رمان آس کور پارت 151 - رمان دونی

 

 

 

 

_ چرا؟!

 

صدای گرفته و زمخت حامی باعث شد تکخندی زده و کمی از طبع شوخش را به کار گیرد.

 

_ اون قسمت از حرفمو که گفتم چیزی نپرسی رو نشنیدی؟ گوشات گزینشی کار میکنن پسر؟!

 

حامی هم به تقلید از او، تکخندی زده و با لودگی گفت:

 

_ گفتی از کجا و چطوریش نپرسم، چیزی راجع به «چرا» نگفتی!

 

به آنی جدی شد و روی تخت نشست. صورتش را مقابل صورت پدرش قرار داد و در تخم چشمانش زل زد و اینبار مصمم تر از قبل پرسید:

 

_ چرا؟ چرا باید باور کنم؟ رو چه حسابی؟

 

حاج آقا ابرویی بالا انداخت و با بالا انداختن شانه هایش،  اشاره ای به خود زده و با لبخند گفت:

 

_ اینکه من میگم… کافی نیست؟

 

حامی کف دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را با حرص مالید. قصدش پیش کشیدن گذشته نبود اما پدرش باید طوری به او اطمینان میداد، با سند و مدرک!

 

_ توله ی نگارم داشتین میبستین به ریش من، تهشم هممون یادمونه.

از کجا معلوم تول… بچه ی سراب مال من باشه؟!

 

لحنش آمیخته به حرص بود و حاج آقا با آرامش صدایش، او را دعوت به آرامش کرد.

 

_ خیلی خب، آروم باش. با این حرفا چیزی حل نمیشه…

نمیدونم رو چه حسابی اون حرفو زدی ولی من واسه حرفم دلیل دارم، دلیلی که نمیتونم بهت بگم… البته فعلا!

اما تو مختاری، نمیتونم چیزی رو به زور به خوردت بدم.

هم میتونی حرفمو قبول کنی و تو این روزای سخت کنار همسرت باشی، هم میتونی قبولش نکنی و بهترین روزایی که میتونین با هم داشته باشین رو با این شک احمقانه به گند بکشی.

انتخاب با خودته پسرم…

من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم، تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال!

 

#پارت_۵۶۰

 

تردید و دودلی را که در نی نی چشمان حامی دید، آسوده خاطر قصد رفتن کرد.

کمی اوضاع خانه را سر و سامان داده بود و حالا باید سراغ کار خودش میرفت.

 

از اتاق حامی که بیرون زد، به سرعت خودش را به ماشینش رساند و حین نشستن پشت فرمان شماره ی بردیا را گرفت.

 

گوشی را روی بلندگو گذاشته و پایش را تا انتها روی پدال گاز فشرد.

پیچیدن صدای بردیا داخل اتاقک ماشین با به پرواز در آمدنش یکی شد.

 

_ سلام حاجی، همه خوبن؟

 

آنقدر اتفاقات و حوادث تلخ پشت سر هم برایشان افتاده بود که اولین سوال همه شان پرس و جو از احوال بقیه بود.

 

با مدارکی که دست آن مردک غریبه ی از خدا بی خبر داشتند هر آن ممکن بود هزار جور بلا بر سر تک تکشان ظاهر شود و این نگرانی مواج درون صدای بردیا، طبیعی بود.

 

بی مقدمه سر اصل مطلب رفت و شتاب زده پرسید:

 

_ کجایی؟ باید همین الان ببینمت!

 

نگرانی بردیا تشدید شد و زیر نگاه خیره ی اهالی منزل، گلویی صاف کرد تا به خود مسلط شده و بیش از این احوال بقیه را ناخوش نکند.

 

_ کسی… طوریش شده؟

 

اما لرزش غیر ارادی صدایش رنگ از رخسار بقیه پراند و حاج آقا هم گویا قصد صحبت نداشت.

 

_ میگم کجایی؟ سوال منو با سوال جواب نده بردیا.

 

دستی به صورتش کشید و نگاهش را یک دور روی چهره ی وحشت زده ی بقیه چرخاند و به ناچار پچ زد:

 

_ خونه.

 

_ همونجا بمون دارم میام، یه خرده دیگه میرسم.

 

با قطع شدن تماس، با حس بدی که گریبانش را چسبیده بود سمت یاشا برگشت و انگشت اشاره اش را سمتش گرفت.

 

_ بهت گفتم برگرد گوش نکردی، خدا بخیر کنه ته این ماجرا رو…

 

یاشا لبخند محوی زده و محکم و قاطع گفت:

 

_ تو ماجرایی که یه سرش به من وصله، تنهاتون نمیذارم.

 

#پارت_۵۶۱

 

رها و بردیا در حال راضی کردن یاشا برای بازگشت بودند که زنگ در خانه به صدا درآمد.

 

بردیا قبل از همه سمت آیفون دوید و در را که باز کرد، بار دیگر صدای زنگ خانه را برداشت.

 

متعجب و اخم آلود گوشی آیفون را روی گوشش گذاشت و خیره به مردی که استیصال در چهره اش بیداد میکرد گفت:

 

_ بیا تو دیگه، چرا همچین میکنی؟!

 

حاج آقا سر بالا انداخت و همانطور که روی پای خود بند نبود جواب داد:

 

_ زود بیا پایین، باید بریم جایی.

 

_ داری منو میترسونی، چیشده؟ سراب دوباره حالش بد شده؟ حامی؟ این مخفی کاریا چیه دیگه؟ بیا بالا عین آدم بگو چه مرگته.

 

حاج آقا مشتش را روی دیوار کنار آیفون کوبید و چشمان بردیا از حیرت گرد شد.

این قِسم دیوانگی ها و از کوره در رفتن ها از اوی خوددار بعید بود!

 

_ دِ میگم بیا بگو چشم، چرا انقدر سوال پیچم میکنی؟

همه خوبن فقط همین الان گورتو گم کن بیا پایین بردیا!

 

_ خب بابا خودتو نکوب اینور اونور، یه وری شدن تو رو کم داریم فقط!

 

گوشی را سر جایش گذاشت و چرخید. در برابر چند جفت چشم که سوالی و نگران نگاهش میکردند شانه ای بالا انداخت و با تکخند ناباوری گفت:

 

_ پاک زده به سرش، شده عین حامی… همونقدر دیوونه و کله شق!

 

رها از شدت اضطراب پوست کنار ناخنش را می جوید که یاشا تکیه اش را از مبل گرفته و با چشمانی ریز شده پرسید:

 

_ نگفت چیشده؟

 

بردیا سمت در رفت و سری به معنای ندانستن تکان داد.

 

_ همه چی ردیفه، فقط خودش انگاری یه مسئله ای داره.

بشین برم ببینم چشه، زود برمیگردم.

 

_ کمکی از دستم برمیومد یه خبر بهم بده، متنفرم از اینکه بشینم یه گوشه و هیچ غلطی نکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:///
:///
6 ماه قبل

عاقا این کش دادن و لوس بازی چیه
ی مکالمه کامل و هدفمند که ما رو ب ی جایی برسونه تو این پارت رخ نداد…اصن من رمانا رو نمیفهمم!والا ی خبر مهم ب من بدن درجا همه می‌فهمن زیر ۱۰ ثانیه…چه برسه این ک پشت گوشی بگم مثلا صبر کن تا برسم بعدا برت میگم یا دلیلش رو نپرس فعلن…درجا به ایمیل و وات و تل همه پیام میدم خبرو رو میگم😂😂😂😂😂😂بعد همه بشینیم با هم ی فکری راجبش بکنیم😂😂

ستاره
ستاره
6 ماه قبل

یعنی حاج آقا چه خبر مهمی میخواد به بردیا بده؟

me/
me/
6 ماه قبل

چرا پسر یاشا نباشه حامی

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حالا حالا باید کشش بدن

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x