حامی وا رفته دست روی صورتش گذاشت و زیر لب نالید:
_ بابا زنمه، میخوام پیشش باشم چرا نمیفهمین؟
بردیا وارد اتاق شد و رها بازوی حامی را چسبیده او را روی صندلی نشاند. دست دور گردنش انداخت و با لحن شوخی گفت:
_ خبه حالا، زنم زنم… زن ذلیل بودنتو جار نزنی ام قبولت داریم!
دستش را به موهای حامی رساند و با محبت بهمشان ریخت.
_ وروجک تا دیروز حرف نمیتونست بزنه، همش اَدَ بَدَ میکرد… حالا زنم زنم میکنه.
نگاه به هیکلت نکنی بزرگ شده ها، هنوز مثل همون وقتاتی… لجباز و خودسر، خودتو میکشی تا حرفت به کرسی بشینه.
میخواست با حرفهای بی ربطش کمی حواس حامی را پرت کند و او را به گذشته بکشاند اما تمام جان حامی روی تخت بود و مگر حواسی هم برایش مانده بود که کسی پرتش کند؟
خودش را از حصار دست رها بیرون کشید و بی حوصله پچ زد:
_ بیخیال خاله.
رها که تیرش به سنگ خورده بود آهی کشید و مانند حامی به مقابلش زل زد.
_ حالشون خوب میشه، نگران نباش.
حامی غصه دار و گرفته سر پایین انداخت.
_ چرا چشماشو باز نمیکنه؟
رها که از شنیدن حرفهای دکتر دود از سرش بلند شده بود، لب گزید و ترجیح داد همان ها را برای حامی تکرار نکند.
میدانست اگر بشنود که همسر حامله اش را چندین روز، با دوز بالایی از دارو بیهوش کرده بودند و خودش و جنینش در خطر هستند، دیگر نمیتوانند کنترلش کنند.
لبخندی تصنعی زد و دید که حاج خانم و حاج آقا سمتشان می آیند.
دستش را بلند کرد تا آنها را ببینند و در جواب سوال حامی گفت:
_ میدونه جونت براش در میره، داره خودشو لوس میکنه…
مونده ما زنا رو بشناسی بچه جون!
#پارت_۵۲۴
صبح شده بود که بردیا با خبرهای خوشش، روی خوش زندگی را نشانشان داد.
هم سراب و هم کودکش، با توجه به آزمایشات سالم بودند اما باز هم باید منتظر به هوش آمدنشان میماندند تا دقیق تر معاینه شوند.
برای حامی همین که میشنید خطری جانشان را تهدید نمیکند، کفایت میکرد.
حاج آقا ذکر میگفت و حاج خانم در آغوش رها اشک میریخت.
نیمی از فشارهایی که این مدت رویشان بود برداشته شد. بی توجه به خطر بزرگی به نام راغب که هنوز آن بیرون بود، لبخند میزدند.
حامی که داشت برای دیدن سراب بال بال میزد، دم اتاق رفته و بی قرار این پا و آن پا کرد.
_ فقط یه لحظه عمو، زود برمیگردم.
بردیا که پریشان حالی اش را دید، از موضع خود کوتاه آمده و با پلک زدن موافقتش را اعلام کرد.
_ کشتی ما رو، میتونی بری فقط مواظب باش خیلی ضعیفه ممکنه بهش آسیب بزنی.
چانه ی مردانه اش از بغض لرزید. بغضی مخلوط از غم و شادی…
هم برای دوباره داشتنش خدا را شاکر بود و هم از دیدن سراب ضعیف و رنجور قلبش کند میزد.
به آرامی وارد اتاق شد و چند لحظه همان جا مقابل در ایستاد. حسی که داشت را نمیفهمید…
اینکه بعد از تمام آن ماجراها، دل شکستن ها، حرفهایی که زده بودند، رازهایی که از پس پرده بیرون آمده بودند و هزاران هزار مسئله ی دیگر، دوباره کنار هم بودند حس عجیبی داشت.
دوباره مانند سابق میشدند؟
چیزهایی که فهمیده بودند زندگیشان را تغییر نمیداد؟
صدای سراب که میگفت حتی لحظه ای عاشقش نبوده در سرش پخش شد و شقیقه اش نبض گرفت.
_ دروغ بودن عشقم، مگه نه؟
#پارت_۵۲۵
چشم بست و نفس پر حرارتش را بیرون داد، سمت تخت وسط اتاق رفت و از دیدن صورت پر از زخمش به خود لرزید.
چقدر پس فطرت و بی رحم بود که حتی بارداری سراب هم دلش را نرم نکرده و خوی وحشی اش را نخوابانده بود.
بالای سر سراب ایستاد و خیره به ماسک اکسیژنی که از نفس هایش پر و خالی میشد پچ زد:
_ نمیدونی چی کشیدم بدون تو، تو و عشقت تنها چیزایی بودین که سرپا نگهم میداشت…
تو نبودت پشتم خم شد، کمرم شکست، زمین خوردم…
نوک انگشتش را آرام به پلک های سراب کشید و لبهای لرزانش را روی پیشانی اش گذاشت.
_ میدونستم برمیگردی که دستمو بگیری و بلندم کنی، تو که حامیتو ول نمیکنی… بلد نیستی انقدر بد باشی…
انگشتان لرزانش را به چند تار مویی که روی پیشانی اش افتاده بودند رساند و هق آرامی زد.
_ خیلی کم داشتمت دردونه، دیگه با خودت امتحانم نکن…
چشماتو باز کن و ببین منِ بازنده رو، ببین چطوری تو این امتحان رد شدم… ببین عشقم، ببین و دیگه خودتو ازم نگیر…
دست زیر چشمان ترش کشید و رو به سقف سعی کرد نفس هایش را منظم کند.
باید بغض و گلایه هایش را میگذاشت برای بعد…
حالا فقط وقت جشن و شادی بود. لبخندی به لبش سنجاق کرد و پر از بغض خندید.
_ خوب با اون توله سگ سرت گرم بود منو حواله کردی به چپتا، فکر نکن نفهمیدم!
قدمی برداشت و مقابل شکم سراب ایستاد. شکم تختش را با احتیاط لمس کرد و تکه تکه خندید.
از همان لحظه که خبرش را شنید حس پدر بودن داشت اما این لمس، این واقعی شدن حسش زمین تا آسمان فرق داشت با چیزی که قبل از این حس میکرد.
دستش را روی همان نقطه فشرد و نتوانست مقابل آن سیل عظیم اشک شوق سد شود.
_ بهترین بابای دنیا میشم برات بچه، قول…
#پارت_۵۲۶
همه در رفت و آمد بودند جز حامی که لحظه ای از مقابل در اتاق سراب کنده نمیشد.
چند باری در طول روز به هوش آمده بود اما به حدی دوز داروها بالا بودند که فقط چند دقیقه گیج و منگ به اطراف نگاه میکرد و باز چشمانش بسته میشدند.
تنها نگرانی پزشکش اختلال در عملکرد حافظه اش بود و احتمال میداد عوارض داروها جایی از مغزش را نشانه رفته باشند.
به درخواست بردیا قرار شد فعلا تا قطعی شدن موضوع، در این مورد هیچ صحبتی با هیچکس نکنند.
نیمه های شب بود و به جز حامی و بردیا کسی در بیمارستان نبود. همه برای استراحت و مهمان نوازی از یاشا رفتند و بردیا نگران از شرایط سراب، کنارشان ماند.
_ من میرم یه قهوه بگیرم، چیزی میخوای؟
حامی نگاه به خون نشسته و خمار از بی خوابی اش را به بردیا دوخت و بی جان سر تکان داد.
_ هر چی خودت میخوری، فرق نداره.
بردیا سری به تاسف تکان داده و کش و قوسی به تنش داد.
_ خونه که نمیری، حداقل برو چند ساعت تو اتاق من بخواب تلف میشی اینجوری حامی. میدونی چند وقته نخوابیدی؟
_ خوبم، چیزیم نمیشه.
خوب نبود، از همان لحظه که عکس تن زخمی و برهنه ی سراب را دید خوب نبود و خواب از چشمانش پر کشید.
حالا سراب را داشت اما تا او را صحیح و سالم نمیدید خیالش راحت نمیشد، وقت برای خواب بسیار بود.
بردیا که رفت کمی چشمانش را مالید و راهروی خلوت بیمارستان و سکوتش بهانه ای شد برای سر زدن به سراب.
رخوت و سستی تمام تنش را در برگرفته بود و با قدمهایی نا متعادل سمت اتاق رفت.
از میان چشمهای نیمه بازش سراب را دید که روی تخت نشسته و به نقطه ای زل زده، چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد و ناباور صدایش زد.
_ سراب!
#پارت_۵۲۷
به هوش آمدنش دلیل شگفتی اش نبود، اینکه بدون کمک روی تخت نشسته بود را باور نمیکرد.
در تمام دفعاتی که چشم باز کرده بود جز سر و گردنش جایی از بدنش را تکان نمیداد و این فکر که شاید دیگر حرکت نکند، مثل خوره به جان حامی افتاده بود.
اما حالا با چیزی که چشمانش میدید انگار جانی دوباره درون تنش دمیدند که سراب گویان سمتش پرواز کرد.
جسم لاغر شده و زخمی اش را به نرمی میان آغوشش کشید و با اینکه میخواست او را درون خود حل کند، اما باید مراعات حالش را میکرد.
_ من به فدای اون چشمای قشنگت، بیدار شدی زندگیم؟
نه حرکتی، نه حرفی، مطلقا هیچ چیز…
یکه خورده کمی عقب کشید و صورت رنگ پریده ی سراب را با دستانش قاب گرفت.
نگاهش روی تمام اجزای صورتش چرخید. لبهای خشک و زخمی، گونه های خراش برداشته، گوشه ی ابروی شکسته و در آخر چشمان گود رفته اش.
_ سراب، صدامو میشنوی؟
نگرانی زهر شد و تمام جانش را به کام خود کشید. کمی خم شد و هراسان نگاهش را به چشمان او دوخت.
_ نگام کن، میبینی اصلا منو؟
چه بلایی سرش آمده بود؟ هیچ اثری از آن سراب سابق را درون نگاه خالی و پوچش نمیدید…
دلهره ی بلاهایی که بر سر سرابش آمده بود و هنوز متوجهش نشده بودند باعث شد ذهنش از کار بیفتد.
دیگر مراعات کردن را از یاد برد و صورت سراب را به شدت تکان داد و صدایش از شدت استیصال و درماندگی لرزید.
_ سراب چت شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ ببین منو، چت شده؟ حرف بزن، نگام کن… سراب…
آنقدر خودش را به هر دری زد که بالاخره سراب پلکی زد. نگاه تیره و بی حسش آرام بالا آمد و همین که حامی را دید، ترس و وحشت درون نگاهش هویدا شد.
#پارت_۵۲۸
انگار صاعقه خورده باشد، به یکباره تکانی خورد و با حرکاتی هیستریک روی تخت عقب رفت.
حامی برای لحظاتی ماتش برده و با دهانی باز داشت دخترک عجیب و غریب مقابلش را تماشا میکرد.
سراب که با صدای بدی از سمت دیگر تخت پایین افتاد، به خودش آمد و با عجله سمتش دوید.
همین که نوک انگشتش به تن سراب برخورد کرد، دخترک بی وقفه و با بلندترین صدایی که تاکنون شنیده بود شروع به جیغ زدن کرد.
دستانش قبل از اینکه مغزش دستوری صادر کند، سمت گوش هایش رفته و چند قدمی از سراب فاصله گرفت.
از صدای جیغ هایش اخم کرده و گوشش را میفشرد. درمانده و گیج از نفهمیدن ماجرا وسط اتاق ایستاده و زیر لب نالید:
_ چرا اینجوری میکنی؟
خواست دوباره نزدیکش شود که سراب شروع به خودزنی کرده و قلب حامی از دیدن صحنه ی وحشتناک مقابلش رسما در دهانش میزد.
کف هر دو دستش را بالا برده و روی دو زانو نشست. چهره ی ماتم زده اش مزین به اشک شد و ملتمس سرابش را صدا زد.
_ نکن سراب، نکن خانمم، همه چی تموم شده نگاه کن… من پیشتم، نترس از چیزی من اینجام… بذار بیام نزدیکت، نزن خودتو لامصب… نکن سر جدت نکن…
اسید معده اش جوشیده و تا دهانش بالا آمد.
حس میکرد هوایی برای نفس کشیدن ندارد، دست روی گلویش گذاشت و مردانه زار زد.
چه بر سرشان آمده بود؟
_ سراب نکن، غلط کردم نکن با خودت اینکارو… خدایا چه غلطی کنم؟
چند نفر همزمان داخل اتاق شدند و انگار هر روز چنین صحنه هایی را میبینند، کاملا عادی سراب را مهار کردند.
با تزریق آرام بخش او را روی تخت خواباندند و حامی هنوز از پس پرده ی اشک به رد سرخ خودزنی هایش نگاه میکرد.
_ چه گوهی خوردی؟ چیکارش کردی؟ زر بزن ببینم!
#پارت_۵۲۹
بردیا بازویش را چسبید، او را کشان کشان بیرون برده و ضربه ای به سینه اش کوبید.
_ چیکارش کردی؟ یالا حرف بزن.
حامی هنوز در شوک چیزی که دیده بود، گیج میزد و همه چیز برایش گنگ و ناملموس بود.
تکان خوردن لبهای بردیا و خشم و عصیان نگاهش را میدید اما متوجه حرفش نمیشد.
از میان در نیمه باز گردن کشید تا سراب را ببیند اما دست مشت شده ی بردیا روی یقه اش، مانعش شد.
اوی سست را با حرص روی صندلی پرت کرد و توی صورتش براق شد. دستانش را تکانی داده و همراه با دستانش سر حامی هم تکان خورد.
_ چه غلطی کردی که داشت خودشو میکشت؟ بچتو حاملست احمق، میفهمی؟
دیگه حق نداری نزدیکش بشی، گمشو از جلوی چشمام.
حساسیت بردیا نه به حالا و سراب، بلکه به گذشته برمیگشت. زمانی که حاج آقا پی به ارتباط حاج خانم و یاشا برده و همسر باردارش را تا سر حد مرگ کتک زده بود!
با دیدن وضعیت سراب و یادآوری گذشته، خون به مغزش نرسیده و یک لحظه به جای سراب حاج خانم را دید که این چنین به هم ریخت.
حامی انگشتان لرزانش را میان زانوانش فشرد و با مظلومیت خاصی زمزمه کرد:
_ به خدا هیچی… کاریش نکردم…
آن دخترک دیوانه و افسارگسیخته اصلا شبیه سراب نبود. کاش میمرد و نمیدید که جانش به این روز افتاده…
حتما زیر شکنجه های دیوانه دار آن مردک رذل عقلش را از دست داده بود…
با تصور اتفاقاتی که برای سراب افتاده بود بغض کرد و بی پناه در خودش جمع شد.
_ یهو زد به سرش… هیچکاریش نکردم… یهو… نکردم، کاری نکردم… چش شده عمو؟ چرا اینجوری شده؟
#پارت_۵۳۰
از شوک دیده هایش میلرزید و بردیا نادم و پشیمان دست داخل موهایش برده و حرصش را سر آنها خالی کرد.
دستانش را پشت گردنش در هم قفل کرده و عرض راهرو را چند باری بالا و پایین کرد.
پزشکش گفته بود که ممکن است دچار اختلال در حافظه شده باشد.
شاید حافظه اش را از دست داده و حامی را نشناخته بود که آنطور جنون زده رفتار کرد.
نمیدانست گفتن این موضوع به حامی درست است یا نه، فعلا در شرایط تصمیم گیری نبود و نیاز داشت با بقیه مشورت کند.
پزشک و پرستاران که بیرون آمدند، بردیا با عجله سمت همکارش رفته و مردمک لرزان چشمانش را به او دوخت.
_ درست حدس زده بودیم؟
امید داشت یک «نه» قاطع و محکم بشنود. اختلال در حافظه و ذهن سراب آخرین چیزی بود که در این وانفسا نیاز داشتند.
پزشکش من و منی کرده و با نگاه کوتاهی به حامی که با استرس بالایی حواسش به آنها بود، پچ زد:
_ دچار حادثه شده؟ تجاوز، مرگ عزیز، تصادف… از این قبیل اتفاقات براش افتاده؟
حامی با شنیدن حرفش، به ضرب ایستاد و با فکی قفل شده کنارشان رفت. از پشت دندان های چفت شده اش به زحمت صدایش را به گوش دکتر رساند.
_ چطور مگه؟ چه بلایی سرش اومده؟
هر چه کرد نتوانست بگوید که به خاطر بی عرضگی او، همسرش اتفاقاتی بدتر از تجاوز و مرگ را تجربه کرده بود.
منتظر به دهان او زل زده بود که بردیا نوچی کرده و همکارش را همراه خود برد اما صدایشان به گوش های حساس حامی رسید.
_ متاسفانه یه مجموعه ی کامل از این اتفاقا رو پشت سر گذاشته، توام داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟
_ بله، به احتمال زیاد دچار PTSD* شده… باید هر چه زودتر تحت نظر روانپزشک قرار بگیره.
با چیزی که من الان دیدم، ممکنه به خودش یا بچش آسیب بزنه…
* یک وضعیت سلامت روان است که توسط یک رویداد وحشتناک ایجاد میشود.
#پارت_۵۳۱
چند روزی در بیمارستان تحت نظر ماند و خیالشان از سلامت جسمی اش که راحت شد مرخصش کردند.
چند باری هم روانپزشک با او ملاقات کرده و تشخیص اولیه ی بردیا و همکارانش را تایید کرد.
قرار شد بعد از ترخیص، جلسات هفتگی درمانش را شروع کند و به همین سادگی خوشی همه نابود شد.
حاج خانم داشت لباس های سراب را با لباس بیمارستان تعویض میکرد و از دیدن کبودی ها و زخم های تنش بی صدا اشک میریخت.
_ این چه کاری بود با خودت و ما کردی مادر؟ ببین چه بلایی سرت آوردن… خدا ازشون نگذره…
تیشرت راحتی را که تنش کرد، همراه با پایین کشیدن لباس دستش تا روی شکم سراب پایین آمد.
انگشتانش همانجا متوقف شده و لبهایش را روی هم فشرد تا صدای گریه اش بلند نشود.
به آرامی مشغول نوازش شکم کوچک سراب شد و به پهنای صورت اشک ریخت.
_ تو الان مادری سراب، باید مواظب این بچه باشی.
اون بچه جز تو کسی رو نداره، همه ی امیدش تویی.
تو دیگه اشتباه منو تکرار نکن مادر، از دستش نده…
روزگاری خودش هم در این شرایط بود و حیف که آن روزها آینده را نمیدید و نمیدانست با دست خودش کودکش را از بین می برد.
میخواست کنار سراب بماند و تا جای ممکن برای بهبودش کمک کند که او دیگر طعم تلخ و گزنده ی فقدان فرزند را نچشد.
نگاه خیس و پر آبش را روی صورت سراب چرخاند. از دیدن نگاه بی روح و ماتش کُپ کرد و به خود لرزید.
نگاهش عاری از حس زندگی بود و همین هم حاج خانم را میترساند. انگار که سراب برای مرگ لحظه شماری میکرد…
صدایش مانند تنش میلرزید اما گمان میکرد که آن کودک میتواند سراب را به زندگی برگرداند که پچ زد:
_ این کوچولو منتظره که بیاد تو بغلت، ناامیدش نکنی دخترم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای یعنی سراب بچه یاشا و حاج خانومه؟ وای بیچاره سراب به چه روزی افتاده 😭😭😭😭
بازم خداروشکر هرچقدرم بد یادشه همچیو
هر جور که قراره داستان ادامه داشته باشه، داشته باشه اما حامی برادر سراب نباشه
لطفا حامی برادر سراب نباشه حتی اگه فقط از سمت مادری باشه هم نمیخوایم
احتمالا سراب بچه واقعیه حاج خانوم و حاج آقاست و حامی بچه خودشون نیست
نیست
سراب حواسش هست فقط فکر میکنه حامی برادرشه ازش دوری میکنه
سراب بچه ی یاشا و حاج خانوم باشه ! دارم فک میکنم زندگی چرا سختش کرده براش …