رمان آس کور پارت 117 - رمان دونی

رمان آس کور پارت 117

 

پوزخند تحقیر آمیز راغب را با خنده ای یک وری جواب داد و از گوشه ی چشم نگاهش کرد.

با همان ابهت همیشگی به صندلی تکیه زده و پا روی پا انداخته بود.
دلش میخواست این مرد را از آن سقفی که برای خود ساخته بود پایین بکشد.

_ به کاهدون زدی بابا جون، اینهمه هزینه و برو بیا واسه هیچی بود… میفهمی؟ هیچی!

نگاهش همچون کشتی به گِل نشسته خاموش شد و لبخندی محو و غمگین روی لبانش جا خوش کرد.

_ فقط زندگی منو نابود کردی… اون مدارک، حتی اگه واقعی بودن و وجود داشتن، ارزش نابود کردن منو داشت؟

پاهایش را به آغوش کشید و گونه اش را به زانوانش چسباند. نگاه پر حرفش را به چهره ی بی حس راغب دوخت و اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد.

_ هوم؟ میبینی چی ازم ساختی؟ من دیگه چطور میتونم زندگی کنم؟

آس‌ِکـــور, [23/05/1402 10:10 ب.ظ]
#پارت_۴۲۹

انتظار بیخودی بود اگر از راغب رحم و دلسوزی میخواست. راغب سردتر از یخ و بی انعطاف تر از سنگ بود.

نگاه خیس سراب، آشفتگی اش، روح آزرده و قلب شکسته اش… هیچ کدام ذره ای برایش اهمیت نداشتند.

تنها چیزی که میخواست آن مدارک بود.

گلویی صاف کرد و تنش را روی صندلی جلو کشید. آرنج هایش را به زانوانش چسباند و انگشتانش را در هم گره کرد.

هنوز هم آن نگاه خیره اش بدون پلک زدن، بند نگاه سراب بود.
نگاهی که تا عمیق جانش نفوذ کرده و رگ و پی اش را به دنبال راست و دروغ حرفهایش جست و جو میکرد.

هرگز باورش نمیشد مدارکی که دنبالش بوده، وجود ندارند.
برخلاف تصور سراب، او روی هوا و بدون تحقیق پا در این راه نگذاشته بود.

_ مطمئنی؟

سراب صحبت کوتاهی که با حاج آقا داشت را مرور کرد. بعد از التماس های سراب برای دادن مدارک، گفته بود چیزی که او دنبالش آمده وجود ندارد.

به آن خانواده بیشتر از چشمانش اعتماد داشت. محال بود کلامی غیر از راست از زبانشان بشنود.

با اطمینان پلکی زد و آهی از سر افسوس کشید. کاش مدارکی بود که خودش را به واسطه شان آرام کند.

نه اینکه تا آخر عمر بار خراب شدن زندگی اش را سر هیچ و پوچ بر دوش بکشد.

_ مطمئنم!

راغب ابرویی بالا انداخت و خودش را جلوتر کشید. هنوز هم پلک نزده بود.

_ از کجا؟

سراب که هیچ حس خوبی از نگاه راغب نمیگرفت، از ترس سکسکه ای کرده و سرش را صاف کرد.
این آرامشی که داشت را بارها دیده بود…

_ خو… خودش گفت… حاج آقا…

گوشه ی چشمهایش از خنده چین خورد و کف دستانش را به هم کوبید.

_ اوه عشق من!
مرسی که خیالمو راحت کردی!

آس‌ِکـــور, [24/05/1402 09:52 ب.ظ]
#پارت_۴۳۰

بلافاصله بعد از حرفش، خیزی برداشته و گردن سراب را میان انگشتانش فشرد.
دست و پایی زد و خرخر کنان نالید:

_ راغ… ول… م… کن…

_ تو هنوز تو کمر باباتم نبودی که من پی اون مدارک بودم احمق زودباور!
نصف عمرمو واسه رسیدن بهشون تلف نکردم که حالا حاجی جونتون بگه نیستن و منم بگم چشم!

گردنش را به ضرب رها کرد و با اعصابی متشنج دست میان موهای جوگندمی اش برد.

_ لعنت بهت، گند زدی بی عرضه… حالا دیگه میدونن یکی پی اون مدارکه.

سراب سرفه کنان دست روی گلویش گذاشت و هقی زد.
دست دیگرش روی ملحفه مشت شد و جیغی کشید.

_ دست از سرم بردار… بذار به درد خودم بمیرم.
من هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم، دیگه باید چیکار میکردم؟
انقدر تن و بدنمو نلرزون، دیگه کشش ندارم… ولم کن…

با نزدیک شدن راغبی که از شدت خشم رو به انفجار بود، وحشت زده عقب رفت و نفس در سینه اش حبس شد.

راغب لگد محکمی به تخت زد و تمام حرص و ناکامی اش را در صدایش ریخته و فریادش ستون های عمارت را لرزاند.

_ با این عشق و عاشقی مسخرت گوه زدی به کل زندگیم زیونتم درازه؟
شب و روز بهترین استادا رو برات به صف کردم تا بشی این موجود ضعیف و حال بهم زن؟
چیکار کردی که بهش میبالی؟
اون سراب قوی و درنده ای که راه میرفت همه از ترس به خودشون میشاشیدن رو تبدیل کردی به این دختر بزدل بی خاصیت.
کف بزنم برات سراب خانم؟ مدال بندازم دور گردنت؟

سراب با عجز چشم بست و نتوانست هق هق اش را کنترل کند.

_ چیکار کنم ولم کنی؟

صدای پوزخند آغشته به نفرت راغب در اتاق طنین انداز شد و حین رفتن سمت در، مرموز و دیوانه وار غرید:

_ تو دیگه نه، وقتشه خودم وارد عمل شم!

آس‌ِکـــور, [25/05/1402 10:30 ب.ظ]
#پارت_۴۳۱

انگشتانش به گز گز افتاده بودند اما دست بردار نبود. محکم و بی وقفه به در میکوبید و حالا دیگر مانند دقایق اول مراعات هم نمیکرد.
صدایش را بالا برده و مدام حامی را صدا میزد.

_ ای بابا، چه خبرته مرد ناحسابی؟ سرمون رفت سر ظهری، کوتاه بیا جون عزیزت.

دستش از حرکت ایستاد و سرش را سمت منبع صدا چرخاند. مردی از پنجره ی طبقه ی دوم خانه اش سر بیرون آورده و شاکی نگاهش میکرد.

_ شرمنده آقا، میدونین ساکنین این خونه کجان؟

مرد خمیازه ای کشیده و قسمت طاس سرش را خاراند.

_ چه بدونم، مگه من مفتشم بابا؟ لابد نیستن که هر چی در میزنی کسی جواب نمیده.

نگران و آشفته سری تکان داد و پیشانی اش را به در چسباند.

_ داری چیکار میکنی پسر…

دستی به محاسنش کشید و کمرش را به دیوار تکیه داد. مشغول شماره گیری شد و حتی یادش نمی آمد چندمین بار است که شماره ی حامی را میگیرد.

_ کجایی پسر؟ داری چه بلایی سر خودت میاری؟

تا همین لحظه خواب و خوراک نداشتند. نمیخواست در روابط حامی دخالت کند هر چند که عروسش ماری خوش خط و خال بود.

اما بعد از یک روز بی خبری صبرش سر آمده و دیگر بحث دخالت نبود، نگرانی بند بند تنش را در آغوش کشیده بود.

تماسش که بی پاسخ ماند، پوفی کرده و چشمانش را برای لحظاتی بست.
چه باید میکرد؟

جرقه ای در ذهنش زده شد. نگاهی به اطراف انداخت و از دیوار فاصله گرفت. پیر شده بود اما هنوز هم توانایی بالا رفتن از آن در کوچک را داشت.

گوشی را داخل جیب کتش برگرداند و دستش را به بالای در رساند. پایش را روی برجستگی در گذاشت و همین که تنش را بالا کشید در باز شد.

_ بیا پایین حاجی، میفتی یه بلایی سرت میاد!

آس‌ِکـــور, [26/05/1402 09:46 ب.ظ]
#پارت_۴۳۲

کف دستانش را به هم مالید تا گرد و خاکشان را بگیرد. گردن کشید و به حامی که پا برهنه مشغول رفتن سمت خانه بود زل زد.

همین که جسمش را سلامت میدید برایش یک دنیا ارزش داشت اما از ویرانی درونی اش میترسید.

همه شان عشق حامی را دیده بودند و بی شک این اتفاق بزرگترین ضربه ی زندگی اش را به او میزد.

به قدم هایش سرعت داد و پشت سر حامی وارد خانه شد. پا در خانه نگذاشته صدای خشدار حامی بلند شد.

_ مواظب باش پاتو کجا میذاری بابا.

نگاهش به زمین کشیده شد و با دیدن خرده ریزه های هر چیزی که در خانه بود، قلبش فشرده شد.

یک چشمش به زمین بود و چشم دیگرش به حامی که مقابل تلویزیون خاموش لم داده بود.

_ چیکار داری میکنی؟

حامی پلک های متورمش را روی هم انداخت و پک عمیقی به سیگار زد.

_ معلوم نیست؟!

از گوشه ی چشم به پدرش نگاهی انداخت و خنده اش زیادی مصنوعی بود.

_ زندگی!

حاج آقا نزدیکش شد و هیچ نمیدانست برای تسکین دردش چه بگوید.
این درد مگر تسکین هم داشت؟

خودش هم زمانی چیزی شبیه به این خیانت را تجربه کرده بود و حرف هیچکس در کتش نمیرفت.

_ پاشو بریم خونه مادرت منتظره.

داشت تنها کاری که از دستش برمی آمد را انجام میداد. پدری کردن…

_ تو خونه ی خودم راحت ترم.

تکه های کاغذی پاره شده را کنار دست حامی دید. خم شد و خواست کنارشان بزند که با تشخیص چهره ی سراب، دندان هایش به هم چفت شد.

دست در هوا خشک شده اش را مشت کرد و نگاهش پر از کینه شد. دخترک همه چیزشان را نابود کرده بود.

_ رفت بابا، زمینم زد و رفت، لهم کرد و رفت… پس چرا از این لعنتی نمیره بیرون؟

دردِ مشتی که به سینه اش کوبید، پدرش را هم زمین زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
9 ماه قبل

بچها رمان جالبیه بخونمش؟

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
9 ماه قبل
پاسخ به  بهار

عااااالی . خیلی قشنگه

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

برای بار هزارم بمیرم برای دل حامی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x