رمان آس کور پارت 140 - رمان دونی

 

 

 

 

چنان سفت و محکم سراب را به آغوش کشیده بود که انگار میخواست به همه بفهماند دیگر از او جدا نخواهد شد.

 

بردیا و رها سعی کردند سراب را از میان دستانش بیرون بکشند تا از چند و چون حالش مطلع شوند اما حامی رهایش نمیکرد، دیگر نه…

 

بردیا کنارش روی زمین نشست و دندان قروچه ای رو به حامی کرد.

 

_ پسره ی کله شق، بذار معاینش کنم.

 

حامی انگار کر شده بود و فقط داشت با آرامش زیر گوش سراب از دلتنگی هایش میگفت.

 

به تشنه ای در بیابان مانده میماند که ناگهان چشمه ی آبی دیده و بی توجه به همه چیز و همه کس میخواست تا سر حد مرگ از آن بنوشد.

 

بردیا که شیدایی حامی را دید پوفی کرده و در همان حالت، دستش را به گردن سراب رساند.

نبضش کند میزد، خیلی کند…

 

با عجله رو کرد به چهره ی نگران بقیه و با لحنی که نگرانی و تشویششان را شدت بخشید، گفت:

 

_ باید برسونیمش بیمارستان، همین الان.

 

باز هم همه هول شدند و پریشان شروع به چرخیدن دور خودشان کردند.

هیچکس نمیدانست چه کند و فقط داشتند اوضاع را خراب تر میکردند که حاج آقا دست داخل جیبش برد و سوییچش را بیرون کشید.

 

سمت بردیا پرتش کرد و با اشاره به قوم دیوانه و سرگردان دورش گفت:

 

_ شما ببرینش مام میایم، معلوم نیست اینا چشونه!

 

بردیا سوییچ را دست رها سپرد و خودش هم زیر بغل حامی را چسبید.

 

_ ماشینو روشن کن عشقم.

 

به هر ضرب و زوری بود حامی را بلند کرد و هر دویشان را داخل ماشین نشاند.

 

سمت بیمارستان رفتند و حامی فارغ از اتفاقات دورش، دست روی شکم سراب گذاشته و اشک و لبخندش با هم مخلوط شده بودند.

 

_ چرا بهم نگفتی مامان شدی لیمو خانم…

 

#پارت_۵۲۱

 

روی صندلی مقابل اتاق نشسته و سرش را میان دستانش میفشرد. نمیخواست از سراب جدا شود اما هنوز گوشش از سیلی بردیا سوت میکشید!

 

گفته بودند چسبیدنش به سراب جانش را میگیرد و او به خاطر حفظ جانش رهایش کرده بود.

 

چند دقیقه بیشتر از بودن سراب در اتاق نمیگذشت اما دقایق برای او حکم سال داشتند بسکه کش می آمدند.

 

بیتاب و کلافه با نوک پا روی زمین ضرب گرفته بود و نگاهش لحظه ای از در اتاق جدا نمیشد.

 

طاقت نیاورد و با شتاب از جایش بلند شد. پشت در رفت و کمی این پا و آن پا کرد اما دل عاشقش دیگر صبوری نمیفهمید.

 

در را که باز کرد بردیا نگاه غضبناکش را به او دوخت و سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

_ نه حامی، بیرون باش.

 

چیزی که از او انتظار داشتند محال بود. قلبش در سینه اش آرام نمیگرفت تا سرابش را نمیدید.

 

دستان عرق کرده اش را به لباسش مالید و بی توجه به تهدیدهای بردیا کمی داخل رفت.

 

سراب را روی تخت دید و چند دکتر و پرستاری که هر کدام به جان یک سمتش افتاده بودند.

 

از دیدن دستگاه های عجیب و ترسناکی که تن کوچک دلبرش را احاطه کرده بودند وحشت کرد.

 

تمام جانش لرزید، باید دخترکش را از میان مردم میبرد… میرفتند یک جایی که هیچکس نباشد جز خودشان و تا آخر عمر فقط در آغوش هم میماندند.

 

غیرارادی پاهایش سمت تخت سراب کشیده شد، پاهایی که شده بودند پای دلش…

 

_ چیکار دارین میکنین؟ راحتش بذارین اون هیچیش نیست… سراب…

 

بردیا و رها که گوشه ای نظاره گر تلاش همکارانشان بودند، سمتش رفته و رها با زبان خوش و بردیا با زور بازو، سعی کردند از اتاق بیرونش کنند.

 

_ بگین ولش کنن، تو رو خدا اذیتش نکنین… اون دیگه طاقت نداره، بذارین ببرمش… عمو توروخدا…

 

#پارت_۵۲۲

 

بردیا با حرکتی خشن و محکم او را از اتاق بیرون کرد و خواست درشت بارش کند که رها میانشان ایستاد و نگاه خیسش را به او دوخت.

 

_ چیکار میکنی بردیا؟ زورت به این بچه رسیده؟

نمیفهمی تحت چه فشاریه؟ همین که دیوونه نشده خیلیه، انتظار داری مثل یه آدم عادی برخورد کنه؟

تو برو من پیششم، برو حواست به سراب باشه.

 

بردیا نفسش را با صدا بیرون داده و با نوک انگشت چشمانش را مالید.

 

_ رد دادم دیگه، اون پفیوز هنوز اون بیرونه و مدارکم دستشه… دست خودم نیست، بهش که فکر میکنم ذهنمو به هم میریزه.

 

رها با وجود استرسی که داشت، لبخند آرامش بخشی به همسرش هدیه داد و دستانش را فشرد.

 

_ نگران نباش، ما بدتر از ایناشم گذروندیم یادته که؟

همه ی بچه ها هستن، با هم از پسش برمیایم.

فعلا باید تمرکزمون رو حال سراب باشه، به چیز دیگه ای فکر نکن قربونت برم.

 

بردیا پلک روی هم گذاشت و گوشه ی لبش را چیزی شبیه لبخند بالا برد.

رها به سادگی میتوانست روی ذهنش تاثیر بگذارد، لاکردار خوب بلدش بود.

 

نیم نگاهی به حامی که همچون بچه ای سرگردان و گمشده مردمک لرزان چشمهایش را به در اتاق دوخته بود، انداخت و شرمنده لبهایش را روی هم فشرد.

 

_ توام بشین سرجات دیگه بچه، چرا هی انگولکم میکنی خراب شم سرت؟!

همه اون تو دارن به زن و بچت کمک میکنن، کسی اذیتش نمیکنه دندون رو جیگر بذار کارشون تموم شه بعدش میتونی بیای پیشش.

 

حامی ملتمس نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید که بردیا نگاه چپکی اش را تحویلش داد.

 

_ با این ادا اصولاتم خر نمیشم، بتمرگ همین بیرون تا خبرت کنم زبون نفهم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
6 ماه قبل

ی هفته گذشتا:)

😭:)
😭:)
6 ماه قبل

پارت بعدی😭😭😭

همتا
همتا
6 ماه قبل

سلام چرا دیگه پارت نمیاد

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
7 ماه قبل

همین؟! بازم پارت بزارین تروخداااا🥺🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x