
شرط قدم گذاشتن در آن راه هم لگدمال کردن قلبی بود که در سینه ی حامی و برای او می تپید.
جانش داشت بالا می آمد و نفس هایش به شماره افتاده بود. صدای راغب حین صدور دستور قتل عزیزانش در سرش پیچیده و لحظه ای رهایش نمیکرد.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
_ نه… من هیچوقت عاشق طعمه هام نمیشم آقا حامی!
آسِکـــور, [14/05/1402 10:20 ب.ظ]
#پارت_۴۲۱
میگویند اندوه پنج مرحله دارد.
انکار، عصبانیت، چانه زنی، افسردگی، پذیرش!
حامی بالاخره از مرحله ی اول گذر کرد. میخواست با انکار واقعیت، زندگیِ بنا شده روی دروغش را حفظ کند اما پایه های این زندگی سست تر از اینها بود.
اولین قدم هایش در مرحله ی دوم را با شکاندن تمام وسایل خانه شروع کرد.
وسایلی که تک تکشان را با عشق تهیه کرده بود و حالا جز تکه هایی ریز و درشت ازشان باقی نمانده بود.
تمام مدتی که هوار میکشید، عربده میزد، هر چه به دستش میرسید را به در و دیوار میکوبید، سراب کنج دیوار نشسته و به نقطه ای زل زده بود.
مدت زیادی در مرحله ی دوم نماند. گیج بود و ذهن شکست خورده اش مدام از موضوعی به موضوع دیگر میپرید.
عصبانیتش که خالی شد سراغ سراب رفت. جای جای دستانش زخم شده و خون از زخم هایش میچکید.
هنوز باور نداشت این بلایی که بر سر زندگیشان آمده بود را.
مقابل سراب زانو زد. نفس زنان دست زیر چانه ی سراب برد و سرش را بالا کشید.
_ نمیشه که همش نقش باشه، من عشقو تو چشمات دیدم.
نگرانم میشدی، مواظبم بودی، نمیذاشتی ناراحت شم… دوستم داشتی سراب، چرا داری دروغ میگی؟
من همه چیو درست میکنم، قول میدم…
تو فقط بمون باهام، اصلا… اصلا گذشته رو میریزیم دور…
چیزی نشده که نشه حلش کرد، باشه سراب؟
سراب چشمان سرخ و غرق خونش را به نگاه خیس حامی دوخت.
زمان به سرعت میگذشت و او هنوز اندر خم یک کوچه بود.
زیر دست حامی زد و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ یا بذار برم یا به پلیس تحویلم بده، حوصله ی مسخره بازیاتو ندارم…
آسِکـــور, [15/05/1402 09:55 ب.ظ]
#پارت_۴۲۲
ناباور و تکه تکه خندید. مگر میشد تمام آن عشق و علاقه فریب باشد؟
شاید باید گوشه ای از حامی سابق را نشان دخترکش میداد تا مثل گذشته شاهد حرف شنوی اش باشد.
سری تکان داد و پشت دستش را به پیشانی پر حرارتش کشید. انگار مغزش را درون دیگی از مواد مذاب میجوشاندند.
نگاه سراب روی رد خونی که بر پیشانی اش افتاده بود، ثابت ماند که حامی با تحکم و جدیت پچ زد:
_ این کسشرا تو کتم نمیره، توام حق نداری جایی بری.
زن من تو خونه ی من میمونه.
سراب درمانده چشم بست و نفسش را به بیرون فوت کرد. سرش را به دیوار کوبید و جیغ کوتاهی کشید.
_ وای مگه میشه؟ زن چیه؟ خونه چیه؟
حامی بی توجه به سراب که خودش را به در و دیوار میکوبید، بلند شد و راه بیرون اتاق را در پیش گرفت.
سراب از اضطراب و نگرانی دیوانه شده بود. تمام زمانی که به سر و کله زدن با حاج آقا و حامی گذشته بود را میشد برای راضی کردن راغب استفاده کند.
بلند شد و با قدمهایی بلند خودش را به حامی رساند. سد راهش شد و مشت محکمی به سینه اش کوبید.
_ میدونی چرا دختر نبودم؟
کف هر دو دستش را با خشونت به سینه ی حامی کوبید و حامی را قدمی به عقب هول داد.
_ چون مثل یه بره ی کوچولو تنها بودم و یه عده گرگ بهم حمله میکردن؟!
ضربه اش را تکرار کرد و حامی که اینبار خشکش زده بود چند قدمی به عقب تلو خورد.
سراب جلو رفت و توی صورتش فریاد کشید:
_ من تو یه رابطه ی عاشقونه و فوق العاده با تنها مردی که صاحب قلبمه زن شدم.
لحظه به لحظشم یادمه، از وقتی لباسامو درآورد تا وقتی که روم خیمه زد و خودشو…
حرف در دهانش ماسید و یک سمت صورتش آتش گرفت.
لبخند محوی زد و خب، به هدفش رسیده بود…
حامی حالا از او متنفر بود…
قلبمممم… نمیرم واسه حامی؟😭💔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده مثل این روزه خونا که دعا می خونن بعد وسطش حرف میزننه😂
ایول منتظر پارت بعدیم
توجه کنید که کسی که داره خداحافظی میکنه حالش خوب نیست امیدوارم هیچ وقت نشه از عزیزی خدافظی کنید ولی حسی که هست میدونم که بد تروسخت ترازحس کسی که ترک میشه|
مرده شور سراب و راغب و باهم ببرن.
الهی امین
بمیرم برا حامی اصن قلبمو تیکه تیکه کرد🥺
میدونستم آخرم دست میذاره رو این موضوع که از چشم حامی خودشو بندازه
بمیرم واسشون
نننننننننننننتتتتتتتتتنننننننهههههههخخخخخخخخخهههههههههههههههههخخخخخههههههههههههههههههههههههههعهعععععععععههههههههههههههههههههههههههع😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭میرم خودمو بکشم😭🔪
ایشششششش
من همیشه سر این موضوع ها حرص خوردم . چه تو فیلم چه تو رمانا . خب نمیشه مثل دوتا ادم متمدن همه چی رو به حامی بگه ، دست اخر هم با هم حل کنن موضوع رو . این سراب در هر صورت میخواست حامی ازش متنفر بشه . حالا چه با دروغ چه با واقعیت . ولی گزینه واقعیت بهتره .
حالا اگر راغب بخواد حامی رو بکشه ، حامی یه جور وانمود کنه انگار چیزی نمیدونه و بعد همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه .🫂😂
😶🥺😭
نامرد
خدای منن 😭 😭 😭 😭 😭
بمیرم برای دل حامی
چرا گریم گرفت