رمان آس کور پارت 143 - رمان دونی

 

 

 

 

_ بابا… اینجایین؟ تموم شد کارا؟

 

حاج خانم وحشت زده و از پس شانه ی همسرش به حامی نگاه کرد و آرام نالید:

 

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

 

حساسیت سراب روی حامی را فهمیده بودند و تا جای ممکن او را از سراب دور نگه میداشتند.

 

فقط مواقعی که سراب خواب بود، چند دقیقه اجازه ی دیدنش را میدادند و تمام سهمش از سراب دیدن چهره ی غرق خوابش بود.

 

_ برو بیرون مادر، مام الان میایم.

 

حامی که سراب را در آغوش پدرش دید، ذوق زده از بهبود وضعیتش لبخند عمیقی زد و بی توجه به وحشت مادرش، با دلتنگی و بیتابانه نزدیکشان شد.

 

_ میبینم که عشق من بهتر شده، الهی حامی فدای تو و اون فسقلی بشه…

 

مردی که هنوز هم عاشقانه میپرستید، برایش حکم ملک الموت پیدا کرده بود.

 

هر بار دیدنش و شنیدن صدایش جنین توی شکمش را در سرش پررنگ تر میکرد و این واقعیت که او برادرش است، همچون خاری تیز و سمی قلبش را از هم میشکافت.

 

حامی همان عشق ممنوعه ای بود که تا خرخره درونش رفته و این ممنوعه بودن روزگارش را سیاه کرده بود.

 

با وجود آن میوه ی ممنوعه تری که ثمره ی این عشق بود، نه راه پس داشت و نه میتوانست ادامه دهد…

 

همین که دست گرمش را با ذوق و هیجان به بازوی سراب رساند، قلب سراب از حرکت ایستاده و چشمانش گشاد شد.

 

نفسش به شماره افتاد و تمام نورون هایش شروع به فروپاشی و جیغ و داد کردند.

 

باز هم دچار همان شوک عصبی و دیوانگی شد و در آغوش حاج آقا مثل بید لرزید.

 

پاهایش سمت عقب قدم برداشتند و با برخوردش به لبه ی تخت، دست روی سرش گذاشته و بی مهابا جیغ زد.

 

#پارت_۵۳۶

 

حاج آقا که حامی را بیرون برد، حاج خانم یا خدا گویان سمت سراب پرواز کرد و به هر ترفندی که میشد آرامش کرد.

 

_ رفت مادر، آروم باش… دیگه اینجا نیست نترس، رفت بیرون…

نترس عزیزم، جیغ نزن…

 

جیغ های سراب رفته رفته تبدیل به ناله شد و روی زمین وا رفت. چطور دردش را بیرون میریخت؟

چطور این جنون را با بقیه تقسیم میکرد؟

 

زندگی او از هم پاشیده بود و دیگر نمیخواست زندگی آنها را هم خراب کند. گفتن واقعیت فقط ویرانی ها را بیشتر میکرد…

 

حاج خانم کف دستش را روی سرش گذاشته و کنار سراب نشست. خودش را آرام تکان میداد و زیر لب برای قلب عاشق پسرش مرثیه میخواند.

 

_ چرا بین این همه آدم دیدن حامی به هم میریزتت؟

اون بچه تو نبودت آب شد، حقش این نیست… بمیرم برات مادر…

مرد و زنده شد تا تو رو پیدا کنه، دلش پر میکشه واست…

چرا سرنوشت شما دو تا اینجوری شد آخه؟

 

حامی هم حالی به مراتب بدتر از سراب داشت. حرف های پدرش در کتش نمیرفت و میخواست کنار همسرش باشد.

 

_ من خودم بلدم آرومش کنم، یعنی چی که ازش دورم میکنین؟

یکی دیگه ریده تو مغزش، من باید گورمو گم کنم و جلوی چشمش نباشم؟

بس نبود تا اینجا از زن و بچم جدا موندم بابا؟ هیچ میفهمین چی میخواین ازم؟

 

حاج آقا عاجزانه نگاهش کرد، خودش هم در کار این دو مانده بود.

 

اصلا نمیدانست دلیل رفتار سراب چیست و فقط دعا میکرد در جلسات درمانش این موضوع هم حل شود.

 

_ عزیز من، پسر من، میبینی که تا نزدیکش میشی به چه حالی میفته… میخوای با دستای خودت بکشیش؟

به خدا که حالتو میفهمم، اگه یه نفر تو دنیا باشه که بتونه درکت کنه اون منم ولی الان وقت لجبازی نیست باباجان…

اینهمه صبر کردی، چند وقتم روش…

بذار حال زنت خوب شه بابا، نخواه بیشتر از این آزار ببینه…

 

#پارت_۵۳۷

 

حامی با بیچارگی به دیوار تکیه زده و سرش را ریز ریز به آن کوبید.

تمام عضلات صورتش از شدت فشار در حال ترکیدن بودند.

 

_ دارم عقلمو از دست میدم، چرا اینکارو با من میکنه؟ چرا فقط با من حالش بده؟ چرا فقط از من فراریه؟ چیکارش کرده اون حیوون؟

 

حاج آقا تحمل دیدن پسرکش را در این پریشان حالی نداشت. اما هیچ چاره ای جز صبر نداشتند.

 

از دست هیچکس هیچ کاری برنمی آمد و فقط باید منتظر میماندند تا خود سراب به زندگی بازگردد.

 

مقابل حامی ایستاد و بدون اینکه بدن هایشان به هم برخورد کند، گونه اش را به گونه ی حامی چسباند و طوری که خیالش را راحت کند پچ زد:

 

_ سراب خوب میشه، بازم همه کنار هم جمع میشیم، بچت از سر و کولمون میره بالا… فقط صبوری کن پسرم.

تهش خوب و روشنه، بهت قول میدم…

 

نفسش از دردی که روی سینه اش سنگینی میکرد، بالا نمی آمد.

 

بغض صاحب مرده ای که با سماجت میخواست تمام گلویش را تصاحب کند، به زحمت پس زد و ناچارا سری به تایید تکان داد.

 

_ سر قولت بمون بابا، روش حساب میکنم…

 

صدایش پر از حسرت و عجز بود، پر از تمام درد و رنج هایش، پر از شکستگی…

 

تکیه اش را از دیوار برداشت و دست داخل جیبش برد.

سوییچ ماشینش را چند باری میان مشتش فشرد و عاقبت مقابل حاج آقا گرفت.

 

_ شما برین خونه، منم…

 

نیم نگاهی به در بسته ی اتاق سراب انداخت.

لیموی شیرینش را چاقو زده بودند و حالا تلخیِ زقّوم گونه اش نصیب اوی بینوا شده بود.

 

کم مانده بود از تلخی اش دل و روده اش را بشکافد اما هنوز هم به امید بازگشت آن طعم شیرین و دلنشین، منتظر معجزه بود.

 

لبخند تلخی زد و نفسش را با صدا بیرون داد.

آخ از غم صدایش…

 

_ یه وقتی میام که چشمش بهم نخوره…

 

حامی🥲🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
6 ماه قبل

ی حسی میگه کسی سراب رو درک نمیکنه چون همه داغ روی دل حامی رو میبینن حسه دیگه =:

ستاره
ستاره
6 ماه قبل

یعنی این سراب عقلش نمیرسه که رفتن آزمایش دادن و بدون جواب آزمایش نمیتونستن عقد کنن؟خب اگه برادرت بود که تو همون آزمایش خون معلوم میشد و عقدتون نمیکردن یه بچه هم این و میدونه چجوری سراب و از اون بدتر اون مردک این و نفهمید؟سراب و حامی مثل روز روشنه خواهر برادر نیستن یا حامی پسر اینا نیست یا همونطوری که تو پارت قبل عموش اشاره کرد با مادر حامی رابطه داشته سراب حاصل اون رابطست

همتا
همتا
6 ماه قبل
پاسخ به  ستاره

آفرین دقیقا

ستاره
ستاره
6 ماه قبل
پاسخ به  ستاره

باهات موافقم هم اسمم.خاک تو سر راغب کنم با این راز مگو گفتنش .حامی پسر حاجی نیست و بچه یاشاست .سرایم خیلی ساده و زودباوره که حرف این راغب حیوونو باور کرده .

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

بیچاره خامی
بیچاره سراب
یا سراب بچه‌ی حاج آقا نیست،یا حامی
اگر زودتر سراب رو پیش یه روانپزشک ببرن و داستان رو تعریف کنه،یا هم یه اتفاقی بیوفته که راضی شه خودش به خانواده‌ش بگه راغب چی گفته،زودتر موضوع حل میشه

♡♡♡♡
♡♡♡♡
6 ماه قبل

هیشکی قدِ من و دلم درک نمیکنه درد و دوری یعنی چی🥺😭💔
هر چقدر هم که غرق بشم بازم نفسی می مونه که تنگ بشه و سینه ام رو بشکافه❤️‍🩹❤️‍🔥

یه بدبخت دنبال پارت
یه بدبخت دنبال پارت
6 ماه قبل

واقعنی داداششه😮؟؟ هرکی این رمان رو کاملا تا اینجا خونده بگه

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط یه بدبخت دنبال پارت
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

نه بابا

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حامی بیچاره😢 یعنی چی سراب نمیخواد بهشون چیزی بگه میخواد حامی رو دق مرگ کنه

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

هعی 🥺

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x