رمان آس کور پارت 159 - رمان دونی

 

 

مگر میشد کسی حرف از تنفر بزند و در عین حال از تک تک کلماتش عشق چکه کند؟

 

بغض سراب از نوشیدن تمام احساسی که در ابراز تنفر حامی جریان داشت، بزرگ و بزرگ تر شد.

 

اما قبل از اینکه فرصتی برای جولان دادن به بغضش پیدا کند، حامی از آن آغوش سرد اما دلنشین جدایش کرد.

 

او را روی مبل نشاند و خودش هم مقابلش زانو زد. مچش را با حرص چنگ زده و دستش را جلو کشید.

 

_ وول نخور ببینم چه گندی زدی.

 

سراب لبهای لرزان از بغضش را داخل دهانش کشید اما چشمه ی جوشان اشکش را چه میکرد؟

 

حتی اگر پلک هایش را به هم میدوخت باز هم از پس غلیان آن چشمه بر نمی آمد‌.

 

همزمان با جاری شدن جوی کوچک اشک روی گونه اش، لبهایش را از اسارت رها کرد.

 

_ از وقتی که… عاشقت شدم… یه بارم خطا نکردم… آخ دستم…

 

نگاهش روی حفره ی متوسط وسط دستش ثابت ماند. حامی با همان باند خونی داشت خون های اطرافش را میگرفت.

 

_ میسوزه…

 

مظلوم و درمانده به چهره ی پر اخم حامی نگاهی انداخت که با جواب تند و تیز حامی ناخودآگاه به خنده افتاد.

 

_ چیکار کنم؟ فوت کنم از سوزش بیفته؟!

 

حامی که در جواب توپ و تشرها و اخم و تخم هایش انتظار خنده نداشت، پوکر فیس نگاهش کرده و بعد با غیظ دستش را رها کرد.

 

_ زهرمار، جوک گفتم برات؟!

 

بعد از چند ثانیه نگاه چپکی و چشم غره ای پر و پیمان، به دنبال داروهای سراب از جا بلند شد.

 

_ کیسه ی داروهات کو؟ برنداشتی؟

 

سراب با همان خنده ای که یک ثانیه هم قطع نشده و حتی رفته رفته شدیدتر میشد پچ زد:

 

_ فکر کنم… تو ماشین موند.

 

حامی حین رفتن با لحنی تهدیدآمیز غرید:

 

_ نخند توله سگ میام یه بلایی سرت میارما!

 

و آرام تر و زیر لب ادامه داد:

 

_ خاک بر سر من که دلم واسه خندش میره…

 

#پارت_۵۸۹

 

تمام مدتی که حامی با دقت و اخم هایی در هم که پیشانی اش را چین انداخته بود، مشغول تمیز کردن زخم و پانسمانش بود، سراب لبخند به لب و در حالی که هنوز چشمان زیبایش پر آب بود، نگاهش میکرد.

 

کارش که تمام شد، بدون نگاه کردن به صورت سراب بلند شد و سمت اتاقشان رفت.

 

نه که از او بیزار باشد ها، نه…

نمیتوانست در چشمانی که دلش را لرزانده بودند زل زده و باز هم ادای آدم های بیخیال را در بیاورد.

 

آن چشم ها قابلیت این را داشتند که هر بار، دوباره از نو عاشقش کنند.

 

سراب رفتنش را با غصه تماشا کرده و از او که ناامید شد، سر به پشتی مبل تکیه داده و دست روی شکمش گذاشت.

 

_ به نظرت بازم همه چی مثل قبل میشه؟

 

منتظر جوابی از جانب جنین چند ماهه اش نماند و با تکان سر، خودش زیر لب سوالش را جواب داد.

 

_ مثل قبل نمیشه ولی میتونم از اول همه چی رو بسازم…

 

لبخند محو و تلخی زد و پلک هایش را روی هم انداخت.

 

_ توام هستی، کمکم میکنی… ما میتونیم بچه، میتونیم…

 

لبخندش رفته رفته از روی لبش پاک شد چرا که حامی برگشته و با حرف هایش قصد جان او را کرده بود.

 

_ دیگه اصلا نمیدونم میشه به این چیزی که الان توشیم گفت زندگی یا نه…

شاید از اولشم هیچ زندگی ای در کار نبوده و من به یه سراب دل بسته بودم…

دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم، نمیتونم چشم ببندم رو چیزایی که مستقیم غیرتمو، قلبمو نشونه میرن…

برام مهم نیست قراره چیکار کنی.

تا هر وقت خواستی میتونی اینجا بمونی، اگه خواستی برگردی پیشش…

 

کمی مکث کرد و سنگینی حرفی که میزد، خودش را بیشتر آزار میداد که صدایش گرفته بود.

 

_ به خودم بگو، میبرمت…

نمیدونم… هر کاری دلت خواست بکن.

فقط دور و بر من نباش…

 

#پارت_۵۹۰

 

از در و دیوار خانه غم بود که روی سر هر دویشان میبارید.

 

در نزدیک ترین حالت ممکن به هم بودند و اما از همیشه دورتر…

 

فاصله ای به بزرگی عشقی که به هم داشتند بینشان افتاده بود.

 

سراب در همان حالت سر چرخانده و چند لحظه که در نگاه خشک و جدی اما عاشق حامی زل زد، زبانش به کار افتاد.

 

_ مردی که تو اون عکساست… پدرمه!

 

لحظات اول فقط بهت بود که بر چهره ی حامی سایه انداخت.

 

کمی بعد چشمانش خندید و لبهایش کش آمد.

 

کمی بعد تر اما تمام وجودش از خشم آتش گرفت و زبانه هایش همان رنگ سرخی بود که از زیر پوستش بیرون جهیده و تمام تنش را سوزاند.

 

در کمتر از یک دقیقه، تمام احساسات دنیا را با هم تجربه کرد و در آخر ناامیدانه و پر افسوس آهی کشید.

 

داشت خودش را به در و دیوار میکوبید تا سراب برای برگرداندنش قدمی بردارد.

 

داشت جان میداد تا اینبار سراب برای او از همه چیزش بگذرد و حالا چه چیزی نصیبش میشد؟

 

دروغ… دروغ… دروغ پشت دروغ…

 

روی دیوار پشت سرش سر خورده و روی زمین که نشست، سرش را میان دستانش گرفت.

 

از نظرش سراب قرار نبود برای او قدم از قدم بردارد، تلاش های او هم فقط همه چیز را بدتر میکرد.

 

نفسش را با صدا بیرون داده و ملتمس پچ زد:

 

_ کاش دروغ گفتنو تموم کنی…

 

سراب بغ کرده پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و خیسی گونه اش آزارش میداد که صورتش را به زانویش کشید.

 

_ دروغ نمیگم… خیلی اذیت میشم وقتی میبینم دیگه بهم باور نداری…

چه باور کنی، چه نکنی… مردی که توی اون عکساست، پدرمه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
5 ماه قبل

شروع نشده تموم شد

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

خوبه
خوبه که داره همه چی رو به حامی میگه حتی به نظرم باید زودترم میگفت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x