رمان آس کور پارت 129 - رمان دونی

 

 

 

نگاه معناداری بین هر چهار نفرشان رد و بدل شد و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، حامی تکان سختی خورد و با دست گذاشتن روی زمین سعی کرد برخیزد.

 

اما هنوز نیم خیز نشده باز هم روی زمین افتاد و کارش را تکرار کرد.

انگار استخوانی در بدن نداشت که نمیتوانست برای چند ثانیه هم که شده روی پای خود بایستد.

 

_ پسرم… دورت بگردم مادر، خوبی؟

 

حاج خانم سمتش دوید و دست زیر بازویش انداخت. رها هم از سمت دیگر به کمکشان شتافت و حامی به زحمت روی پاهایش بلند شد.

 

گیج و منگ بود، انگار درکی از اطرافش نداشت. بی توجه به کسانی که دوره اش کرده و نگران حالش بودند، تلو خوران سمت در میرفت.

 

_ کجا میخوای بری پسرم؟ یه لحظه صبر کن، ببین چی میگم، حامی…

 

_ جایی میخوای بری حامی؟ بگو ببریمت، نمیتونی سر پا وایستی… بیا یکم بشین حالت بیاد سرجاش.

 

_ خوبی باباجان؟ میشنوی صدامونو؟ حامی؟

 

نه میشنید و نه میدید. فقط میخواست از این خانه و هوای خفقان آورش دور شود.

 

نایی هم در عضلاتش نمانده بود و به راحتی میتوانستند مهارش کنند اما فقط همراهی اش میکردند.

 

نزدیک در که شد بردیا مقابلش ایستاد و رها و حاج خانم را کنار زد. بازوان حامی را چسبید و به شدت تکانش داد.

 

_ با توییما، زدی درِ دیوونه بازی؟

وایستا ببینم چه مرگته، کجا میخوای بری یهویی؟

حرف بزن دیگه یه جماعتی رو سکته دادی.

 

آرام گرفت، قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش چکید و بردیا با دیدنش دندان هایش را به هم فشرد و فشار دستانش روی بازوهای حامی شدت گرفت.

 

حامی را مانند فرزندان خود میدانست و طاقت دیدن این حال داغان و پریشانش را نداشت.

 

_ میرم… دنبال… زنم…

 

#پارت_۴۸۲

 

حاج آقا با خستگی دست روی سرش گذاشت و آه عمیق و کشداری کشید. چه کسی گفته بود هر چه بزرگ تر شوی تحمل غم و غصه ات بالاتر میرود؟

دهانش بسته باد!

 

داشت زیر بار تمام غم هایی که این مدت روی شانه اش نشسته بودند، نابود میشد.

 

انگشتان لرزان حامی را میان هر دو دستش گرفت و وقتی حامی سر سمتش چرخاند، برای آرام کردنش با مکث پلک زد.

 

_ با هم میریم دنبالش، پیداش میکنیم بابا… ولی اول باید فکرامونو بریزیم رو هم تا به یه راه حل درست برسیم، باشه؟

 

دل حامی برای در آغوش کشیدن آن تن زخمی و مرهم شدن روی تک تکشان پر میکشید.

سرابش محتاج او بود و او محتاج تر به داشتنش.

 

_ باید برم… خودم میرم… شما… شما فکر کنین، من برم… توروخدا… بابا…

 

اگر برای دلگرمی حامی مجبور به حفظ ظاهر و قوی نشان دادن خود نبود، با صدای بلند زیر گریه میزد.

دیدن آن عکس، قلب سنگ دل ترین انسان را هم میلرزاند…

 

کمی دستش را کشید تا او را سمت خانه برگرداند که حامی به یکباره همچون دیوانگان عربده ای کشید.

 

جان به تنش برگشت و خودش را از بین دستانشان بیرون کشید.

همه را کنار میزد و طوری عربده و فریاد میکشید که حتی مادرش هم ترسیده چند قدمی عقب رفت.

 

_ میخوام برم دنبال زنم… ولم کنین…

 

حاج خانم روی صورتش میکوبید و رها سعی داشت او را که در مرز پس افتادن بود آرام کند.

قیامتی برپا شده بود غیر قابل وصف…

 

رسا وحشت زده از اتاق بیرون آمده و داشت محشر کبری ای که راه افتاده بود را تماشا میکرد.

 

_ چرا ولم نمیکنین؟ چی از جونم میخواین؟ زنمه، زنــــم…

 

صدای شیون و زاری جایگزین خنده هایی شده بود که برای نو شدن سال قرار بود روی لبهایشان برقصد.

 

#پارت_۴۸۳

 

بردیا و حاج آقا از دو طرفش چسبیده بودند و باز هم زورشان به اویی که تا چند دقیقه ی پیش حتی توان ایستادن نداشت نمیرسید.

 

_ بذار برم بابا… میدونم منتظرمه… بذارین برم… منتظرمه لعنتیا…

 

آرام نمیشد و هر لحظه جنونش شدت میگرفت. رگهای گردن و پیشانی اش در حال ترکیدن بود و آنقدر فریاد زده بود که گلویش میسوخت.

 

سیلی محکمی که توی صورتش خورد، آن صدای سوت مانند کشیده ای که هر دو گوشش را پر کرد و دست لرزان حاج آقا که روی هوا معلق مانده بود، آرامش کرد.

 

نه تنها او را، همه را آرام کرد و به یکباره سایه ی سکوت روی تمام خانه انداخته شد.

 

مبهوت خیره ی انگشتان به رقص درآمده ی پدرش بود که صدای خسته و گرفته اش را شنید.

 

_ تو اصلا نمیدونی الان کجاست پسر، هیچکس نمیدونه… بشین.

 

نمیدانست کجاست اما این دلیل خوبی برای دست روی دست گذاشتن نبود.

نمیدانست کجاست اما باید میرفت و خاک شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشید.

نمیدانست کجاست اما به خوبی میدانست که لیمو شیرینش در انتظار آمدن او دارد مزه ی زهرمار خون میگیرد…

 

نگاهش را از دستان پدرش گرفت و یک دور بین جمع چرخاند. چهره های پر از افسوس و مبهوتشان را از نظر گذراند و روی صورت پدرش ثابت ماند.

 

_ اون مدارک چی بود حاجی؟ چی بود که یه تنه گند زد به زندگی من؟

 

سرش را میان دستانش گرفت و نالان و کلافه از نفهمیدن موهایش را کشید.

 

_ اصلا مگه سراب اونا رو نبرد؟ چرا اون کارو باهاش کردن؟

 

بردیا پوزخند صداداری زد و دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد.

 

_ چون کامل نبودن و اون نفر اصلی تازه فهمیده چه رکبی خورده!

 

ابروهایش به فرق سرش چسبیدند.

بردیا هم از مدارک خبر داشت؟!

اینجا چه خبر بود؟!

 

_ بشینین، همتون… باید حرف بزنیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
8 ماه قبل

چه جای حساسی تموم شد کاش زودتر ادامه حرفاشونو بگید

آلا
آلا
8 ماه قبل

رکب خوردیم کیومرث 🤣🤣

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x