رمان آس کور پارت 146 - رمان دونی

 

 

 

 

سراب چاقوی آشپزخانه ی بزرگی را میان مشتش داشت و مقابل شکمش گرفته بود.

 

چشم بسته و نیم رخش خیس از اشک بود.

مقابل نگاه ماتم زده ی حامی دستان لرزانش را بالا برده و همین که خواست چاقو را داخل شکمش فرو کند، حامی وحشت زده سمتش دوید.

 

_ چه غلطی داری میکنی؟!

 

سراب دستپاچه شد و خواست سریع تر کارش را تمام کند که حامی با یک حرکت خودش را روی او انداخته و سراب در واکنشی غیر ارادی دستش را بالا برد.

 

از سوزش شدیدی که در بازویش پیچید چشم بست و اما دردی حس نکرد.

درد بزرگتری در قلبش بود و دردهای دیگر پیشش ناچیز بودند.

 

بی توجه به خونی که از بازوی چاک خورده اش روان شده بود، خودش را سمت سرابی که یک وری روی زمین افتاده بود کشید و گردنش را چسبید.

 

_ چه مرگته بیشرف؟ چیکار داری میکنی؟ دِ زر بزن ببینم دردت چیه؟ حرف بزن کثافت، چه غلطی داشتی میکردی؟

 

خون مقابل چشمانش را گرفته بود.

همه چیز با هم بر سرش خراب شده و از شدت فشار مجنون شده بود.

 

دیده ها و شنیده هایش کافی نبود که حالا باید شاهد مرگ کودکش توسط همسرش میشد؟!

هر چند حتی نمیدانست آن کودک از کیست…

 

یقه ی سراب را چسبید و سرش را محکم به زمین کوبید. همراه با فریاد های دردناکش آب دهانش هم روی صورت سراب ریخته میشد.

 

_ تو چه مرگته؟ چه بلایی میخوای سرم بیاری؟ خستم کردی…

 

بی اختیار هر دو دستش را بالا برده و پشت سر هم به صورت سراب کوبید.

 

_ چته؟ چته؟ چرا لال شدی؟ چرا حرف نمیزنی؟ بگو چته؟ بگـــو… بگو لعنتی… چته؟

 

انگار حامیِ درونش مرده بود و خودش هم نمیدانست بعد از تمام آن اتفاقات، حالا تبدیل به چه کسی شده است…

 

من که مردم😭

 

#پارت_۵۴۵

 

سراب داشت زیر کتک هایش جان میداد و پلک هایش روی هم می افتادند که کسی حامی را عقب کشید.

 

_ یا امام رضا… سراب…

 

حاج خانم سر سنگین شده ی سراب را در آغوش کشید و صورت سرخ از خونش را نوازش کرد.

 

_ چیکار داری با این دختر؟ پسره ی دیوونه نمیفهمی حاملست؟

بمیرم برات مادر، نفس بکش… تموم شد، بمیرم نباید تنهات میذاشتیم…

 

حاج آقا با تمام توانی که داشت حامی را روی زمین پرت کرد و لگدی به ساق پایش کوبید.

 

_ حیوون چته؟ رم کردی؟ احمق عوضی بچه ی تو رو حاملست، انقدر نفهم شدی که اینم نمیفهمی؟

زده به سرت؟ گمشو از خونم برو بیرون، دیگه حق نداری پاتو بذاری اینجا…

تا وقتی نتونی خودتو کنترل کنی لیاقت پدر شدنم نداری، حیف اون بچه…

 

حامی دست غرق خونش را زیر بینی اش کشید و بلند شد. در نگاهش آتش خشم فواره میزد و هنوز هم خالی نشده بود.

 

گوشت باز شده ی بازویش را سمت نگاه حیران پدرش گرفت و مشتی به سینه اش کوبید.

 

_ داشت بچمو میکشت، وامیستادم نگاش میکردم حاجی؟!

 

انگشت اشاره اش را به داخل اتاق دوخت و فریادی از اعماق قلب سوخته اش کشید.

 

_ اون بیشرف باید بگه چرا داشت همچین گوهی میخورد…

حاجی برو بپرس، بپرس واسه چی میخواست خودش و بچه رو خلاص کنه…

 

کمرش خم شد و روی دو زانو نشست. کف دستش را روی زخمی که هنوز هم به شدت خون از درونش بیرون میزد فشرد.

 

قفسه ی سینه اش به شدت تکان میخورد و در برابر نگاه ناباور پدرش هق مردانه ای زد.

 

_ یه ثانیه دیر رسیده بودم چاقو رو کرده بود تو شکمش…

ازش بپرس بابا، فقط ازش بپرس چرا…

 

#پارت_۵۴۶

 

_ چون اون بچه از مردیه که شکنجش کرده، میخواد نابودش کنه تا از اون انتقام بگیره…

چون اون بچه مال من نیست…

 

در دل جواب چرایش را داده و با بیچارگی سر پایین انداخت.

مطمئن بود که دلیل رفتار سراب همین است و زیر لب روی افکارش صحه گذاشت.

 

_ واسه همینم هست که از من فراریه… شرمش میاد منو ببینه…

 

دست حاج آقا روی دستش نشست و به آرامی کنارش زد.

 

_ بذار زخمتو ببینم.

 

حامی بدون مقاومت دستش را پایین انداخت و حاج آقا بعد از دیدن زخمش، سری به تاسف تکان داد.

 

_ بخیه لازم داره، پاشو بریم درمونگاه تا از خونریزی تلف نشدی.

 

حامی سر بالا انداخت و بینی اش را بالا کشید. نگاه خیسش را به چشمان خسته و خاموش پدرش دوخت و پچ زد:

 

_ چرا اینکارو میکنه؟!

 

حاج آقا دستی به صورتش کشید و بی حرف راه آشپزخانه را در پیش گرفت.

جوابی برای پسرکش نداشت و خودش درمانده ترین بود.

 

بیشتر از همه دلش میخواست دلایل سراب را بشنود اما حال خراب سراب مانع از هر کنجکاوی ای میشد.

 

جعبه ی کمک های اولیه را برداشت و کنار حامی برگشت.

در سکوت گازی را روی زخمش گذاشت و حین باندپیچی کردنش گفت:

 

_ زنگ میزنم بردیا بیاد تو خونه بخیه بزنه، این فعلا جلوی خونریزیتو میگیره.

 

حامی در هپروت سر میکرد و صدای او را نمیشنید. با غصه نگاه ماتش را به در اتاقش دوخته بود و پلک نمیزد.

 

حاج آقا دقیقا در مرز باریک بین راست و دروغ ایستاده و تشخیص اینکه باید کدام حرف را باور کند برایش سخت ترین کار دنیا بود.

 

حامی هم کم در این مدت عذاب نکشیده بود، از کجا معلوم تمام حرف هایش راست باشد؟!

از کجا معلوم خودش به سراب حمله نکرده باشد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Seliin
Seliin
6 ماه قبل

بنظرم راغب میخواد گذشته حاج خانوم و حاج آقا با حامی و سراب تکرار بشه تا اینجوری انتقامشو بگیره ..

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

اعصاب خوردی سراب کم بود شک حامی هم اضافه شد

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x