چند لحظه در همان حالت ماند و رفته رفته چین های پیشانی اش عمیق تر شدند.
چشمانش از سر دقت ریز شد و نگاهش را از اعداد پشت سر همی که روی سینه ی سراب خالکوبی شده بودند بالاتر برد.
خیره در مردمک لرزان چشمان سراب پچ زد:
_ میخواستی اینو نشونم بدی؟!
سراب به سرعت کاسه ی چشمان پر شده اش را با پلک زدن خالی کرد و لبهایش را روی هم فشرد.
آرام و کوتاه سرش را تکان داد و صدای منحوس راغب در سرش پیچیده شد.
«روزیه که از خونوادت گرفتمت، حکش کردم رو تنت تا هیچوقت منو یادت نره!
شاید یه وقتی دوباره برگردم سراغت و یه تاریخ جدید زیر قبلی حک کنم، کسی چه میدونه آسِ کورِ من!»
دستش را روی گوش هایش گذاشت و زانوانش را در آغوشش جمع کرد. صدای راغب رهایش نمیکرد…
مدام در سرش میپیچید، او حتی با صدایش هم به سراب حکمرانی میکرد.
چند باری دستش را روی گوش هایش کوبید و ریه هایش را به شدت از هوا پر و خالی کرد.
سرش را محکم و بی وقفه تکان داد تا آن صدای وزوز گونه را بیرون کند اما در نهایت هم موفق نبود و کمی بعد صدای گرم و مهربان حاج آقا همهمه ی درون سرش را آرام کرد.
_ این چیه؟ رمزه؟ مربوط به چیز خاصیه؟ قفلی رو باز میکنه؟ چیه سراب؟ نمیفهمم…
امید داشت که حاج آقا آن تاریخ را به یاد داشته باشد. دیگر نمیدانست چطور باید این حقیقت تلخ را نشانش دهد.
گنگی را در نگاه حاج آقا دید و ناامیدانه سرش را به دسته ی صندلی پشت سرش کوبید.
آه نامحسوسی کشید و خیره به سقف پایان زندگی شومش را دوره کرد اما سکوت پدرش طولانی نشد و صدای آرام و ناباورش نور امیدی بر دل بیچاره اش تاباند.
_ تاریخه… تاریخه… تاریخ تولدِ…
#پارت_۵۵۴
مشتاق به لبهای مرد درمانده و هاج و واج مقابلش زل زده بود تا ادامه ی حرفش را بشنود.
حاج آقا اما انگار در دنیایی دیگر سیر میکرد. رفته بود به همان روزهای سیاه و تاریک…
روزی که کودکی مرده در آغوشش گذاشتند و گفتند که بابت مصیبت وارده متاسف هستند.
روزی که شروع سیاهی های زندگی شیرینشان بود.
دستش روی موکت زیرش مشت شد و پرزهای بلندش را کشید.
قلبش بیتابانه شروع به کوبش کرد و صدای ضجه های همسرش بعد از دیدن فرزند مرده شان در سرش زنگ خورد.
به زحمت اندک هوایی را از میان لب های نیمه بازش داخل فرستاد و صدای خس خسی که از سینه اش بلند شده بود سراب را به وحشت انداخت.
کف دستانش را روی دهانش فشرده بود و چشمان گشاد شده اش بدون پلک زدن بند صورت رنگ پریده ی حاج آقا بود.
حاج آقا بی هوا و به یکباره نفس عمیقی کشید و از حجم هوای وارد شده به ریه هایش سرفه ای کرد.
روی تن سراب خیمه زد و انگشتان لرزانش را روی اعداد کشید.
_ میخوای بگی تو… تو همون… همون… دختر…
رگهای پیشانی اش بیرون زده بودند و فشاری که از شنیدن این خبر تحمل میکرد را نشان میداد.
رنگ پریدگی و خس خس نفس هایش موجب نگرانی سراب شد و اما ضعیف تر از چیزی بود که بتواند کاری کند.
فقط با ترس و لرز به او زل زده بود و قلب کوچکش داشت منفجر میشد.
حتی نمیدانست حالا که خانواده ای دارد باید چه احساسی داشته باشد، باید چه کند…
_ امکان نداره… باور نمیکنم…
میخواد بازیمون بده، اون لعنتی میخواد بازیمون بده…
تک تک دردامونو بلده و از همونجاها داره بهمون ضربه میزنه…
امکان نداره، دختر من… دختر من… مرده… خودم خاکش کردم… مرده…
#پارت_۵۵۵
حتی نمیدانست چرا حرفهای هذیان گونه ی حاج آقا اینطور روی قلبش سنگینی میکرد.
شاید انتظار دیدن خوشحالی و سرورش را داشت…
با صدای بلند زیر گریه زد و بیشتر در خودش فرو رفت. سر روی زانوهایش گذاشت و از ته دل ضجه زد.
یک جایی از قلبش، همان جا که هنوز نشانه ای کمرنگ از سراب سابق درونش جا خوش کرده بود، دلش میخواست اشک شوق و ذوق نگاه مرد مقابلش را ببیند.
دلش میخواست بعد از فهمیدن ماجرا یک دانه از آن «دخترم» های جانانه نثارش کند در حالی که هر دویشان میدانند این «دخترم» با تمام دفعات قبل تفاوت دارد و از هر چیزی در دنیا واقعی تر است.
دلش میخواست در آغوش پدرانه ی این مرد حل شود و تمام دردهایی که روی قلب کوچک و شکسته اش تلنبار شده بود جایی میان بازوانش خالی کند.
اما اینجا هم کسی او را نمی خواست…
حق با راغب بود، هیچکس جز راغب او را نمی خواست و بیرون آن خانه کسی چشم انتظارش نبود.
چقدر خوش خیال بود…
سرمای دست او را روی سرشانه ی لختش حس کرد و زخم های روحش بیشتر دهان باز کردند.
هق هقش شدیدتر شد اما صدای گرفته و پر از عجز و بدبختی حاج آقا را شنید.
_ به خاطر همین میخواستی بچتو بکشی؟ فکر کردی حامی برادرته؟
فکر نمیکرد، مطمئن بود.
راغب دروغ نمیگفت، بازی اش نمیداد…
همانقدر که به سیاه بودن شب و روشنی روز مطمئن بود، به صحت حرف های راغب هم اطمینان داشت.
راغب حرام زاده و پست بود اما در این مورد دوز و کلک در کارش نبود، محال بود بازی اش داده باشد… محال بود…
حامی برادرش بود، او از برادرش باردار بود و بوی تعفن این حقیقت داشت نفسش را میبرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده بزار دیگه مردیم اه
خانمم احیانا قصد نداری امشب پارت بذاری؟؟؟
میخوام بدونم چقدر حاجی سریع همه چیو میگیره
خب حاج آقا اگرم الان فکر میکنه دارن بازیشون میدن حق داره
ولی حل شدنیه این مسئله
فکر میکنم حامی بچه یکی دیگه باشه
سراب فکر میکنه منظور حاج آقا اینه که اون دخترش نیست در حالی که حاج آقا میخواد بگه حامی پسرش نیست