رمان آس کور پارت 160 - رمان دونی

 

 

 

حامی از اصرار بی اندازه ی سراب به حق بودن، بیشتر از دروغ هایش حرص میخورد.

 

دروغ میگفت، روی اثبات حقانیتش هم پافشاری میکرد. این مدلش نوبر بود دیگر!

 

تکخند تمسخرآمیزی زده و با لودگی سری به تایید حرف های سراب تکان داد.

 

_ چرا باور نکنم عزیزم؟

مجرد که بودم هر شب با مامان و بابام تریسام میزدیم!

آدم با خونواده ی خودش سکس نکنه، بره با غریبه کنه؟!

آره عزیزدلم، کاملا باورت دارم!

 

سراب خسته و کلافه دست میان موهایش برد. نمیشد به حامی خرده گرفت، کدام عقل سلیمی این ماجرا را باور میکرد که حامی بکند؟

 

تمام مغزش درد میکرد و از اینکه راهی برای اثبات حرف هایش نداشت، به هم ریخته بود.

 

قدم هایش سمت حامی عاجزانه و ملتمس بودند‌. کنار حامی نشست و نیاز به آغوش او را با بند بند تنش حس میکرد.

 

بی آنکه به واکنش حامی فکر کند، بدون لحظه ای درنگ، سر روی بازوی حامی گذاشت و خودش را به او چسباند.

 

_ خیلی خستم… میشه مثل قبلاها کنارم بخوابی؟

 

از خدایش بود، انگار که به انسانی نابینا دو چشم سالم پیشکش کنند.

 

اما او این چشم ها را نمیخواست، چشم هایی که نگاهش را تماما به زشتی و کثافت مزین میکردند.

 

مشغول جویدن پوست لبش شد و در دل خود را لعنت کرد که از نزدیکی سراب نفسش بند آمده بود.

 

_ دیگه هیچی مثل قبلا نمیشه…

 

سراب کمی سر بلند کرده و نگاه خسته و دلگیرش را بند نگاه تیره و تار حامی کرد.

 

سخت بود تصور اینکه ممکن است جوابی که دلش میخواهد را از زبان حامی نشنود، اما باید تکلیفش را مشخص میکرد.

 

_ اگه هنوز دوستم داری… حتی یه ذره… بهم فرصت میدی خودمو بهت ثابت کنم…

اگه تموم عشقی که بهم داشتی مرده، همین الان تو چشمام زل بزن و بگو دیگه منو نمیخوای… از زندگیت میرم…

اینبار تو واسه زندگیت… زندگیمون… تصمیم بگیر.

توی قلبت… جایی برای من هست؟

 

#پارت_۵۹۲

 

نگاه منتظرش بین لبها و چشمان حامی حرکت میکرد و وقتی حامی با پوزخند صداداری از او رو گرفت، بند دلش پاره شد.

 

مثل اینکه واقعا از او دل بریده بود. بدون عشق حامی چه میکرد؟

او دیگر زندگی کردن بدون حامی را بلد نبود…

 

حامی مقابل نگاه ماتم زده اش بلند شد و قلبی که میرفت تا از حرکت بایستد، با قرار گرفتن دست حامی رو به روی صورتش، دوباره تپیدن را از سر گرفت.

 

_ قلبم؟ مگه قلبی ام مونده؟ کلشو مال خودت کردی…

خیلی احمقم نه؟ احمقم که با تموم دروغا و بازیایی که سرم درآوردی نمیتونم یه لحظه به نبودنت فکر کنم…

 

اشکش چکید و همزمان از ته دل خنده ی آسوده ای کرد. پنهان کردن ذوقش از جواب حامی سخت بود.

 

اینکه حامی هنوز هم عاشقانه او را میخواست، دو بال بزرگ شد و روی شانه هایش نشست.

حالا میتوانست تا اوج آسمان ها پرواز کند.

 

_ خیلی دوستت دارم حامی…

 

دست حامی زیر بازویش نشست و او را بلند کرد. با لبهایی که روی هم فشرده بود نگاهش کرد.

 

_ خر تر از اینی که هستم، نمیشم… بیخیال این حرفا…

 

لب برچید و با تکیه بر تن حامی وارد اتاقشان شد. اتاقی که بر خلاف تمام خانه، هنوز همان آرامش و گرمای سابق را داشت.

 

نفس عمیقی از آرامش حاکم بر تار و پود هوای اتاق کشید که از چشم حامی دور نماند.

 

لحنش غصه دار و آغشته به حسرت شد.

 

_ مثل قبله نه؟ دلم که تنگت میشد، از همه جا که میبریدم، فقط اینجا آرومم میکرد…

کثافتِ این زندگی هنوز نتونسته خرابش کنه…

 

از حرکت ایستاد و پشت دست دردناکش را روی صورت حامی گذاشت.

 

چشمانش را بند نگاه حامی کرد و بعد از مدتها، چشمانش همان نگاه سابق را به خود گرفت.

 

همان نگاه شفاف و زلالی که حامی را محو و دیوانه میکرد.

 

همان نگاهی که آنقدر دوستش داشت که قابش کرد تا همیشه ببیندش.

 

_ هیچی خراب نشده حامی، من اگه از اون روزا و اون جهنم زنده موندم فقط به خاطر تو بود…

به خاطر اینکه دوباره داشته باشمت…

نذار چیزی خرابش کنه…

 

#پارت_۵۹۳

 

حامی بغض کرده سری تکان داد. میخواست همه چیز را مانند سابق ببیند، میخواست به همان زندگی پر عشق بازگردد، اما نمیتوانست.

 

انگشتش را روی چین و چروک های کنار چشم سراب کشید.

نگاه منتظر و ملتمسش باعث آن چین و شکن ها شده بود.

 

_ با این ذهن لعنتی چیکار کنم؟ همه چی تو این سر واموندست، چجوری پاکش کنم؟

پاک نمیشه سراب… چجوری باهاش کنار بیام؟

 

چقدر درمانده و نزار بود…

 

سراب نفسی که روی سینه اش سنگینی میکرد را بیرون داد و پاهایش از ضعف جسمانی به لرزه افتادند.

 

_ میشه بشینیم؟ پاهام درد میکنه…

 

روی تخت گرم و نرمشان نشستند. فاصله ای که حامی برای دور ماندن از سراب انتخاب کرد، چشمش را به اشک نشاند.

 

بیشتر از قبل عاشقش بود اما افکار سمی ای که ذهنش را احاطه کرده بودند، وادارش میکرد تا از سراب دوری کند.

 

هم برای داشتنش بیتاب بود و هم نزدیکی به او تاب و توانش را به یغما میبرد.

بلاتکلیف ترین مرد دنیا بود‌‌…

 

_ اون مرد بابامه، یا حداقل خودش اینطور میگفت…

الان دیگه نمیدونم اصلا اون زندگی واقعی بود یا نه، ولی اون مرد کسیه که از بچگی کنارش بزرگ شدم و بابا صداش زدم…

 

_ سراب!

 

صدای بلند و کلافه ی حامی میگفت که از شنیدن آن دروغ های تکراری بیزار است.

 

تشرزنان صدایش کرده بود تا هر چه در سرش چرخ میخورد را تمام کند.

 

اما جدیت سراب و اخم های درهمش را که دید، مهر سکوت به لبهایش کوبید و سعی کرد تا انتهای این سیرک مزخرف را تحمل کند.

 

_ حرف نزن حامی، هیچی نگو.

هر چی دلت خواست بارم کردی، باید اجازه بدی از خودم دفاع کنم.

نه زندانیم کردی، نه مجبورم کردی حرف بزنم، هر چی میگم عین واقعیته…

تموم اون زندگی کوفتی رو بهت نشون میدم و بعدش میتونی هر تصمیمی بگیری…

یا باورم میکنی یا نه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
5 ماه قبل

آفرین سراب مرگ یبار شیون یبار
یکبار واسع همیشه توضیح بده همه زندگیشو واسه همیشه خودشو راحت کنه هرچند حامی دق میکنه

شیما
شیما
5 ماه قبل

بمیرم برای دلتون

😭:)
😭:)
5 ماه قبل

پارتتتتتت بعدیییییییببب😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x