سراب سرجایش ایستاده و صدای دندان قروچه اش به گوش راغب رسید که تکخندی زده و سقلمه ی آرامش را به پهلوی سراب کوبید.
برای اینکه سراب فرصت به خود آمدن پیدا کند، دستش را سمت رجبی دراز کرد تا خوش و بشی کند.
_ سلام منوچهر جان، خوش اومدی.
موفق شد حواس رجبی را برای لحظاتی پرت کند. در آغوش هم رفتند و بعد از پرسیدن چند سوال متداول باز هم نگاه رجبی سمت صورت سراب رفت.
سراب که سنگینی نگاه راغب را حس میکرد، زبانی روی لبهای سرخش کشید و بالاخره شد آن سراب یک سال قبل.
طنازانه خندید و قری به گردنش داد. انگشتانش را با عشوه و آهسته از گردن تا روی سینه هایش کشید و نگاهش مخمور شد.
مردک با دیدن سینه های سراب که سخاوتمندانه از قسمت دکلته ی لباس بیرون زده بودند آب از لب و لوچه اش آویزان شد.
نگاه سوزان و بیتاب رجبی را که روی سینه هایش دید، ریز خندید و دستش را از آن قسمت برداشت.
همان دست را سمتش دراز کرده و با لحنی که هر مردی را تحریک میکرد پچ زد:
_ شما همیشه به من لطف داشتین آقای رجبی، مشتاق دیدار بودم.
انتظار یک دست دادن کوتاه را داشت اما دستش که میان دست مرد اسیر و پشتش به نرمی و خیس بوسیده شد، چشمانش از حدقه بیرون زد.
_ میتونی منوچهر صدام کنی عزیزم، هیچوقت از این عنوانای مزخرف و دهن پر کن خوشم نیومده… آقا، خانم، قربان!
هیچ چیز نمیتونه مثل صمیمیت خوشحالم کنه.
سراب هنوز بهت زده بود که راغب با خنده ای بلند و مردانه دست پشت کمر رجبی گذاشت.
_ سراب دخترم، منوچهر جان رو تا داخل همراهی کن لطفا.
باقی مهمونا که بیان منم بهتون ملحق میشم.
#پارت_۴۶۴
در نگاهش نفرت و انزجار بیداد میکرد اما لبهایش می خندیدند. کنار رجبی ایستاد و دستش را به منظور همراهی به جلو نشانه رفت.
_ بفرمایید آقا منوچهر، از این سمت.
مردک دهان گشادش را تا انتها باز کرد و خرناسه کشان خندید!
ته حلقش معلوم بود و سراب جوشیدن اسید معده اش را حس کرد.
_ بازم که یه آقا چسبوندی اول اسمم بانو، میخوای حس پیری بهم دست بده؟ منوچهر خالی کفایت میکنه جان دل!
سر خوردن دانه ی درشت عرق را از کنار شقیقه اش حس کرد، از دهان تا معده اش نبض گرفته بود و هر آن احتمالش را میداد که خورده و نخورده اش را روی رجبی بالا بیاورد.
لبخند نیم بندی زد و چند بار پشت هم دم ریزی از هوا گرفت اما حالش بدتر شد.
حس بویاییش قوی شده بود یا مردک خیکی مقابلش بوی گند عرق میداد؟!
رجبی داشت از زیبایی هایش میگفت که سراب با گذاشتن دستش مقابل دهانش، عقی که زد را پنهان کرد.
_ چند لحظه منو ببخشین، الان برمیگردم.
آنقدر حالش خراب بود که طنازی و خرامان راه رفتن را فراموش کند. با قدمهایی بلند و سریع از مقابل نگاه رجبی دور شد.
خودش را داخل سرویس انداخت و لعنت به راغب و تمام کس و ناکسش!
هنوز بوی گند مردک را زیر بینی اش حس میکرد.
معده اش که خالی شد بی حال و سست روی توالت فرنگی نشست و دست روی سرش گذاشت.
_ وای خدایا، این چه مصیبتیه گرفتارش شدم؟ کی تموم میشه این کثافت؟
دست و پایش میلرزید و تمام تنش نبض میزد. بعید میدانست تا انتهای مهمانی دوام بیاورد.
_ خانم؟ حالتون خوبه؟
صدای مظفر را از پشت در شنید و سری تکان داد. حداقل یک نفر در این خانه حواسش به او بود، نگران حالش بود… چه سعادتی!
#پارت_۴۶۵
سرفه ی کوتاهی کرد تا صدایش صاف شود و جواب مظفر را داد.
_ خوبم شلوغش نکن. بگو یه لیوان چای لیمو عسل برام بیارن مظفر، تا آخر شب کنار اون رجبی حروم لقمه بمونم دل و رودمم بالا میارم.
_ چشم خانم، نیازه آقا رو خبر کنم؟ دیدم رنگ به رو نداشتین…
در این وانفسا فقط بودن راغب را کم داشت! جیغ حرصی و بلندی کشید و حین کوبیدن دستش به دیوار غرید:
_ فقط کاری که گفتم رو بکن مظفر، سنت رفته بالا خرفت شدی؟!
_ چ… چشم خانم.
صدای لرزان مرد از آن سوی در، عذاب وجدانش را تحریک کرد. لعنت به او که داشت رنگ و بوی سرابِ قبل از حامی را میگرفت.
اصلا این عمارت نحس بود، هر چقدر هم که مقاومت میکردی نحسی اش دامنت را میگرفت.
هر چقدر هم که میخواستی شبیه صاحبش نباشی، باز هم ناخواسته خوی وحشی و رییس مأبانه اش در تک تک سلول هایت رسوخ میکرد.
بلند شد و شیر آب را باز کرد. دستانش را تر کرده و چندین بار به گردن و سینه اش کشید.
بی توجه به خراب شدن آرایشش، چند مشت آب به صورتش پاشید و خنکای آب به تنفسش ریتم منظمی بخشید.
چند برگ دستمال کاغذی برداشت و خیسی بدنش را گرفت. در آینه نگاهی به خود انداخت و با دیدن وضعیتش، کلافه و خسته پا روی زمین کوبید.
آرایشش نیاز به تمدید داشت.
با خوردن تقه ای به در سرویس و شنیدن صدای یکی از خدمتکاران پوفی کرد.
_ خانم چایتون رو آوردم، همینجا میل میکنین؟
_ آره عزیزم غذامم بیار همینجا میخوام ضیافت به پا کنم، شماها چتونه امروز؟!
محض رضای خدا، چرا امروز همه قصد دارن دیوونم کنن؟
ببر اتاقم الان میام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نمیاد
پارت ؟؟؟!
کسی از طالع ترنج خبر داره؟😭
ترنج ازدواجش تازه رسمی شده
طالع ترنج رمان جدید؟
سراب حامله اس
آره
هعیی
اینو ۱۰ ..۱۱ پارت قبل حدس زدم من
بیچاره حامی
بدبخت حامی
هرکی همه پارتا رو خونده میشه بگه حامی چیشده وکجاست ،من چندپارت رو وقت نکردم بخونم ،ممنونم
سراب از خونه حامی زد بیرون دیگه، به حامی الکی گفت دوستت ندارم و کسی دیگه رو دوس دارم و کارام همه نقشه بود که حامی هم دل بکنه
حامی هم افسرده شده و سر زندگیشه
فعلا چیز خاصی نگفته از زندگی حامی بعد رفتن سراب