رمان آس کور پارت 15 - رمان دونی

 

بدترین روز عمرش را گذرانده بود. گوشه ای از ذهنش کنار سراب جا مانده بود و بخش عظیمش غصه ی نگار و آتشی که به زندگی اش افتاده بود را میخورد.

 

دیگر جایی برای غصه خوردن به حال و روز مادرش نداشت. مادری که ثانیه ای حرف او را باور نکرده بود!

 

بی توجهی حامی برای حاج خانم مانند مرگ بود که سمتش پا تند کرد و دستش را گرفت. حامی را سمت خود چرخاند.

 

حامی نگاهش را به زمین دوخت و کلافه پوفی کرد. مادرش دست روی گونه اش گذاشت و چانه اش از بغض لرزید.

 

_ نگام نمیکنی؟ انقدر از من بدت اومده؟

 

مگر میشد از او بدش بیاید؟ مادرش بود ناسلامتی. فقط کمی، کمی که نه… به اندازه ی تمام دنیا از او دلگیر بود.

 

دلخور نگاهش کرد و نتیجه ی تمام زور زدن هایش، شد لبخند کج و معوجی که کنج لبش نشست.

 

_ من هیچوقت از تو بدم نمیاد خوشگل خانم!

 

سعی داشت دلخوری اش را پشت شوخی و خنده پنهان کند اما حاج خانم او را از بر بود که چشمش به اشک نشست و نالید:

 

_ چرا پسرم بدت میاد، از چشمات معلومه مادر.

 

دست پشت کمر مادرش برد و او را به آغوش کشید. روی سرش را بوسید و آهی کشید.

 

_ نه قربونت برم، نگو اینجوری تو عشق منی ننه جون! فقط… به نظرم یه چند روزی برم یه وری برای هممون بهتره.

 

_ لازم نکرده، خونه زندگیت اینجاست کجا بری؟

 

حامی نفسش را کلافه فوت کرد و چشم بست.

 

_ حالم خوش نیست مامان، واقعا… حالم از خودم بهم میخوره… از خودم بدم میاد که نتونستم کاری کنم شماها باورم کنین. نیاز دارم تنها باشم…

 

نتوانست جلوی زبان نیش دارش را بگیرد که ادامه داد:

 

_ نگران نباش، برای خواستگاری برمیگردم!

 

 

پا روی پا انداخت و خیره به گل های قالی، صحبت های بقیه را گوش میکرد. از طلبکاری پدر نگار و ابراز شرمندگی مداوم پدرش به ستوه آمد.

 

دست مشت کرد و سرش را بلند کرد. قبول کرده بود تا تهش برود اما قرار نبود حرف بخورد، آن هم حرف هایی که از نظرش پشیزی ارزش نداشت.

 

_ آقای… آ ببخشید من حتی فامیلی شما رو هم نمیدونم!

 

پدر نگار با سگرمه هایی در هم، صحبتش را قطع کرد و سمت حامی برگشت. کلامش بوی طعنه میداد و پدر نگار احمق نبود که متوجهش نباشد!

 

_ فخار، این که نمیدونی، بی مسئولیتی و …

 

نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای حامی انداخت و دستی در هوا تکان داد.

 

_ تربیت ناقصت رو نشون میده!

 

عرق سردی روی پیشانی حاج آقا نشست و نیم نگاهی سمت همسرش انداخت. حال او هم دست کمی از خودش نداشت.

 

حامی بیخیال تکخندی زد و ابرویی بالا انداخت.

 

_ عذر میخوام، سوالی برام پیش اومد. اینکه شکم دختر مجردتون بالا اومده چی رو نشون میده؟!

 

چشمان گرد شده و صورت سرخ آقای فخار، دلش را خنک کرد. پدرش که نامش را اخطار گونه صدا زد، شانه ای بالا انداخت و گفت:

 

_ سواله دیگه پدر جان، پیش میاد!

 

فخار سمت نگار که کنار مادر و خواهرش نشسته بود برگشت و به ضرب از جا بلند شد.

اشاره ای به حامی که مشخص بود این مراسم را به یک ورش هم نگرفته کرد و با صدایی بلند گفت:

 

_ واقعا میخوای با این ازدواج کنی؟! انقدر سطح و لِولت پایین اومده که با این پسرکِ…

 

حامی با خنده میان حرفش پرید و با تفریح سر تکان داد.

 

_ لاشی، بیشعور، آشغال، عوضی… دارم کمکتون میکنم منو به دخترتون بشناسونید!

 

 

 

 

فخار که انتظار این رفتار را از حامی نداشت، به سیم آخر زد و صدایش کل خانه را برداشت.

 

_ برین بیرون آقا، برین بیرون… مردم که مسخره ی شما نیستن، بیرون!

 

حاج آقا مستاصل بلند شد و مقابل آقای فخار ایستاد. از دست حامی خسته شده بود، کاش دردش را میفهمید، کاش میدانست دلیل این رفتارهایش چیست.

 

دستانش را بالا گرفت و سعی کرد او را آرام کند.

 

_ آروم باشین آقای فخار، با داد و فریاد که مشکل حل نمیشه. اینا جوونن، زبونشون سرخه و سرشون سبز.

من و شما باید راه و چاه نشونشون بدیم.

 

_ چه راه و چاهی آقا؟! دختر دسته گلمو بسپرم دست پسر دیوانه ی شما؟ از همین حالا معلومه میخواد خون به دل دخترم کنه.

 

_ پای یه بچه در میونه برادر، نمیشه به همین راحتی نادیده اش گرفت. یهو پیش اومدن این موضوع همه رو شوکه کرده، همه بهم ریختیم اما در نهایت باید همه چیز رو در نظر گرفت.

الان فقط بحث دختر شما و پسر من نیست، یه بچه این وسط به وجود اومده که هممون در برابرش مسئولیم.

 

فخار که منطقی بودن صحبت های حاج آقا را قبول داشت، نفس کلافه ای کشید و سر جایش برگشت.

 

حاج آقا سمت حامی برگشت و تند و تیز نگاهش کرد.

 

_ صداتو نشنوم حامی.

 

حامی نمایشی زیپ دهانش را کشید و نیم خیز شد. تعظیم کوتاهی کرد و با لودگی گفت:

 

_ اطاعت فرمانده!

 

حاج آقا دستی به صورتش کشید و نفسش را آه مانند بیرون داد. ترجیح داد به جای سر و کله زدن با حامی، افکارش را روی موضوع مهم تری متمرکز کند.

 

رفته رفته صحبت ها جدی تر شد. سر مهریه و شروط ضمن عقد به توافق رسیدند و روزی را برای رفتن به محضر انتخاب کردند!

 

 

 

اینطور که مشخص بود، حامی و آینده اش برای کسی مهم نبود. خودش باید برای نجات زندگی اش از شر نگار کاری میکرد.

 

در سکوت به تمام حرف هایشان گوش کرد. نگار زیرکانه توانسته بود همه را قانع کند که پدر بچه اش حامی است.

 

اما سر حامی را نمیتوانست شیره بمالد. برایش مانند روز روشن بود که نگار دروغ میگوید. از خودش مطمئن بود و لحظه ای به درستی دانسته هایش شک نداشت.

 

مهریه ی هزار سکه ای و حق طلاق و حضانتی که پدرش سخاوتمندانه به نگار داده بود برایش مهم نبود!

فقط میخواست خودش را اثبات کند.

 

حس میکرد در میدان جنگی مقابل پدرش ایستاده و هر چه توان داشت به کار میگرفت تا پدرش پی به اشتباهش ببرد.

 

هر چه میان صحبت هایشان کنکاش کرد، حرفی از آزمایش زده نشد. گلویی صاف کرد و برخلاف دلِ خونش، لبخند تمسخر آمیزی زد.

 

_ داماد اجازه داره صحبت کنه؟!

 

سر بقیه سمتش برگشت که تکانی به تنش داد و تای ابرویش را بالا انداخت.

 

_ این لباسی که بریدین و دوختین و تنم کردین بدجور داره تو تنم زار میزنه! میخوام یکم اندازه هاش رو درست کنم، اجازه هست؟!

 

حاج آقا لب روی هم فشرد و نامش را با حرص صدا زد اما حامی بی توجهی را سر لوحه ی کارهایش قرار داده بود!

 

_ نشنیدم صحبتی از آزمایش بشه.

 

آقای فخار اخم کرده سری تکان داد.

 

_ آزمایش؟!

 

حامی تکخند مسخره ای زد و سمت نگار که خودش را به موش مردگی زده بود چرخید.

 

_ اوه عزیزم نگفتی بهشون؟!

 

لب گزید و قیافه ی آدمهای شرمنده را به خود گرفت.

 

_ من واقعا متاسفم، فکر میکردم نگار جان موضوع رو باهاتون در میون گذاشتن.

 

«دیشب یادم رفت پارت بذارم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیام
هیام
1 سال قبل

کاش هر شب پارت بزارین 🙂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خب دیشب یدتون رفت یه پارت دیگه بزارین برا تلافی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

دِنه دِ این پارت ماله دیشب بود ی پارتم برا شاد کردن روح از دس رفتگان

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
1 سال قبل
پاسخ به  Ebrahim Talbi

دقیقا😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

😜 😂 😂

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  Ebrahim Talbi

چه بامزه گفتی دمت گرم که لحنت شادمون میکنه عزیزدل ،برقرارباشی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل
پاسخ به  سارا

عزیزی سارا جان همچنین گلکم

زلال
زلال
1 سال قبل

فاطی چرا هرروز نمیذاری این رمانو

زلال
زلال
1 سال قبل

بخدا زود بخونیم بفهمیم چی ب چیه تموم شه بهتر از اینه که حرص بخوریم😍😍😍هرروز بزار

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x