رمان آس کور پارت 157 - رمان دونی

 

 

 

 

برق از سر سراب پرید. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت، جز چیزی که شنیده بود.

 

چنان شوکه شد که بی هوا و به ضرب سرش را بلند کرد و حرکتش آنقدر شتاب زده بود که چانه ی حامی ضربه دید.

 

او «آخ» بلندی گفت و سراب همزمان با او «چی؟» بلندتری فریاد زد!

حامی دستش را به چانه اش رساند و شروع به مالیدنش کرد.

 

_ چیکار میکنی دختر؟!

 

اما سراب با آن چشمان از حدقه بیرون زده اش به دنبال جواب بود که از حامی فاصله گرفت و هیستریک و جنون وار شروع به لرزیدن کرد.

 

ذهن از هم پاشیده ای که سعی کرده بود تکه هایش را به هم چسبانده و برای شروعی دوباره آماده اش کند، با حرف حامی به بدترین شکل ممکن فرو ریخت.

 

_ چی گفتی؟ حامی… چی؟ یه بار دیگه… بگو…

 

دندان هایش از شدت فشار و استرس به هم میخوردند و نتوانست از پسشان بربیاید که هر دو دستش را روی دهانش فشرد.

 

حامی هراسان سمتش خم شده و تن لرزانش را میان بازوانش حبس کرد.

 

_ هیچی عشقم… هیچی دورت بگردم… هیچی نگفتم…

تو آروم باش، چیزی نشده که به هم ریختی… چیزی نیست، آروم…

 

سراب مانند چند بار قبلی که با دیدن حامی دیوانه میشد، شروع به تقلا کرد و جیغ های ریزش قلب حامی را فشرد.

 

تنها دو کلمه را میان جیغ و دادهایش فریاد میزد و انگار که به گوش های خودش شک داشته باشد، میخواست دوباره آن جمله را از زبان حامی بشنود.

 

_ بگو… بگو… چی… بگو… چی… چی…

 

حامی که حتی زورش نمیرسید او را یکجا ثابت نگه دارد کلافه و خسته نالید:

 

_ غلط کردم سراب، دِ آروم بگیر لامصب…

جونم بالا میاد تو این حال میبینمت، نکن زندگیم… نکن همچین… سرابم مرگ من آروم باش…

 

#پارت_۵۷۸

 

اما ذهن چاک چاک سراب که حرف حساب حالی اش نمیشد. فقط دنبال یک چیز بود و تا به آن نمیرسید آرام نمیگرفت.

 

آنقدر به کارهای هیستریک و غیر ارادی اش ادامه داد که حامی تسلیم شده و با بیچارگی زار زد:

 

_ منِ خاک بر سر نمیتونم از بودن اون بچه خوشحال باشم، نمیتونم چون ریدن تو مخم…

نمیتونم چون فکر میکنم من باباش نیستم… نمیتونم سراب…

راحت شدی؟ همینو میخواستی بشنوی؟ غلط کردم گفتم…

خدا لعنتم کنه که نمیتونم از فکرش در بیام…

تو رو هر کی میپرستی آروم بگیر دارم دق میکنم از حال بدیت…

 

سراب به خواسته اش رسیده بود و همچون جنازه ای بی روح، میان بازوان حامی سست شد.

 

حامی به او شک داشت…

بدتر از این هم مگر میشد دنیا روی سرش آوار شود؟

 

به او شک داشت، به اویی که با فکر به نسبت خونی اش با حامی داشت با دست خود جان کودکش را میگرفت…

 

هق آرامی زد و دستان مشت شده اش را بی هدف به تن و بدن حامی کوبید.

از او بی مهری و بی اعتمادی ندیده بود و این شک و تردید، برایش گران تمام شده بود.

 

دل عاشقش انتظار داشت با تمام بدی هایش، حامی مانند همیشه کوه باشد برایش و میدید که آن کوه متزلزل شده…

 

تمام جانش داشت زیر سنگینی این بی اعتمادی میسوخت.

 

_ باباش… کیه؟ اگه تو نیستی… پس کیه؟ کیه حامی؟

 

زمزمه های دلگیر و شاکی گونه اش به گوش حامی رسید و پشیمان از حرف زدن بی موقعش، تن سراب را روی تن خود کشید.

 

پاهایش را دور پایین تنه اش قفل کرد و کتفش توسط لب های لرزانش بوسه باران شد.

 

_ هیچی نگو عزیزدلم… یکم بمون همینجا آروم بشیم…

دلم لک زده بود واسه چفت شدن تنت به تنم…

 

#پارت_۵۷۹

 

برخلاف خواسته ی او سراب بیتابانه هقی زد و با صدایی که از شدت جیغ و داد خشدار شده بود بی گناهی اش را فریاد زد.

 

_ من بهت خیانت نکردم… نکردم… نکردم حامی…

چرا؟ چرا؟ چرا شک داری که بچته؟

مگه هرزگی کردم؟ مگه… مگه… کاری کردم؟ چی دیدی ازم؟ ها؟

 

از شدت گریه و شوک به سکسکه افتاده بود و حرف زدن برایش از چیزی که قبلا بود هم سخت تر شده بود.

اما با همان مدل حرف زدن هم منظورش را می رساند.

 

_ از زیر کسی… کشیدیم بیرون که… بهم… شک داری؟

 

دیدن آن عکس ها کجا و شنیدنشان از زبان خود سراب کجا؟

گلایه های سراب همچون خاری درون قلبش فرو رفت و با حرص دستش را روی دهانش فشرد.

 

_ میگم هیچی نگو، نمی فهمی؟ باید به زور دهنتو ببندم؟

 

مگر چقدر توان داشت که همه چیز را با هم تحمل کند؟

مرد بود، سنگ که نبود نشکند…

 

کدام مصیبت را تحمل میکرد؟

هنوز خوشحالی بازگشت سراب زیر زبانش مزه نکرده بود که بدبختی ها بدون دعوت سراغش آمدند.

 

دیگر تحمل نداشت، تاب و توان به دوش کشیدن آن همه مشکل و بیچارگی را نداشت و چرا کسی نمیدید له شدنش را؟

 

_ ساکت شو دیگه توله سگ، ببند دهنتو…

هر چی میکشم به خاطر همین زبون لعنتیته…

 

سراب را سمت خودش چرخاند و توی صورت خیس از اشکش براق شد.

از چشمانش آتش میبارید و تمام رگ های صورتش بیرون زده بودند.

 

_ مگه خودت نگفتی عاشق یه حروم زاده ای هستی که…

 

دندان هایش چفت هم شد و داغان غرش تو گلویی کرد. چرا مجبورش میکرد بدترین روز عمرش را یادآوری کند؟

 

مشتش را پشت سر هم کنار گوش سراب روی تخت کوبید و بغض کرده غرید:

 

_ که زنت کرده، ها؟ نگفتی؟

نگفتی منتظر بودی زودتر برگردی پیشش؟ یادت رفته؟

چرا نباید شک کنم لعنتی؟ چرا نباید شک کنم؟ مگه خود لعنتیت اینا رو تو صورتم نکوبیدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
5 ماه قبل

بمیرم برای دلت حامی

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

حالا حاجی و دار و دستش بیان باز جمعش کنن

آدم معمولی
آدم معمولی
5 ماه قبل

چه خر تو خر شده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x