راغب که رهایش کرد، لبه ی تخت را چنگ زد تا تن دستمالی شده اش پخش زمین نشود. نفس های یکی در میان شده اش را با صدا بیرون میداد.
راغب از پشت سرش بلند شده و کاملا عادی و خونسرد دستی به لباس هایش کشید.
_ خودم واسه همراهیت میام، دختر خوبی باش و سعی کن همه چیز باب میلم باشه.
راغب که اتاق را ترک کرد، هق هق های خفه شده اش را آزاد کرده و مشت های کوچکش را پشت سر هم به تخت کوبید.
_ کثافت بی همه چیز… خدا لعنتت کنه… حیوون مریض…
با چندش نگاهی به پوست سرخ و ملتهب تنش انداخت و لب داخل دهانش کشید. چشمش حمام را نشانه رفت، باید این نجاست را از تن خود پاک میکرد.
_ نوبت منم میشه راغب… نوبت منم میشه…
حتی نمیدانست کاری از دستش برمی آید یا نه، اما برای آرام کردن دل زخم خورده و تحقیر شده اش به این خط و نشان کشیدن ها نیاز داشت.
همین که برخاست تا سمت حمام پا تند کند، اتاق دور سرش چرخید و زیر پایش خالی شد.
دستانش را در هوا تاب داد تا چیزی برای نجات پیدا کند اما تیر کشیدن پیشانی اش میگفت که دیر شده!
با سر زمین خورده بود. چند دقیقه در همان حالت بی حرکت ماند و کمی که حالش رو به راه شد، با صورتی جمع شده از درد خودِ پخش شده روی زمینش را به زحمت بلند کرد.
_ کاش بمیری راغب، یه توالت خوشگل جای قبر برات میسازم که کس و ناکس برینن روت عوضی!
دستش را به سرش گرفت و چند باری پلک زد تا تاری دیدش رفع شد. پیشانی اش را فشرد و با چند نفس عمیق سعی کرد آرامشش را بازیابد.
_ دارم برات عوضی آشغال!
امشب به تمام هوش و حواس و انرژی اش احتیاج داشت!
شمام حس میکنین قراره یه اتفاقی بیفته؟!🥲
#پارت_۴۵۸
حوله را دور تن خیسش پیچید و دندان هایش از سرما به هم برخورده و صدایشان سکوت اتاق را شکست.
زمستان هم تکلیفش با خودش مشخص نبود. نه کامل میرفت و جایش را به بهار میداد و نه سفت و محکم میماند، مانند او…
حوله ی کوچکی را به موهایش کشید و پشت میز آرایش نشست. از دیدن ردی گرد و سرخ روی گردنش سری به تاسف تکان داد.
_ روانی وحشی!
با نوک انگشت و محتاطانه روی زخم های محوی که از وحشی گری راغب جا مانده بود را پیمود و از سوزشش آخی گفت.
_ کاش بمیری، این تری که زدی رو چجوری جمع کنم آخه؟
پیشانی اش را ریز ریز به میز کوبید و چندین و چند بار تو گلو غرید تا خشمش را تخلیه کند.
سر بلند کرد و خیره به خودِ تیره روزش در آینه تلخندی زد.
_ بریم باب میل اون حرومی درستت کنیم!
بلافاصله نگاه دزدید. شرمنده ی خودش بود، یک بار در زندگی اش چیزی را با تمام وجود میخواست و حتی آنقدری جربزه نداشت که آن چیز را برای خود نگه دارد.
میکاپ حرفه ای را آموزش دیده بود. اگر تن به انجامش نداد فقط برای دل خودش بود. اما حالا باید تن به اجبار میداد.
به سرعت میکاپی باب میل راغب روی صورتش نشاند، سلایقش را از بر بود.
موهای لختش را هم ماهرانه پشت سرش جمع کرده و مدلی که بیش از همه به صورتش می آمد رویشان اجرا کرد.
_ عروسکت حاضره راغب خان!
نگاه لبالب نفرتش را به لباسی که به ناچار تن زده بود دوخت و اگر چه در واقعیت دستش بسته بود، اما در ذهنش به بدترین شکل ممکن از شر آن دو کف دست پارچه خلاص شده بود.
تمام تنش پیدا بود و از دیدن کالایی که برای راغب آراسته بود عقی زد. چقدر این اجبار حال به هم زنش کرده بود…
#پارت_۴۵۹
تقه ای به در اتاقش خورد و بی آنکه اذن ورود دهد، قامت راغب در چهارچوب در پدیدار شد.
از داخل آینه ی قدی مقابلش دید که آن چشمان شیطانی اش درخشیدند و نگاهش پر شد از تحسین و ستایش.
_ اوه، چه کردی عروسک! منو یاد روزای خوبمون انداختی، کاش بتونم جلوی خودمو واسه تجدید خاطره بگیرم!
گوشه ی لب سراب به تمسخر بالا رفت و زبان نیش دارش در دهانش جنبید.
_ بخوای هم نمیتونی غلطی کنی راغب، من فعلا غذای چرب و چیل رجبی ام… اگه اون کفتار مهلت بده ممکنه آخر شب پس مونده ی غذاش بهت برسه!
با نگاهی تحقیر آمیز و نکوهنده ابرو بالا انداخت و پوزخند حرص درآری به چهره ی تیره و غرق اخم و حرص راغب زد.
_ البته که تو بهتر از من میدونی رجبی پس مونده ای باقی نمیذاره، پس دلتو صابون نزن عزیزم!
راغب چنان دندان قروچه ای کرد که صدایش به وضوح شنیده شد. عضلات صورتش میلرزیدند و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید بالا برد.
_ رو اعصاب من نباش سراب، دیوونم نکن.
سراب نیم چرخی زده و حالا مستقیم در نگاه غرق خون راغب زل زده بود.
_ رو اعصابت؟ اوه عزیزم، مثل اینکه یادت رفته من امشب زیر این و اونم تا تو به هدف کثیفت برسی… یعنی جوری اون زیرم که اصلا وقت نمیکنم برم رو اعصابت!
همین که راغب را عصبی و آشفته میدید نیمی از زخم هایش التیام پیدا می کردند.
سخت میشد راغب را از آن پوسته ی بی تفاوت و خشک همیشگی اش خارج کرد و او موفق شده بود.
_ من اگه جون عزیزام به یه مو بند بود خیلی بلبل زبونی نمیکردم، شیفته ی دل و جراتت شدم بیب!
آنقدر با این موضوع تهدیدش کرده بود که دیگر ترسش ریخته و اینبار قهقهه ی بلندی زد.
_ حرفات زیادی تکراری شدن عشقم، دیگه تاثیرشونو از دست دادن. یکم خودتو آپدیت کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هعییی کاش حامی همه چی رو بفهمه منیکی دارم خسته میشم
فاطمه جان هامین چی شد دیگه پارت نیومده مانلی رو هم امروز ندادین پارتشو
عاشق مودی بودن سرابم 😐😂