رمان آس کور پارت 154 - رمان دونی

 

 

نزدیک اتاق که شد سرعتش را ناخودآگاه کم کرد. واکنش سراب در دفعات قبلی که قصد نزدیک شدن به او را داشت از ذهنش پاک نمیشد.

 

یک لحظه ترسید که دوباره تمام آن لحظات وحشتناک تکرار شوند و رفته رفته جان از پاهایش پر کشید.

 

حالا قدم هایش سست تر شده بود و مقابل در بسته ی اتاق که ایستاد، نفس کشیدن از یادش رفت.

 

کف دستش را روی در گذاشت و چند باری نفس داغش را بیرون داد تا پریشانی ذهن و قلبش را کمتر کند.

 

_ میخوادت حامی، خودش گفته میخوادت… از چی میترسی؟

آروم باش پسر، بهت احتیاج داره… باید کنارش باشی…

 

انگشتان کشیده اش را میان موهای بلندش برد و همه شان را به عقب راند.

دستی به صورت بی روحش کشید و از زبری ریش های نامرتبش اخم کرد.

 

_ چی به سرت اومده؟ کجاست اون پسر قبلی؟

 

دلش برای حامیِ سراب، آن پسر شیطان و خندانی که با حوصله و دقت، ساعتها وقت برای آراستن خود صرف میکرد تنگ شد.

 

آن وقتها برای جذاب به نظر رسیدن در نگاه سراب از هیچ کاری دریغ نمیکرد و محال بود اینطور داغان و شلخته مقابلش قرار بگیرد.

 

اما حالا نه او آن حامی بود و نه سرابش همان سراب…

هر دویشان فرسنگ ها فاصله داشتند با خودِ قبلیشان.

 

دم عمیقی از هوا گرفت و بعد از مرتب کردن سرسری لباس هایش، دستگیره ی در را پایین کشید.

 

برای جلوگیری از بروز هر اتفاقی، با احتیاط سرش را داخل برد و با آن چشمان ریز شده سراب را دید.

 

روی تخت و چسبیده به تاجش، پاهایش را در آغوش کشیده و چانه اش را روی زانوانش گذاشته بود.

 

چهره اش آرام به نظر میرسید و خیره به دیوار مقابلش در فکر فرو رفته بود.

 

#پارت_۵۶۹

 

چقدر در گذشته، بی آنکه بدانند تمام زندگی شان روی آب بنا شده، خوشحال بودند.

 

بغضی بزرگ و لاکردار گلوی حامی را خش انداخت و لبهای لرزانش را روی هم فشرد.

 

شک و تردید دوباره داشت به جان ذهن و قلبش می افتاد که پلک هایش را محکم روی هم انداخت و به خود تشر زد:

 

_ اون سرابه، سراب خودت… لیمو خانمت… حق نداری بهش شک کنی…

 

کمی خودش را با این حرف ها آرام کرد و چشم گشود.

به جثه ی کوچک و زیبای سراب زل زد و از آرامشش آرام شد.

 

دل و جرات پیدا کرد و اولین قدم را داخل اتاق گذاشت که سراب متوجه حضورش شده و سرش را به ضرب سمتش چرخاند.

 

چشمان سراب که در نگاهش قفل شدند، نفس در سینه اش حبس شد.

دیگر آن ترس و وحشت را در نگاهش نمیدید و حتی نمیدانست بابت این موضوع خوشحال باشد یا ناراحت!

 

هنوز منشأ آن ترس برایش مبهم بود و پر کشیدن یکباره اش هم حس خوبی به قلبش منتقل نمیکرد.

باید دلیل رفتارهای سراب را میفهمید اما فعلا وقتش نبود.

 

_ حا… می…

 

ناباور پلکی زد و با چشمان درشت شده اش لبهای سراب را شکار کرد. لبهایش از هم فاصله داشتند و کمی می لرزیدند.

 

صدای سرابش را شنیده بود؟ حرف میزد؟

یادش نمی آمد آخرین بار کی این صدا به گوشش خورده بود، چقدر دلتنگ شنیدن نامش از زبان او بود…

 

آنقدر شوکه و مبهوت بود که وقتی حاج خانم گفت سراب او را میخواهد، اصلا به قسمت صحبت کردن سراب فکر هم نکرد و حالا شنیدن صدای لرزانش، قلب خسته و بی رمقش را به تپش انداخته بود.

 

درست همان لحظه ای که حامی غرق شیرینی اش بود، سراب جلو نرفتن حامی را بد تعبیر کرده و چانه اش از بغض لرزید. خودش را محکم تر در آغوش کشید و زیر لب نالید:

 

_ دوستم نداره…

 

#پارت_۵۷۰

 

چشمانش را با حرص به استخوان زانویش فشرد و از دردی که تخم چشمانش را می آزرد هم حذر نکرد.

 

وقتی قصد گرفتن جان خودش و کودکش را کرده بود، حامی او را دیده و حق داشت دیگر دوستش نداشته باشد…

حق داشت از او متنفر باشد…

 

اصلا بابت خیلی چیزهای دیگر در گذشته هم حق داشت از سراب بیزار باشد و اما حامی مهربان تر از این حرف ها بود که او را پس بزند.

 

حامی بعد از تمام دیده ها و شنیده هایش باز هم از سراب دست نکشید و حتی بعد از پیدا شدنش، عشق را در تک تک حرکاتش میشد دید.

 

اما این بار موضوع فرق میکرد. سراب میزان عشق و علاقه ی حامی به پدر شدن را میدانست و دیده شدنش در آن شرایط حتما حامی را دلزده کرده بود.

 

تمام این افکار در سرش چرخ میخوردند و خودش را لعن و نفرین میکرد که مسئول و مقصر دل بریدنِ حامی است.

 

در حال سرزنش خودش بود که پایین رفتن تشک تخت را حس کرد و به محض بلند کردن سرش، در سینه ی حامی فرو رفت.

 

چشمانش درشت شد و قلبش برای لحظاتی از حرکت ایستاد. همه چیز شبیه یک رویا بود و دستانی که دور تنش حلقه شدند را باور نمیکرد.

 

آن همه احساسی که پشت نوازش انگشتان حامی بود و از مرز پوست نازک و زخمی اش رد شده و به تمام تنش تزریق میشد هم غیر قابل باور بود.

 

تا ساعاتی پیش تنش زیر دست و پای حامی درد میکشید و حالا داشت همان نقاط را نوازش میکرد.

 

حامی را خواسته بود اما در بهترین حالت هم تصورش را نمیکرد این مهر و محبت را از سمت او دریافت کند.

 

منتظر خشم او و بازخواست شدن بابت کار احمقانه اش بود و حالا برخلاف تمام تصوراتش، بهشت را کنارش داشت.

 

_ یه بار دیگه بگو حامی، صدام کن…

صدام کن تا باورم نشه که از زور دلتنگی توهم زدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
5 ماه قبل

حامی عشقه عشقققق🥲🥲🥲

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

و حامی چقدر قشنگ عاشقه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون فاطمه بانو

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x