با شانه هایی افتاده و کمری خمیده از پدرش دور شد.
انگار چند ماهی را در رویا زندگی میکرد و تحمل این کابوس دهشتناک برایش سخت بود.
عمیقا بازگشت به همان رویای شیرین و رنگارنگ را میخواست، حتی اگر واقعی نبود، حتی اگر سراب بود…
در خیابان های خلوت شهر راه میرفت. تعطیلات عید بود و انگار تمام شهر مشغول بزم و شادی بودند جز آنها…
انگار خدا تمام مصیبت های عالم را جمع کرده و به یکباره بر سرشان ریخته بود.
بی حواس بود، نیمی از ذهنش در رویای قدیم دست و پا میزد و نیم دیگر با کابوسی از جنس عشق در جدال بود.
در حال خودش نبود، اصلا دیگر خودش نبود…
بعد از سراب، فقط با او معنا میگرفت و خود تنهایش را فراموش کرده بود.
حالا که سراب را هم نداشت، اصلا نمیدانست کیست…
به تک و توک مردمی که از کنارش میگذشتند تنه میزد و بدون اینکه متوجه اطرافش باشد، به راهش ادامه میداد.
_ هوی عمو، کوری مگه؟ گند زدی تو دار و ندارم!
زمانی به خودش آمد که به پسرک دستفروشی برخورده و تمام وسایل جعبه ی کوچکش را پخش زمین کرده بود.
متاسف و پشیمان کنار بساط پخش شده اش نشست و در جمع کردنشان کمک کرد.
_ شرمنده عمو، حواسم نبود. دست نزن خودم جمعشون میکنم.
_ لازم نکرده، شما اگه جمع کن بودی پخش و پلاش نمیکردی. حواس نداری نیا تو خیابون، مردم چه گناهی کردن توئون حواس پرتی شما رو بدن؟!
از لحن لاتی طور و کلمات قلمبه سلمبه ی پسرک گوشه ی لبهایش بالا رفته و طرح لبخند گرفت.
در صورتش دقیق تر شد و قلبش هری پایین ریخت.
گویی در آن صورت کشیده و سیاه سوخته که مشخص بود زیر آفتاب به این روز افتاده، در آن نگاه تخس و شاکی، در آن لبهای کوچک که تند و تند تکانشان میداد و نق میزد، کودک متولد نشده ی خودش را دید.
چقدر شبیه رویاهایش بود…
#پارت_۵۳۹
دستانش را در هم قلاب کرده و نگاه غرق حسرتش را به صورت شاکی پسرک دوخت.
چه نقشه ها که برای زمان بارداری سراب نداشت. میخواست تمام دنیا را به پایش بریزد و اجازه ندهد او کمبود چیزی را حس کند.
اما حالا چه؟ حتی اجازه ی نزدیک شدن به همسر باردارش را هم نداشت، چه برسد به برآورده کردن خواسته هایش.
پسرک بلند شد و غر و لند کنان از کنار حامی گذشت. حامی با عجله دنبالش رفت و بی حرف پشت سرش قدم برداشت.
کمی که پیش رفتند، پسرک متوجه حضورش شد و با چشمانی ریز شده به عقب برگشت.
مشکوک و طلبکار نگاهش کرد.
_ واسه چی افتادی دنبال من؟ مریضی؟ میخوای اذیتم کنی؟ یه جیغ میزنم کل خیابونو میریزم سرتا، برو رد کارت!
حامی لب زیرینش را داخل دهانش کشید. خودش هم دلیل کارهایش را نمیدانست، یک حس ناشناخته پاهایش را تکان میداد.
کمی فکر کرد و گوشه ی چشمش را خاراند.
_ خب… خب… غذا خوردی؟!
اخم های پسر در هم شد. دستان کوچکش را به کمر زد و حرصی سری تکان داد.
_ صبح تا شب این جعبه رو دنبال خودم نمیکشم که یکی عین تو فکر کنه من گدام!
سنش به ده سال هم نمیرسید اما عجب عزت نفسی داشت. هر چه میگذشت حامی مهر و محبت بیشتری را نسبت به او حس میکرد.
برای خودش هم عجیب بود که نمیخواست به هیچ وجه او را از خود ناراحت کند. به سرعت دستانش را بالا گرفته و دلجویانه جلوتر رفت.
_ من غلط کنم همچین فکری کنم، فقط… فقط خواستم اینجوری ازت عذرخواهی کنم.
اتفاقا خودمم نهار نخوردم، تنهایی اصلا بهم نمیچسبه جون تو. اگه قبول کنی یه امروز غذاتو کنار من بخوری هم تنها نمیمونم، هم میتونم یذره کارمو جبران کنم.
هوم، قبوله؟
#پارت_۵۴۰
پسر با حالت بامزه ای نوک زبانش را از کنار دهانش بیرون داده و به نظر میرسید در حال فکر کردن است.
ابروهای پرپشتش را بالا داده و انگشت اشاره اش را به صورت تهدیدآمیز مقابل حامی تکان داد.
_ خیال ناجور به سرت نزنه ها، من کاراته بلدم!
حامی دستی به لبهایش کشید تا خنده اش را بخورد و مظلومانه سری تکان داد.
_ اصلا به من میاد این حرفا؟ من خودم بچه دارم، خیالت راحت.
به یاد کودکی که حتی لمسش هم نکرده بود نفسش را آه مانند بیرون داد که پسرک با ذوقی نامحسوس گفت:
_ من از این مرغ گنده ها میخواما، همونا که درسته میندازنشون تو اون دستگاها!
برق نگاهش موقع صحبت از مرغ ها حامی را رنجاند. در حسرت ساده ترین غذاها بود و با این سن کم برای چندرغاز پول در گرما و سرما کار میکرد.
خداراشکر که حسرت هایش کوچک بود و میشد برایشان چاره کرد، کاش حسرت های او هم به همین سادگی رفع و رجوع میشد.
چشمکی به او زده و با اشاره ی دست، پسرک را دنبال خود کشاند.
_ حله بچه، بزن بریم.
پسرک هیجان زده خودش را کنار حامی رساند و در حالی که با انگشت روی جعبه ی کوچکش ضرب گرفته بود گفت:
_ بچت دختره یا پسر؟ اسمش چیه؟
حامی تلخ خندید و دست دور گردن او انداخت.
_ هنوز خیلی کوچولوئه، خودمم نمیدونم… باید صبر کنم تا به دنیا بیاد.
و لحظه ای از ذهنش گذشت که شاید حتی بعد از به دنیا آمدنش هم نتواند او را ببیند. اگر سراب خوب نمیشد همه چیز ممکن بود.
گلویی صاف کرده و بغضش را کنار بغض های فرو خورده ی قبلی فرستاد.
_ اسم خودت چیه؟
پسرک سینه جلو داده و با همان لحن لاتی و قلدرمأبانه گفت:
_ آقا محمد!
_ محمد…
_ نوچ، آقـــا محمد! آقاشو یادت نره!
حامی خندید، بلند و بی وقفه…
بعد از روزها غم و غصه، این پسرک تخس و زبان دراز توانسته بود لبخند به لبش آورده و کاری کند که برای چند ساعت غصه فراموشش شود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 127
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حس میکنم بچه ی توی شکم سراب دختره و شکلش شبیه سراب میشه اخلاقش مثل حامی😂☺️🤭
دلم برای حامی کباب میشه بیشتر برای سراب
همونقدر حالم از راغب بهم مبخوره
واییییییییی دلم به حال حامی سوخت💔💔💔😭😭😭
دلم واسه سرابم آتیش میگیره تروخدا یه نشونه بده که سراب خوب میشه🥺
تروخدا نویسنده خواهش میکنم بگو که سرابم خوب میشه😭😭
کاش زودتر برسن ب روزای خوبشون