رمان آس کور پارت 155 - رمان دونی

 

 

به جای حرف زدن و صدا زدن نامش، تن خسته اش را در آغوش او رها کرد و نفس های کشدار و پر حرارتش سینه ی حامی را به آتش کشید.

 

چشمانش بی اختیار بارانی شدند و دستان زخمی اش روی لباس حامی گره خورد.

 

حامی که گرم تر از قبل نوازش ها و نجواهای زیر لبی اش را ادامه داد، صدای هق هق ریز سراب در اتاق پیچید.

 

_ بمیرم که کنارت نبودم دردونم، بمیرم که گذاشتم بری…

 

«خدانکنه» تا پشت لبهایش آمد اما در گفتنش درمانده بود. لبهایش را داخل دهانش کشید و سعی کرد از آن عطر و بوی بی نظیری که زیر بینی اش پیچیده بود لذت ببرد.

 

دلتنگی اش بزرگتر از این حرف ها بود و تا حامی را کنارش نداشت، حجم بی نهایتش را باور نمیکرد.

 

هنوز هم پس ذهنش از گفته های آن مردک روانی میترسید اما مادری که درونش در حال رشد بود، راضی اش کرد تا به حرفهای حاج آقا اعتماد کند.

 

هم سرابی که عاشق این مرد بود و هم سرابی که داشت مادر میشد، از ته دل میخواستند که به آن زندگی پر از عشق بازگردند.

 

بعد از تمام آن لحظات مرگبار و پر عذاب، بعد از تمام لحظاتی که مرگ را به چشم دیده و از زندگی دست کشیده بود، یک زندگی آرام و پر از عشق حقش بود و نباید با دست خودش همه چیز را خراب میکرد.

 

اکنون که گرمای تن حامی تسلی اش میداد، همان اندک شک و تردیدی که دلش را سیاه میکرد را هم به دست فراموشی سپرد.

 

دست حامی زیر چانه اش نشست و صورتش را بالا کشید. با لطافت موهای کوتاه بلند و آشفته اش را پشت گوشش زد و دستانش دور آن صورت قرص ماهش قاب شدند.

 

مردمک لرزان چشمانش عشق و دلتنگی را فریاد میزدند و بدون پلک زدن داشت جرعه جرعه از آن صورت زیبا به خورد چشمانش میداد.

 

_ دق کردم بدون چشمات توله…

 

#پارت_۵۷۲

 

شنیدن آن لحن قدیمی و آشنا با دریای احساسی که پشت کلماتش به تلاطم درآمده بود، لبخندی ناخودآگاه و آرام روی لبهایش نشاند.

 

نگاه حامی لبخندش را شکار کرد و بی طاقت بوسه ی کوتاهی کنار لبش کاشت.

 

_ آخ که حامی فدای خنده هات بشه، میشه تا آخر دنیا بخندی و من قربون صدقت برم؟

 

گونه های بی رنگش به آنی گلگون شده و با خجالت چشم بست. مدتها از این چشمه ی جوشان محبت دور بود و همه چیز برایش تازگی داشت.

 

شبیه همان دفعات اولی که حامی را میدید با این تفاوت که آن روزها همه چیز زیر سایه ی یک بازی مزخرف، تصنعی بود و حالا از اعماق قلبش بیرون میزد.

 

حامی دست زیر چشمان خیسش کشید و لبهایش را با مکث و طولانی روی هر دو چشمش گذاشت.

 

_ قرار بود نذارم چشمای خوشگلت به اشک بشینه، شرمندت شدم دلبر…

 

او نارو زده بود، او با نقشه نزدیک حامی شده بود، او زندگیشان را به هم ریخته بود و حامی از شرمندگی میگفت.

 

چقدر دیگر قرار بود این خانواده مهر و محبت بی منتشان را نثارش کنند؟

همین که چشم روی تمام خطاهایش بسته و از هیچکاری برای نجاتش دریغ نکرده بودند، کافی نبود؟

 

کاسه ی چشمش دوباره پر شد و شرمنده چشمانش را تا جای ممکن پایین انداخت.

 

حامی که دلیل کارش را میدانست، با لبخندی که تلخی اش از صد فرسخی حس میشد سر سراب را به آغوش کشید.

 

_ تموم شده همه چی دورت بگردم، از اول شروع میکنیم…

دیگه با فکر و خیال الکی خودتو عذاب نده، تو منو واسه همیشه کنار خودت داری…

هر اتفاقی ام که بیفته من هستم، جا نمیزنم…

 

سراب مطمئن بود که تمام حرف هایش حقیقت دارد، حامی هزاران بار خودش را ثابت کرده بود.

 

بعد از مدتها کنار هم آرام بودند و همه ی این آرامش را مدیون حاج آقایی بودند که با حرفهایش، تمام سموم را از ذهنشان بیرون کشید.

 

#پارت_۵۷۳

 

سراب کمی در آغوش حامی جا به جا شد. کمرش را به سینه ی حامی چسباند و حامی هم برای راحت تر بودنش، به تاج تخت تکیه زده و تن کوچکش را کاملا روی خود کشید.

 

از راحتی جایش که مطمئن شد، پشت گردنش را بوسه ی ریزی کاشته و دستانش را دور تن او پیچاند.

 

_ لیمو کوچولوی من، بالاخره برگشتی سرجات…

 

تمام خواسته اش از زندگی همین بود، برگشتن کنار حامی.

در تمام مدتی که توسط راغب شکنجه میشد، رویای چنین لحظه ای را میدید.

 

گاهی حتی این رویا برایش دست نیافتنی میشد و گمان میکرد هر آن ممکن است راغب نفسش را ببرد.

 

اما بعد از تمام آن روزهای تیره و تاریک، رویایش این چنین ملموس و واقعی تحقق پیدا کرده بود.

 

یک سمت صورتش را جایی میان سینه و گردن حامی چسباند و همین که نبض گردنش را حس کرد، آرامش درون رگ هایش جریان گرفت.

 

_ بیشرف نرسیده شروع نکن به کرم ریختن، من الان نزده می‌رقصم جون تو!

بذار آروم بشینم سرجام، کَک ننداز به تمبون من!

 

سراب ریز خندید و عامدانه صورتش را به همان نقطه مالید که صدای اعتراض حامی بلند شد.

 

_ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم!

شیطون نشو من ایمانم ضعیفه زود گول میخورم!

 

سراب نتوانست خنده ی بلندش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد. حامی هم از خنده ی شیرین او به خنده افتاد و به شوخی تشر زد:

 

_ مرض، ببند نیشتو توله سگ!

 

در همان چند دقیقه از این رو به آن رو شده بودند. انگار آرامش گمشده شان در دست هم بود و تنها چیزی که نیاز داشتند، یکدیگر بودند.

 

همین که کنار هم قرار گرفتند تمام مصیبت ها را شستند و مگر بغض لانه کرده در اعماق نگاهشان مهم بود؟

آن بغض هم روزی بار سفر میبست، مانند تمام بغض های قبلی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
5 ماه قبل

عاخییی…عزیزای من:))))❤❤❤❤

همتا
همتا
5 ماه قبل

وااای خداروشکر

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ببینیم سراب بچه کیه خدا رو شکر که خطر رفع شد

حنا
حنا
5 ماه قبل

قشنگ بود…
منم لبخند اومد رو لبام…

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x