رمان آس کور پارت 16 - رمان دونی

 

 

خنده ی حرص در آری کرد و کف دستش را به پیشانی اش کوبید، با تاسف سری تکان داد.

 

_ فراموش کرده بودم که نگار جان اول کارشو میکنه بعد بقیه رو در جریان میذاره!

 

آقای فخار که دیگر خونش از کارهای حامی به جوش آمده بود، دم عمیقی از هوا گرفت و بی حوصله گفت:

 

_ نگار، چی میگه این؟

 

نگار دستپاچه دستی به موهای بازش کشید و سر به زیر انداخت. مظلومانه پچ زد:

 

_ نمیدونم بابا جون!

 

حامی پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:

 

_ ای مار خوش خط و خال!

 

گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و خطاب به پدرش گفت:

 

_ حاج آقا مگه نگفتین ایشون گفتن هر آزمایشی که لازم باشه میدن؟!

 

پدرش ناچارا سری به تایید تکان داد و حامی سمت نگار برگشت.

 

_ جدیدا خیلی چیزا رو داری فراموش میکنی عزیزم، واقعا دارم نگرانت میشم!

 

فخار که از حامی جوابی نگرفته بود سمت حاج آقا برگشت و کلافه پرسید:

 

_ در مورد چی صحبت میکنین؟

 

حامی پیش دستی کرد و قبل از پدرش گفت:

 

_ بمیرم آقا، فقط واسه تعیین مهریه نشوندنتون اینجا؟!

 

سرخ شدن دوباره ی صورت بقیه، جگرش را حال میاورد. همین را میخواست، همان اندازه که خون به دلش کرده بودند خون به دلشان میکرد.

 

_ والا از اونجایی که من مطمئن بودم رابطه ای بین من و دختر شما انجام نشده، ایشون برای نشون دادن صحت حرفاشون گفتن که حاضرن هر آزمایشی که لازمه انجام بدن.

میدونین دیگه؟ آزمایش ژنتیک و این داستانا، تا ثابت شه من پدر بچشم!

 

آقای فخار با خشمی بی سابقه از جا برخاست و سمت حامی پا تند کرد. مادر نگار هم به دنبالش روانه شد و روی گونه اش کوبید.

 

_ یا خدا، عزیزم آروم باش.

 

 

 

چند قدمی حامی بود که حاج آقا و حاج خانم هم بلند شدند و نگران دنبالش دویدند. حامی بدون اینکه ذره ای خم به ابرو بیاورد، با خونسردی تمام نگاهش میکرد.

 

سایه اش که روی سر حامی افتاد، حامی پوزخندی زد و یقه اش اسیر مشت های فخار شد.

او را بلند کرد و محکم تکانش داد.

 

_ چه زری زدی پسره ی پاپتی؟

 

همسرش به آنها رسید و دستان آقای فخار را گرفت. سعی کرد او را سمت عقب بکشد و ترسیده گفت:

 

_ تو رو خدا آروم باش، چیکار داری میکنی؟ بیا اینور.

 

سمت حاج آقا برگشت و ملتمس دست به دامانش شد.

 

_ آقا تو رو خدا دست پسرتو بگیر از اینجا برو تا خون به پا نشده.

 

حاج آقا کنار حامی ایستاد و دست روی دستان آقای فخار گذاشت.

 

_ ای بابا، مرد مومن به اعصابت مسلط باش.

 

آقای فخار بی توجه به بقیه، مشتش را محکم تر کرد و حامی را روی مبل پرت کرد.

 

_ تو، توی کثافت داری به دختر من تهمت میزنی؟

 

حامی انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و لباسش را مرتب کرد. بلند شد و مقابل فخار که به زور نگهش داشته بودند ایستاد.

 

انگشت اشاره اش را سمت نگار که رنگش پریده بود گرفت و برخلاف دقایقی قبل، با جدیت و تحکم گفت:

 

_ تهمت یا هر چیزی که اسمش هست آقای فخار، برخلاف این خانم من فکر نمیکنم پدر بچه ی توی شکمش من باشم.

شرطمم برای این ازدواج یه چیزه، آزمایش!

 

_ تو کی هستی که برای ما شرط میذاری؟ گمشو بیرون از خونه ی من.

 

_ باور کنین تمایلی به موندن تو خونتون ندارم جناب، اما حالا که دخترتون آبروی منو نشونه رفته باید تکلیف یه سری چیزا روشن شه.

 

چشم ریز کرد و با همان آرامشی که از نظر سراب ترسناکش میکرد سمت نگار رفت.

 

 

 

 

مقابل نگار ایستاد و دست داخل جیبش برد. کمی خیره نگاهش کرد و نیشخندی زد.

 

_ من تو این مورد کوتاه نمیام نگار خانم، اگه فکر کردی خرت که از پل گذشت میتونی از زیر دادن آزمایش در بری کور خوندی.

عقدت میکنم، تا دنیا اومدن بچه ات صبر میکنم، بعدش باید ثابت کنی بچه ی منه.

وای به روزی که نتیجه، خلاف ادعاهات بشه… وای نگار… تقاص تک تک این لحظات رو ازت میگیرم.

 

صدای خشمگین فخار بلند شد و حاج آقا را کنار زد.

 

_ توی خونه ی من، داری دختر منو تهدید میکنی؟ جمع کنین بساطتونو، من دخترمو شوهر نمیدم هری!

 

حامی خیره در چشمان ترسیده ی نگار پچ زد:

 

_ اما دخترت بدجور دلش شوهر میخواد!

فکراتو کردی خبرم کن.

 

سمت جمع چهار نفره شان برگشت و دستش را با لودگی در هوا تکان داد.

 

_ با اجازه من دیگه رفع زحمت کنم.

 

سمت در خروج رفت و صدای پدرش را شنید که مشغول عذرخواهی بابت رفتارهای ناشایست پسرش بود.

 

_ من نمیدونم این پسر چه مرگش شده، بابت رفتارهاش ازتون معذرت میخوام. انشالله تو یه فرصت مناسب راجع به این قضیه تصمیم میگیریم.

خانم بفرما بریم، شرمنده مزاحمتون شدیم.

 

از خانه شان که خارج شد، نیم نگاهی به عقب انداخت و خانه را از نظر گذراند.

خانه ای اعیانی در بهترین محله ی شهر، مشخص بود وضع مالیشان خوب است. قطعا انگیزه ی نگار از این کار رسیدن به مال و منال نبود، اما پس… انگیزه اش چه بود؟!

 

شانه ای بالا انداخت و سمت ماشینش رفت.

 

_ هر چی باشه مهم نیست، به هدفش نمیرسه.

 

با صدای خشن پدرش از حرکت ایستاد و با خنده زیر لب گفت:

 

_ اوه اوه! کفن مفن دم دست نداریم که، چجوری میخواد خاکمون کنه حالا؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
1 سال قبل

واییی کاش من این خوصوصیت حامی که تو بدترین شرایط همچیو به اونجاش میگیرع داشتم 😂😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چه پدر بی منطقی داره حامی خوب راست میگه باید اول آزمایش بگیرن

🙃...
🙃...
1 سال قبل

مرضضضض که تو اعصاب خوردیم نمیتونه جدی باشه😂 ولی اینا بنظرم آه سرابه که دامنشو گرفته

Fateme
Fateme
پاسخ به  🙃...
1 سال قبل

من فکر میکنم نگار دوست سرابه و با سراب نقشه کشیدن
نمیدونم چرا فکر میکنم اینجوریه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x