چنان شتاب زده و با سرعت همه جا را میگشت و همه چیز را زیر و رو میکرد که انگار نه انگار تا چند دقیقه ی قبل حتی نای پلک زدن هم نداشت.
نور کم جانی را زیر مبل دید و با زانو روی زمین نشست.
زانوانش در اثر سایش با فرش به سوزش افتادند و آخ گویان لب گزید.
در کسری از ثانیه گوشی را چنگ زده و بعد از برقراری تماس به گوشش چسباند.
او نفس نفس میزد و سراب آن سوی خط نفس نمیکشید. دستانش می لرزید و هر آن ممکن بود گوشی از میان انگشتانش رها شود.
برای محکم کاری دست دیگرش را هم روی گوشی گذاشت و نفس پر صدایش پلک های سراب را به هم چسباند.
_ خودتی… مگه نه؟
سراب دست روی قلبش گذاشت و لبهایش را داخل دهانش کشید. لبهایی که ممکن بود نافرمانی کرده و آواز دلتنگی بسرایند.
_ سراب…
آن زنگ صدای مخمور و خسته، حجم زیادی از خون را به قلب سراب پمپاژ و قلبش بی امان شروع به تپش کرد.
حامی آه عمیقی کشید و به یکباره انگار جان از تنش رفت که وا رفته گوشی را پایین برده و به شماره ی رند و نا آشنایش زل زد.
_ حتی نمیدونم اسم واقعیش چیه…
آرام گفته بود، برای دل احمق و عاشق خودش، اما به گوش سرابی که برای شنیدن تک تک نفس های حامی تیزتر از هر زمان دیگری شده بود رسید.
رسید و تپش های قلبش به یکباره افول کرد…
حامی تکخند آرامی زد و گوشی را دوباره کنار گوشش گذاشت. اینبار کمی آرام تر از قبل شده بود اما هنوز هم عاشق بود که مصمم و نجواگونه گفت:
_ اسمت مگه مهمه وقتی هنوز تموم زندگیمی؟
مگه مهمه وقتی هنوزم باور دارم توام عاشقم بودی…
سر سمت سقف برد و مطمئن پچ زد:
_ به خدا که هنوزم هستی!
#پارت_۴۴۹
حالا صدای نفس های سراب هم تا آسمان هفتم میرفت. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و به لبهایش اجازه ی خودنمایی نمیداد.
وگرنه که دست به دست هم داده و می رقصیدند و همزمان با هم فریاد میزدند که هست، عاشقش بوده و هست و تا آخرین نفسش خواهد بود…
_ تو این خونه هنوز واست جا هست…
قلب سراب لرزید و اشک مژگانش را تر کرد.
حامی پیشانی اش را به دسته ی مبل فشرد و چقدر درد داشت، قلبش، روحش، بدنش، تمامش درد میکرد.
_ شکستم، داغونم، گیر کردم تو روزی که رفتی، گیر کردم که یادم نره چجوری لهم کردی و رفتی، رفتی بدون اینکه یه نگاه بهم بندازی…
اما، اما همش فدای یه تار موت…
کاش حامی اش قلبی به این بزرگی نداشت. کاش احساسش را به پای او نمیریخت.
_ اگه باشی همه ی چیزایی که خراب کردی درست میشه، من درستشون میکنم، به موت قسم میکنم…
همه چی بدون تو تلخه لیمو شیرین…
هق ریزی که سراب زد اشک او را هم چکاند. سکوت کرده و دلتنگ و نزار به صدای نفس های آمیخته به گریه اش گوش سپرد.
سراب اگر او را نمی خواست که اصلا این تماس چه معنی داشت؟ میخواستش دیگر نه؟
حرفش را زده و منتظر شنیدن صدای سراب بود که صدایی مردانه و نفرت انگیز نفسش را به شماره انداخت.
_ اینجایی خوشگلم؟ گوشیت چرا مشغوله؟ یه لنگه پا منتظ…
هنوز آن صدا را هضم نکرده بود که به یکباره تماس قطع شد.
همه چیز به آنی رنگ باخت و سکوتی مرگ آور خانه را در آغوش کشید.
خانه پر بود از سکوت و اما مغز حامی پر بود از آن کلمات.
_ خوشگلم… خوشگلم… خوشگلم…
هر چه بیشتر تکرار میشدند، حامی یک قدم از آن اطمینان دور و به سرزمین تردید و شک نزدیک تر میشد.
#پارت_۴۵۰
دستپاچه گوشی را پایین برده و وا رفته و گنگ به چشمان ریز شده ی راغب زل زد.
وای اگر راغب میفهمید…
سعی کرد لبخندی روی لب بنشاند، اما آن لبخند کج و کوله و آن نگاه خیس زیادی مسخره به نظر می رسیدند.
_ گوشیم پیشم نبود، تا این دختره بیاره قطع شدی داشتم میگرفتمت. کارم داشتی؟
ظاهرا خودش را جمع و جور کرده بود اما راغب هم کسی نبود که به این سادگی ها بشود کلاه سرش گذاشت.
اما این اواخر آنقدر بحث و جدل داشتند که رسیدگی به این موضوع را به زمان دیگری موکول کرد.
_ خواستم ببرمت خرید، گمونم دوست داشتی سفره ی هفت سین بچینی.
پلکش پرید. دوست داشت اما در خانه ی خودش، نه در این عمارت منحوس.
پلکی زد تا سرخی چشمانش را پنهان کند.
_ بچه ها که قراره بچینن، چه فرقی داره؟ همون کافیه.
_ هوم، چیزی لازم نداری؟ واسه مهمونی.
گوشه ی لبش رنگ پوزخندی محو گرفت. گردن خشک شده اش را تکان داد و بلند شد.
_ به لطف بابای خوبی مثل تو مگه چیزی ام مونده که من بخوام انتخاب کنم؟!
خواست از کنار راغب بگذرد که بازویش اسیر دست او شد. کنار هم ایستاده بودند و با همان نیم رخ های اخم آلودشان برای هم خط و نشان می کشیدند.
_ دارم سعی میکنم همه چیز رو مثل سابق کنم، آدم باش و پشیمونم نکن.
سراب بازویش را به ضرب عقب کشید و با سری کج شده روی شانه، سمت راغب برگشت و لبخند دندان نمایی زد.
لحنش تماما بوی تمسخر و لودگی میداد.
_ چشم ددی!
از کنارش گذشت و چشم در حدقه چرخاند که راغب با غیظ غرید:
_ یادت نره من پشت سرمم چشم دارم دختر کوچولوی احمق!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی کاش سراب همه چیز رو به حامی میگفت اونجوری حداقل وقتی هم جدا میشدن که بعید میدونم حامی بدبخت اینقدر عذاب نمیکشید و تو برزخ نبود اصلا همهی مصیبتهای توی رمانا از همین پنهانکاری و فداکاریهای الکیه.
خدا از دهنت بشنوه
خدایا چقدر حامی مظلومه
سراب اگر واقعا میخواد حامی و خانوادش رو نجات بده چرا نمیره پیش پلیس
چون خودشم گیر میافته .