رمان آس کور پارت 127 - رمان دونی

 

 

چای را که سر کشید اوضاع معده اش از این رو به آن رو شد. پشت میز نشست و شروع به تمدید آرایشش کرد.

 

غیبتش داشت طولانی میشد و عجیب بود که سر و کله ی راغب هنوز پیدا نشده بود. حتما سرش با مهمان های خاصش گرم بود.

 

اسپری فیکس را به صورتش اسپری کرد و مشغول باد زدن صورتش شد تا زودتر خیسی حاصل از اسپری را خشک کند.

 

مقابل آینه ایستاد و با صورتی جمع شده به لباسش نگاه کرد. حتی از سرابی که قبلا بود هم رقت انگیزتر شده بود.

 

قسمت جلوی لباس دقیقا تا روی پایین تنه اش بود و با هر قدمی که برمیداشت، شورت مشکی و تماما تورش به راحتی دیده میشد.

بالاتنه اش هم که یک سور به پایین تنه زده و از پشت و جلو همه چیزش پیدا بود.

 

چشم در حدقه چرخاند و نیم چرخی زد تا به ادامه ی مهمانی برسد که چشمش به گوشی روی میز افتاد.

 

فکری مانند خوره به جانش افتاد و دودل و مردد سمت گوشی رفت. از آخرین تماسی که با حامی گرفته بود، گوشی را خاموش کرده و حتی سراغش هم نرفت.

 

دکمه ی پاور را فشرد و صفحه ی گوشی که بالا آمد، لب گزید. اصلا نمیدانست قصدش چیست و آیا کارش درست است یا نه، فقط داشت انجامش میداد.

 

حتما سال تحویل را کنار هم بودند، کاش او هم در آن جمع ساده و بی ریایشان بود اما از ته دل می خندید.

 

شماره را با انگشتان لرزانش گرفت و وقتی صدای بوق در گوشش پیچید، تمام تنش یخ کرد.

 

نه راه پس داشت و نه راه پیش، فقط باید ادامه اش میداد. هر چه بوق ها طولانی میشدند، ضربان قلبش بالاتر میرفت.

 

هیستریک و بی تعادل شروع به قدم زدن کرد که به جای صدای بوق، صدایی زنانه و آشنا فلجش کرد.

 

_ ببخشید یه لحظه… عزیزم گوشیت زنگ میخورد جواب دادم قطع نشه، بیارمش برات؟!

 

معلومه کیه دیگه نه؟!😏😏

 

#پارت_۴۶۷

 

مغزش قفل کرده بود و با اینکه صاحب صدا را میشناخت، اما همزمان هم دلش میخواست او را نشناسد. دیوانه شده بود حتما!

 

_ نه خودم میام تو الان.

 

حس میکرد شنیدن صدای حامی خوشحالش کند اما همچون آب یخی بود روی داغی قلبش و به یکباره تمام تنش سست شد.

 

به جنازه ی گوشی زیر پایش زل زد و انگشتان لرزانش را مقابل نگاهش گرفت. مشتشان کرد تا لرزششان را کنترل کند و با تکخند ناباوری نالید:

 

_ رسا بود… رسا…

 

مشت هایش را در هم تاب داد و صدای ضجه های قلب دیوانه اش گوشش را پر کرد.

 

_ رسا… چرا اون؟ چرا؟ همین بود؟ عشقت… علاقت… همین بود؟ برام… جایگزین آوردی؟

 

دستانش را مقابل دهانش گرفت و خنده های ریز و مجنون وارش را پشتشان خالی کرد.

 

_ آخه… رسا؟ وای حامی…

 

سر سمت سقف برد و انگار چیزی راه گلویش را سد کرده بود، چقدر هوا سنگین بود، چقدر نفس کشیدن سخت شده بود… لعنت به او و خوره ای که به جانش افتاد.

کاش هیچوقت دست به آن گوشی بی صاحب نمیزد…

 

تمام خشمش را در پاشنه ی کفشش ریخته و تا جان داشت، به پیکر گوشی بخت برگشته تاخت.

انگار که آن گوشی مسبب کنار هم بودن حامی و رسا بود!

 

_ ولی تو گفتی… هنوز تو اون خونه واسم جا هست… گفتی حامی، چرا جامو پر کردی؟

 

حس میکرد دستی استخوان های سینه اش را شکافته و از میانشان قلبش را چنگ زده و با تمام توان میفشارد.

 

_ کجا مون…

 

بی جان و پر از حس حقارت، سمت راغبی که بالاخره دنبالش آمده بود برگشت.

 

نگاه راغب به بقایای گوشی زیر پایش بود و او با فکری که چند روزی میشد در سرش لانه کرده بود، دست و پنجه نرم میکرد.

 

در نهایت فکرش پیروز شد و مصمم و با اراده سمت راغب قدم برداشت.

 

_ داشتم میومدم، بریم که کارو تموم کنیم.

 

#پارت_۴۶۸

 

دور یک میز نشسته بودند. سراب مقابل رجبی بود و حرکات لوند و دیوانه کننده اش هوش از سر مردک میبرد.

 

راغب که طعمه را آماده دید، شروع به صحبت از کار و کاسبی کرد. رجبی از سردمداران قاچاق اعضای بدن بود و راغب با تمام کثافت کاری هایش هنوز در این یک قلم ورود نکرده بود.

 

حالا میخواست به وسیله ی رجبی وارد این میدان شده و بعد از چند وقت، رجبی را کنار زده و خودش تک سوار بی رقیب این گند و کثافت باشد.

 

فقط کافی بود رجبی پیشنهاد همکاری اش را بپذیرد و با این آبی که از لب و لوچه اش آویزان بود، بعید بود که قبول نکند.

 

سراب باز هم کارش را درست انجام داده بود!

 

_ اگه برای تعطیلات برنامه ای ندارین، میخواستم دعوتتون کنم تو سفرم به به دبی همراهیم کنین!

 

مستقیم به سراب زل زده بود تا جوابش را بشنود اما نگاه سراب میخ ساعت روی دیوار بود و حواسش جای دیگر.

 

برای تمام شدن این مهمانی لحظه شماری میکرد.

 

_ سراب جان؟

 

راغب با پشت دست بازوی لختش را نوازش کرد تا حواسِ پرتش را به مجلس برگرداند. سراب تکان آرامی خورد و با ملایمت خندید.

 

_ آخ شرمنده، یه لحظه حواسم پرت شد. جانم؟ با من بودین؟

 

رجبی که حرفش را تکرار کرد، سراب مشتاقانه دستهایش را به هم کوبید و اشاره ای به راغب زد.

 

_ عالیه، من که برنامه ای ندارم باید ببینیم پدر وقتشون آزاده یا نه.

 

راغب گوشه ی چشمش را خاراند و لبهایش را جلو داد، خودش را غرق در فکر نشان داد و با لحنی متاسف و پر حسرت پچ زد:

 

_ اوه، متاسفانه من برنامم پره اما اگه دلت میخواد تو میتونی با منوچهر جان بری و یه آب و هوایی عوض کنی!

 

#پارت_۴۶۹

 

باز هم داشت او را گوشت قربانی میکرد، مثل همیشه. نگاه معنادارش را به راغب دوخت که یکی از خدمتکاران با عجله نزدیک میز شد.

 

نگاه همه سمتش چرخید و پسرک رنگ پریده و پریشان خم شد تا در گوش راغب چیزی بگوید که در خانه باز و چندین مامور مسلح وارد شدند!

 

_ آقا پلیسا حکم ورود به خونه رو دارن، نتونستیم جلوشونو بگیریم.

 

سراب که کنار راغب نشسته بود صدای ترسیده ی پسر را شنید  و لبهایش را داخل دهانش کشید.

 

مثل همیشه که موقع استرس به جان پوست لب و ناخنش میفتاد، شروع به کندن پوست کنار ناخنش کرد.

 

_ خیلی خب، چرا زرد کردی؟ برو پی کارت.

 

پسرک تعظیمی کرده و آنقدر سریع از مقابل نگاهشان محو شد که حتی فراموش کرد در جواب دستور راغب «چشم» بگوید.

 

_ چی شده راغب؟ این چه وضعیه؟

 

_ وقتی لو رفتی چرا مهمونی میگیری که همه ی ما رو بدبخت کنی؟ بگیرنمون که حسابمون با کرام الکاتبینه!

 

همهمه ای ایجاد شد و حاضرین سر میز تند و پشت سر هم مشغول شماتت و سرزنش راغب بودند.

 

_ راغب دربندی کدومتونین؟!

 

صدای مردی کت و شلوار پوش همهمه ها را خواباند و به یکباره تمام سرها سمت راغب چرخید. راغب با خونسردی تمام از جایش بلند شد و حین شل کردن گره کراواتش با صدایی واضح گفت:

 

_ منم جناب، مشکلی پیش اومده؟

 

_ تشریف بیارین معلوم میشه!

شمام شروع کنین خونه رو بگردین، همه جاشو، سریع!

 

راغب سری به تایید تکان داد و قبل از رفتن سمت مامور، برگشت و برای چند لحظه ی کوتاه به چشمان سراب خیره شد.

 

نگاهی که نفس سراب را بند آورد و بدتر از آن، پوزخند معنادار و پرحرف راغب بود که قلبش را به تکاپو انداخت.

 

_ تا بابا راغب هست از هیچی نترس سراب کوچولو!

 

#پارت_۴۷۰

 

مهمانی تقریبا به هم ریخته بود و برخورد خشن و بی رحمانه ی ماموران پلیس توی دل حاضرین را خالی میکرد.

 

به هیچکس اجازه ی خروج و هیچ حرکت اضافه ای نمیدادند و آدم های داخل عمارت را دانه به دانه میگشتند.

 

سراب و باقی خانم ها با همراهی چند مامور زن، وارد اتاقی شدند تا مبادا پوشش نامناسبشان دل احدی را بلرزاند!

 

سراب که دل در دلش نبود و نمیتوانست دست روی دست گذاشته و یکجا بنشیند، به سرعت از شر آن لباس مزخرف خلاص شد و بعد از پوشیدن کت و شلواری رسمی و بحث با مامورین زن، بالاخره خودش را به راغب رساند.

 

برخورد راغب، آن خونسردی و بیخیالی رخنه کرده در نگاهش، با وجود هزاران مدرک در خانه که حتی پیدا شدن یکیشان هم برای به دردسر افتادنش کافی بود، زیادی عجیب بود.

 

سراب با دقت به سوالاتی که بین مامور و راغب رد و بدل میشد گوش سپرده بود که توجه مرد کت و شلوار پوش را به خود جلب کرد.

 

_ شما اینجا کاری دارین خانم؟!

 

سراب نگاهش را بین هر دویشان جا به جا کرد و بعد از صاف کردن گلویش گفت:

 

_ پدرم هستن، میخوام کنارشون باشم.

 

اخم های مرد درهم شد و بیسیمی که در دست داشت را با حرکت بدی سمت سراب گرفت.

 

_ لازم نکرده، اصلا کی اجازه داد شما بیای پایین؟

مرادی؟ خانمو ببر پیش بقیه، تا من نگفتم هم کسی از جاش تکون نمیخوره.

 

راغب تکخند حرص درآری زده و دستش را پشت کمر سراب گذاشت. او را به خود نزدیک کرده و موجی از کینه و نفرت را به نگاه مرد منتقل کرد.

 

_ مهمونی خانوادگی بنده رو خراب کردین، هر رفتاری دلتون خواست با مهمونام انجام دادین، تموم توهینا و رفتارای به شدت بی ادبانتونو که ندید بگیرم از این یکی نمیگذرم.

دخترم همینجا کنار من میمونه!

 

#پارت_۴۷۱

 

مرد آنتن بیسیم را خصمانه روی گونه ی راغب کوبید که سراب هین آرامی گفته و تکانی خورد.

 

_ تو جایگاهی نیستی که واسه من تعیین تکلیف کنی جناب دربندی!

 

راغب پوزخند صداداری زد، با نوک انگشت بیسیم را از صورت خود کنار کشید و گردنش را به چپ و راست چرخاند.

 

تای ابرویی بالا انداخته و آن نگاه مخصوص به خودش را که میگفتند باعث میشود طرف مقابل شلوارش را خیس کند، بند چشمان مصمم مرد کرد.

 

_ من هیچ کار خلاف قانونی مرتکب نشدم و به عنوان یه شهروند، این رفتارت اصلا باب میلم نیست مرد جوون!

امشب علاوه بر اینکه دست خالی از این در میری بیرون، کاری میکنم بابت این زیاده رویت جواب پس بدی!

 

انگار هر چه راغب رجز میخواند، برای مامور مقابلش گران تر تمام میشد. دندان هایش را با حرص به هم فشرد و کف دستش را به کتف سراب کوبید.

 

سراب که با این حرکتش از راغب جدا شد، با سر اشاره ای به مامور سیاه پوش کنارشان زد و غرید:

 

_ خانمو ببر پیش بقیه!

 

_ بفرمایین خانم، همراه من بیاین لطفا.

 

مامور با دستش به جلو اشاره زد و سراب بلاتکلیف سر جایش ایستاده بود و دید که مرد به حالت تحقیر آمیزی به سینه ی راغب کوبید.

 

_ جوجه رو آخر پاییز میشمرن، دستبند به دست که از این در بیرون بردمت یاد میگیری دهنتو ببندی!

 

جمله اش هنوز تمام نشده بود که چند ماموری که برای گشتن خانه فرستاده شده بودند، همزمان مقابلش ایستادند و یکیشان با تکان دادن سرش به چپ و راست، با تاسف پچ زد:

 

_ چیزی پیدا نکردیم قربان!

 

مامور به وضوح رنگش پرید، انگار به اطلاعاتی که به دستش رسیده بود بیش از حد اعتماد داشت.

 

_ یعنی چی؟ درست گشتین؟

 

قبل از اینکه کسی جوابش را بدهد، دست راغب چند باری با آرامش روی شانه اش کوبیده شد و تمسخرآمیز گفت:

 

_ دوباره همدیگه رو میبینیم، به سلامت!

 

#پارت_۴۷۲

 

بساط ماموربازی که جمع شد، دیگر کسی دل و دماغ ادامه ی مهمانی را نداشت.

رجبی که دلش میخواست تا ابد کنار سراب بماند، زودتر از همه ساز رفتن کوک کرد.

 

_ من دیگه برم، جون تو انقدری که تو این چند دقیقه استرس کشیدم تو کل عمرم نکشیدم.

هر لحظه منتظر بودم یکی دستبند بزنه به دستم و تمام!

 

راغب که تمام نقشه هایش را نقش بر آب میدید، هول کرده و دستپاچگی از حرکاتش پیدا بود.

 

_ تو که انقدر ترسو نبودی، من جایی نمیخوابم که آب زیرم بره. دیدی که، چیزی دستشونو نگرفت.

تازه قسمت خوب مهمونی مونده، هنوز که کاری نکردیم.

 

رجبی بی میل سر بالا انداخت و اگر کارد میزدی خون راغب در نمی آمد!

شراکتی که برایش برنامه داشت، تقریبا داشت از دست میرفت.

 

_ وقت بسیاره رفیق، ممنون برای امشب!

 

عده ای از مهمانان به بهانه های مختلف مراسم را ترک کردند و عده ای دیگر به جشن و پایکوبی خود ادامه دادند.

 

سراب هم سردرد را بهانه کرده و خودش را داخل اتاقش انداخت. سرش را داخل متکایش کرده و از ته دل جیغ کشید.

 

_ لعنت بهت… ازت متنفرم، متنفرم، متنفرم…

 

هر چه فحش و بد و بیراه و لعن و نفرین از میان لبهایش بیرون میداد، عصبی تر میشد.

حس ناکامی داشت، حس نرسیدن، حس از دست دادن…

 

نفس نفس میزد و بازوهایش را چنگ زده و خود بیچاره اش را در آغوش گرفته بود که در باز شد و باز هم راغب همچون اجل معلق بالای سرش ظاهر شد.

 

_ نباید اینکارو میکردی سراب، نباید…

 

سراب با چشمانی درشت شده و وحشت زده به مردمک کاملا سرخ شده ی چشمان راغب خیره شد و نالان لب زد:

 

_ چی… چی میگی؟ چیکار…

 

برخورد اسلحه ی راغب به شقیقه اش آخرین چیزی بود که حس کرد و بعد هم تاریکی و تاریکی و تاریکی…

 

#پارت_۴۷۳

 

_ مامان جان، دورت بگردم هوا سوز داره بیا تو… ای خدا خودت به داد بچم برس.

 

جمله ی آخرش را آرام گفت اما به گوش حامی رسید و با اینکه دلش نمی آمد از صفحه ی مقابلش چشم بگیرد، اما ناچارا تکانی به گردن خشک شده اش داد.

 

آنقدر رقت انگیز شده بود که همه فقط برایش دل میسوزاندند. دم سال تحویل بود و او جز غم و غصه چیزی برای خانواده اش نداشت.

 

شرمنده به چهره ی افتاده ی مادرش که به خاطر او به این روز افتاده بود نگاهی انداخت و سعی کرد لبش را برای دلخوشی مادرش هم که شده کمی انحنا دهد، انحنایی شبیه لبخند.

 

_ میام مادر من، شما برو تو من یکم کار دارم… تموم شه میام.

 

دید که حاج خانم دست روی دست کوبید و با آه و افسوس به او خیره ماند. برای اینکه او را ترغیب به داخل رفتن کند، دوباره به حالت قبل برگشت.

خیره به صفحه ی خاموش گوشی!

 

از همان لحظه که گوشی را از رسا گرفت و شماره ی سراب را دید، تا حالا که چند ساعتی میگذشت، در یک نقطه نشسته و به گوشی زل زده بود شاید سراب دوباره تماس بگیرد.

 

اما زهی خیال باطل!

نه شماره اش در دسترس بود و نه خودش قصد تماس دوباره را داشت.

 

صدای قدمهایی آرام را شنید و کلافه ضربه ای به پیشانی اش زد.

 

_ کم بود جن و پری، این یکی ام از دریچه پرید!

 

با تمام شدن غرش زیر لبی اش رسا خنده کنان کنارش روی تخت چوبی نشست. دستش را به بازوی حامی رساند و حرکت دستش شبیه نوازش بود.

 

_ چرا تنها نشستی؟

 

حامی خسته از انتظار بیهوده اش، تلخ شده بود و با همان تلخی دست رسا را پس زد.

 

_ به خودت بیا رسا، نذار روم تو روت باز بشه!

 

آفرین پسرم😏

 

#پارت_۴۷۴

 

رسا یکه خورده و مات چندین بار آب دهانش را بلعید تا فرصت برای فکر کردن داشته باشد.

 

_ یکی دیگه دورت زده حرصتو سر من خالی میکنی؟!

من فقط میخوام کنارت باشم که احساس تنهایی نکنی…

 

حامی دست میان موهای آشفته اش برد و همه شان را به عقب هدایت کرد. اما به محض بیرون کشیدن دستش، تمام تار موها با لجبازی سر جایشان برگشتند.

 

چقدر سراب این حالت موهایش را دوست داشت. هر وقت که آن تار موهای لجوج پیشانی اش را قاب میگرفتند چشمان دخترک برق میزد.

 

_ من هنوز یه مرد متاهلم رسا، اینکه زنم الان کنارم نیست معنیش این نیست که کس دیگه ای رو واسه پر کردن جای خالیش لازم دارم، سر جدت بفهم اینو!

 

رسا لبخند غمگینی زد و آه جانسوزش، از عمق جانش بیرون زد. دستانش را بین پاهایش گذاشت و در خود جمع شد.

 

_ جالبه، طرف از هیچ کاری واسه سوء استفاده از تو و عمو اینا دریغ نکرده و هنوز انقدر خاطرش عزیزه!

 

حامی گوشی اش را چنگ زده و داخل جیبش سر داد. از روی تخت پایین رفت و حین پا زدن دمپایی هایش پوزخندی به رسا زد.

 

_ اون طرف اسم داره و آره، خاطرش تا ته دنیا برام عزیزه حتی اگه نداشته باشمش.

رسا جان، عزیزدلم، من تو رو مثل خواهرم دوست دارم… همین رابطه ی نصفه و نیمه رو هم خراب نکن لطفا.

 

رسا پوزخندش را با پوزخندی پررنگ تر و پر سر و صداتر پاسخ داد و با حرص از روی تخت بلند شد. خودش را مقابل حامی انداخت و توی صورتش براق شد.

 

_ اون هرزه ی بیشرف لیاقت تو ر…

 

حرف در دهانش ماسید چرا که حامی با پشت دست روی دهانش کوبید و گردنش را چنگ زد. چهره ی گیج و ناباورش را نزدیک صورت خود گرفت و نگاه تحقیرآمیزش را به او دوخت.

 

_ دیگه هیچوقت، هیچوقت رسا، در مورد زن من حرف نمیزنی… حتی یه کلمه!

 

یذره دلمون خنک شه😏🙂

هنوز یه مرد متاهله، من دور شما بگردم که بچم🥹🤌🫶

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون

P:z
P:z
8 ماه قبل

ببخشینااا
ولی من ری…دم به رسا که بازم گند زد به حامی و سراب
اه اه اه

شیما
شیما
8 ماه قبل

خانوم نویسنده یعنی می رسه روزی که سراب و حامی روزه خوش ببینن کناره هم؟

حنا
حنا
8 ماه قبل

چقدر دید منفی و عقده در این داستان وجود داره
مگه نه اینکه راغب و همنشیناش از فلان و بیسار ها هستن پس مگه کشکه که یه گشت بریزه تو مهمونیشون،مگه کشکه که خدمتکارشون بیاد بگه حکم ورود دارن اونم اون چیزی که تو داستان تعریف کرده باید از هفت خان رستم رد شی برسی اونجا و تو اون خونه مگه یه پارتی کوچیک با مواد مخدره که بخوان چیزی جمع کنن
از اول داستان تا اینجا که بخوایم نگاه کنیم کاملا دیدگاه منفی به پلیس و نظامی داره با فکت هایی کاملا غیرواقعی و غیرمنطقی کاش منطقی و واقعی بودن…

me/
me/
8 ماه قبل

این پارت خیلی ازار دهنده بود :}

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x