به جای حرف زدن و صدا زدن نامش، تن خسته اش را در آغوش او رها کرد و نفس های کشدار و پر حرارتش سینه ی حامی را به آتش کشید.
چشمانش بی اختیار بارانی شدند و دستان زخمی اش روی لباس حامی گره خورد.
حامی که گرم تر از قبل نوازش ها و نجواهای زیر لبی اش را ادامه داد، صدای هق هق ریز سراب در اتاق پیچید.
_ بمیرم که کنارت نبودم دردونم، بمیرم که گذاشتم بری…
«خدانکنه» تا پشت لبهایش آمد اما در گفتنش درمانده بود. لبهایش را داخل دهانش کشید و سعی کرد از آن عطر و بوی بی نظیری که زیر بینی اش پیچیده بود لذت ببرد.
دلتنگی اش بزرگتر از این حرف ها بود و تا حامی را کنارش نداشت، حجم بی نهایتش را باور نمیکرد.
هنوز هم پس ذهنش از گفته های آن مردک روانی میترسید اما مادری که درونش در حال رشد بود، راضی اش کرد تا به حرفهای حاج آقا اعتماد کند.
هم سرابی که عاشق این مرد بود و هم سرابی که داشت مادر میشد، از ته دل میخواستند که به آن زندگی پر از عشق بازگردند.
بعد از تمام آن لحظات مرگبار و پر عذاب، بعد از تمام لحظاتی که مرگ را به چشم دیده و از زندگی دست کشیده بود، یک زندگی آرام و پر از عشق حقش بود و نباید با دست خودش همه چیز را خراب میکرد.
اکنون که گرمای تن حامی تسلی اش میداد، همان اندک شک و تردیدی که دلش را سیاه میکرد را هم به دست فراموشی سپرد.
دست حامی زیر چانه اش نشست و صورتش را بالا کشید. با لطافت موهای کوتاه بلند و آشفته اش را پشت گوشش زد و دستانش دور آن صورت قرص ماهش قاب شدند.
مردمک لرزان چشمانش عشق و دلتنگی را فریاد میزدند و بدون پلک زدن داشت جرعه جرعه از آن صورت زیبا به خورد چشمانش میداد.
_ دق کردم بدون چشمات توله…
#پارت_۵۷۲
شنیدن آن لحن قدیمی و آشنا با دریای احساسی که پشت کلماتش به تلاطم درآمده بود، لبخندی ناخودآگاه و آرام روی لبهایش نشاند.
نگاه حامی لبخندش را شکار کرد و بی طاقت بوسه ی کوتاهی کنار لبش کاشت.
_ آخ که حامی فدای خنده هات بشه، میشه تا آخر دنیا بخندی و من قربون صدقت برم؟
گونه های بی رنگش به آنی گلگون شده و با خجالت چشم بست. مدتها از این چشمه ی جوشان محبت دور بود و همه چیز برایش تازگی داشت.
شبیه همان دفعات اولی که حامی را میدید با این تفاوت که آن روزها همه چیز زیر سایه ی یک بازی مزخرف، تصنعی بود و حالا از اعماق قلبش بیرون میزد.
حامی دست زیر چشمان خیسش کشید و لبهایش را با مکث و طولانی روی هر دو چشمش گذاشت.
_ قرار بود نذارم چشمای خوشگلت به اشک بشینه، شرمندت شدم دلبر…
او نارو زده بود، او با نقشه نزدیک حامی شده بود، او زندگیشان را به هم ریخته بود و حامی از شرمندگی میگفت.
چقدر دیگر قرار بود این خانواده مهر و محبت بی منتشان را نثارش کنند؟
همین که چشم روی تمام خطاهایش بسته و از هیچکاری برای نجاتش دریغ نکرده بودند، کافی نبود؟
کاسه ی چشمش دوباره پر شد و شرمنده چشمانش را تا جای ممکن پایین انداخت.
حامی که دلیل کارش را میدانست، با لبخندی که تلخی اش از صد فرسخی حس میشد سر سراب را به آغوش کشید.
_ تموم شده همه چی دورت بگردم، از اول شروع میکنیم…
دیگه با فکر و خیال الکی خودتو عذاب نده، تو منو واسه همیشه کنار خودت داری…
هر اتفاقی ام که بیفته من هستم، جا نمیزنم…
سراب مطمئن بود که تمام حرف هایش حقیقت دارد، حامی هزاران بار خودش را ثابت کرده بود.
بعد از مدتها کنار هم آرام بودند و همه ی این آرامش را مدیون حاج آقایی بودند که با حرفهایش، تمام سموم را از ذهنشان بیرون کشید.
#پارت_۵۷۳
سراب کمی در آغوش حامی جا به جا شد. کمرش را به سینه ی حامی چسباند و حامی هم برای راحت تر بودنش، به تاج تخت تکیه زده و تن کوچکش را کاملا روی خود کشید.
از راحتی جایش که مطمئن شد، پشت گردنش را بوسه ی ریزی کاشته و دستانش را دور تن او پیچاند.
_ لیمو کوچولوی من، بالاخره برگشتی سرجات…
تمام خواسته اش از زندگی همین بود، برگشتن کنار حامی.
در تمام مدتی که توسط راغب شکنجه میشد، رویای چنین لحظه ای را میدید.
گاهی حتی این رویا برایش دست نیافتنی میشد و گمان میکرد هر آن ممکن است راغب نفسش را ببرد.
اما بعد از تمام آن روزهای تیره و تاریک، رویایش این چنین ملموس و واقعی تحقق پیدا کرده بود.
یک سمت صورتش را جایی میان سینه و گردن حامی چسباند و همین که نبض گردنش را حس کرد، آرامش درون رگ هایش جریان گرفت.
_ بیشرف نرسیده شروع نکن به کرم ریختن، من الان نزده میرقصم جون تو!
بذار آروم بشینم سرجام، کَک ننداز به تمبون من!
سراب ریز خندید و عامدانه صورتش را به همان نقطه مالید که صدای اعتراض حامی بلند شد.
_ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم!
شیطون نشو من ایمانم ضعیفه زود گول میخورم!
سراب نتوانست خنده ی بلندش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد. حامی هم از خنده ی شیرین او به خنده افتاد و به شوخی تشر زد:
_ مرض، ببند نیشتو توله سگ!
در همان چند دقیقه از این رو به آن رو شده بودند. انگار آرامش گمشده شان در دست هم بود و تنها چیزی که نیاز داشتند، یکدیگر بودند.
همین که کنار هم قرار گرفتند تمام مصیبت ها را شستند و مگر بغض لانه کرده در اعماق نگاهشان مهم بود؟
آن بغض هم روزی بار سفر میبست، مانند تمام بغض های قبلی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 134
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاخییی…عزیزای من:))))❤❤❤❤
وااای خداروشکر
ببینیم سراب بچه کیه خدا رو شکر که خطر رفع شد
قشنگ بود…
منم لبخند اومد رو لبام…