_ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟
_ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم!
بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:
_ حالشون خوبه.
یاشا نفس راحتی کشید که قهقهه ی بلند راغب مجبورش کرد گوشی را از گوشش فاصله دهد.
_ لعنتی…
_ من اگه جات بودم همچینم با خیال راحت نفس نمیکشیدم، از امروز به بعد باید از سایه ی خودتونم بترسین.
کافیه یه لحظه غفلت کنین، یه لحظه چشم رو هم بذارین… تا هر چیزی که دارینو از دست بدین.
مثل سایه دنبالتونم… دنبال همتون!
یاشا دستی به صورتش کشید و چند قدمی دور خود راه رفت.
_ هیچکس اینجا حوصله ی شنیدن مزخرفاتتو نداره مرتیکه!
مگه مدارکو نمیخواستی؟ برات آوردیمش، اون دخترو ول کن.
سمت ماشین رفت و کیف سامسونت مشکی رنگی را از صندلی عقب بیرون کشید.
دستش را بلند کرده و کیف را در هوا چرخاند.
_ اینم مدارک… تمومش کن.
راغب تکه تکه خندید و نگاهی به صورت رنگ پریده ی سراب انداخت. گلویی صاف کرد و پوزخندی زد.
_ میدونی دارم به چی فکر میکنم یاشا؟!
الان این مدارکو دارین که با این هرزه کوچولو عوضش کنین، واسه باقی بچه هاتون چی تو چنته دارین؟
واسه مدی، رسا، باربد… حتی برای بچه ای که هنوز دنیا نیومده… مشتاقم ببینم اونا رو قراره با چی عوض کنین!
یاشا پا روی زمین کوبید و غرش تو گلویی کرد. دستش از خشم مشت شد و حامی نگران خودش را به او رساند.
_ چی میگه؟ سراب کجاست؟ ها؟
بی توجه به او سر سمت آسمان برد و با خشمی که در صدایش خش انداخته بود فریاد زد:
_ خفه شــــو حروم زاده… خفــه شو… قسم میخورم یه روز از عمرم مونده باشه پیدات کنم…
#پارت_۵۱۸
فعلا تا همینجا برایشان بس بود، میخواست متوجه تهدیدی که بعد از این هر لحظه ممکن بود درگیرش باشند، بشوند و موفق هم شده بود.
آن حس ترس و از دست دادنی که سالها داشت را به خورد همه شان میداد. تک تک کسانی که در مرگ خانواده اش دست داشتند باید تقاص میدادند.
گلویی صاف کرده و حین نشستن پشت فرمان، جدی و دستوری غرید:
_ یه سطل آشغال دور و برتونه، مدارکو بندازین توش و برین… سریع!
یاشا با یک چرخش سطل را دید و دست به کمر زد.
_ اول سراب، تا نبینمش هیچ کوفتی دستت نمیدم.
راغب نیشخندی زده و به راه افتاد. از بازی دادن آنها لذت میبرد، شیرینی انتقام روحش را جلا میداد.
_ تو موقعیتی نیستی که برام شرط و شروط بذاری.
مثل بچه ی آدم برین بشینین خونتون، مدارک اوکی باشه سرابم میبینین.
یاشا به هول و ولا افتاد و با عصبانیت فریادی زد.
_ ولی این قرارمون نبود، الو… الـــو… حروم زاده ی آشغال…
تماس قطع شده بود و یاشا درمانده سر پایین انداخت. مغزش درد میکرد و اگر به خاطر او و پدرش بلایی سر کسی می آمد هیچگاه خودش را نمیبخشید.
همه دوره اش کردند و داشت از سوال های پشت سر همشان دیوانه میشد که دست میان موهایش برد و دادی زد.
_ یه لحظه ساکت شین!
سکوتشان را دید و چند باری نفس عمیقی کشید. انگشتانش دور دسته ی کیف فشرده شدند و لبهایش را با خشونت داخل دهانش کشید.
هر چه فکر کرد راه دیگری به ذهنش نرسید، در حال حاضر دستشان زیر ساتور راغب بود و باید خواسته هایش را اجابت میکردند.
_ کیفو میذاریم اینجا و میریم خونه، از درست بودن مدارک که مطمئن شه سرابو تحویل میده…
#پارت_۵۱۹
حامی که حس میکرد دنیا روی سرش آوار شده، چند باری «وای» آرامی زمزمه کرد و روی سر خودش کوبید.
ضربه هایش رفته رفته شدیدتر میشدند که بردیا به دادش رسید. دستانش را مهار کرد و بوسه ای روی کتفش کاشت.
_ نکن عمو، نکن درد و بلات تو سرم، انقدر خودتو اذیت نکن…
حامی تکه تکه خندید، دیوانه وار و هیستریک. تصور مرگ سراب برایش واقعی شده بود و به این باور رسیده بود که دیگر او را ندارد.
همین باور برای مجنون شدنش کافی بود…
_ کشتتش… سرابمو کشته… مرده، میدونم مرده…
بردیا در حال آرام کردنش بود که حاج آقا نزدیک یاشا شد و عاجز در تصمیم گیری، سری تکان داد.
_ به نظرت کار درستیه؟
یاشا کلافه و درمانده چشم بست و با صداقت «نه» آرام و کم جانی را زمزمه کرد.
_ درست نیست، ولی تنها راهمونه… اگه یه درصدم راست گفته باشه، می ارزه برای سراب ریسک کنیم.
حاج آقا که در تایید حرفش سر تکان داد، سمت سطل رفته و اجبارا کیف را داخلش پرت کرد.
همه را برای نشستن داخل ماشین صدا زد و از آن جای لعنتی خارج شدند.
چند ساعتی همه مانند مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودند و هر کس گوشه ای از خانه داشت به خود میپیچید.
هیچکس دل و دماغ حرف زدن نداشت و نیمه شب بود که کم کم همه داشتند مانند حامی به این باور میرسیدند که سراب را از دست داده اند.
در اوج ناامیدی بودند که صدای زنگ سکوت خانه را شکست. حامی مانند تیری که از چله رها شده باشد سمت در دوید و همه به دنبالش.
از بس گوشی اش را برای دیدن پیامی جدید چک کرده بود چشمانش تار شده و دو دو میزد اما برای دیدن سراب نیازی به چشم نداشت.
جسم بی جان و کوچکش را که پشت در دید اشک هایش به آنی سرازیر شده و میان گریه خندید.
_ سراب… سراب… عزیزدلم…
او را به آغوش کشیده و تن سرد و چاک چاکش را به خود فشرد.
_ خداروشکر… برگشتی عمر حامی… خداروشکر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سراب خواهر یاشاست.
چقدر کم آخه
سلام عزیزم من اشتراکم توم شد دوباره شارژ کردم الان میخوام رمز عبورم و عوض کنم اکانتمو بالا نمیاره
حالا سراب چه حالی داره که فکر میکنه حامی داداششه
برعکس شد همه چی 😂 سراب دختر حاجیه ولی حامی فک نکنم پسر حاجی باشه
از اونجایی که جام نگرفت رفتم توی کانال خوندم و… الان میتونم بگم به مرحله افسردگی رسیدم😂🤌🏻
از کدوم کانال خوندی؟؟
سراب یه مشکلی پیدا کرده نه؟ هی داره میگه جسم بی جان و سردش
یا رفته تو کما یا راستکی مرده بچه هم احتمالا سقط شد اره؟
نه هم بچه هم سراب زنده ان ، ولی خب سراب فرقی با مرده ها نداره
تو کانال خیلی جلوتره ؟
زیاد جلو نیست
ای تو روحتون بقیشششششششسششش
خدارو شکر باز برگشت
عاقا به چهار خط بیشتر میذاشتی نکشی ما رو پشت صفحه گوشی😭😭😭🤌🤌🤌