واقعی بودن آن لحظه و آن حرف ها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرد.
سراب تمام آن لحظات را زندگی کرده بود، آنقدر ها هم با او غریبه نشده بود که درد ریشه دارش را حس نکند.
چرا ایستاده بود؟ چرا نزدیکش نمیشد؟
تا همینجا هم زیادی صبر نکرده بود؟
دیگر باید چه چیزی میشنید که سرابش را، جانش را، در خود حل کرده و بار دردهایش را به دوش بکشد؟
سرعت قدم های ناموزونش چنان بالا بود که سراب در چشم بر هم زدنی خودش را میان آغوش او یافت.
زخم های تنش میان عضلات منقبض شده ی حامی در حال بدتر شدن بود اما می ارزید به نوازش شدنش توسط حامی.
_ چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا حرف نزدی باهام؟
من لعنتی شوهرتم، کی قرار بود بهم بگی اینا رو؟
تمام غمی که روی دلش سنگینی میکرد به یکباره محو شد. میان اشک هایش نفس عمیقی کشید و خودش را به حامی سپرد.
_ چیکار کردن باهات عزیزکم… بگردم…
حالا و بعد از دیدن درد و رنج سراب، زور آن حامی عاشق و دلباخته به همه چیز میچربید.
ننو وار خودش را تکان میداد و سراب چسبیده به تنش تکان میخورد.
آنقدر به نرمی و ممتد به کارش ادامه داد که سراب غرق آرامش شد.
انگار روی موج های آرام دریا رها شده بود…
ساعتی میشد که بی حرف در آغوش هم بودند و این سکوت، به افکار معلق ذهن حامی شاخ و برگ میداد.
آنقدر همه چیز برایش غیر قابل تحمل شد که بی هوا منفجر شد.
_ حروم زاده… اون حروم زاده کجاست؟ کجا میتونم پیداش کنم؟
اون بیشرف بی ناموس کجاست؟ بابای کثافتت کجاست سراب؟
چه کسی میتوانست رگ غیرت باد کرده اش را بخواباند؟
مبهوت بود و خشم در تمام رگ های تنش میجوشید.
حیف نام پدر که روی آن بیشرف هوس باز بگذارند.
_ تا خودش نخواد نمیشه پیداش کرد…
میشد، سراب زیر و بم زندگی راغب را میشناخت.
اما پیدا کردن راغب، برای زندگی متزلزل و سه نفره شان سم بود…
#پارت_۵۹۸
نمیخواهد و نمیشود در سرش نمیرفت، باید پیدایش میکرد.
باید انتقام آن کودکی از دست رفته و زندگی بی سر و سامان حالایش را از آن مرد میگرفت.
_ گوه خورده که نمیشه، گیرم آوردی؟ یعنی آدرس باباتو نداری تو؟!
آرامش بهشان نیامده بود. همین که چند دقیقه کنار هم آرام میشدند طوفانی از غیب سر میرسید و همه چیز را به هم میریخت.
حامی ناآرام بود، خشم و عصیان تمام وجودش را به آتش کشیده بود.
باید یک طوری این خشم و غضب را خالی میکرد و جز باعث و بانی اش، کسی نمیتوانست هدف عصبانیتش باشد.
به هر ضرب و زوری شده میخواست آن مردک دیوانه ی حرامی را پیدا کند.
ندیده بود چه بر سر سرابش آورده بودند اما ذهنش در تصویرسازی عالی عمل میکرد.
ندیده بود اما تک تک ثانیه هایش را تصور کرده و داشت دیوانه میشد.
آه آرام و پر افسوس سراب روی سینه اش خالی شد.
_ حامی… اون اصلا آدم عادی ای نیست.
همه ی این بلاها رو میبینی که سرمون اومده؟ آدمای دور و برت رو میبینی که چقدر داغون شدن؟ همه ی اینا کار اونه…
در افتادن باهاش راحت نیست، میتونه هممونو رو یه انگشتش بچرخونه…
_ دیوث بیشرف…
صدای دندان قروچه ی حامی پلک هایش را روی هم انداخت.
دمی که از عطر تن حامی گرفت، تبدیل به بازدم نشده بود که سوال های قابل پیش بینی حامی شروع شد.
_ اصلا این یارو کیه؟ با ما چیکار داشت؟
تو رو چرا فرستاد سراغ من؟ من این وسط چیکاره ام؟
اصلا کدوم بخش زندگی ای که باهات ساخته بودم راست بود؟
تو دختر اونی، آدم اونی… اگه پای بچه وسط نبود، بازم اینجا بودی؟
چه خبر بوده تو زندگی من و من سرمو کرده بودم زیر برف سراب؟
#پارت_۵۹۹
باید چیزی که شروع کرده بود را تمام میکرد. حامی در این سرگردانی نابود میشد.
حیرانی اش را درک میکرد و خودش هم اگر جای او بود، حال بهتری نداشت.
آرام از حامی فاصله گرفت و زبانی روی لب هایش کشید. سر روی شانه کج کرد و با لبخندی محو و دلتنگ به حامی زل زد.
نمیخواست به آن فرضیه ی احمقانه فکر کند اما دست خودش نبود که در صورت حامی دنبال شباهتی با خود میگشت.
تمام تنش فریاد میزد که آن داستان من در آوردی راغب را فراموش کند اما حسی موذی ته قلبش جولان میداد.
حسی که میگفت اگر آن خزعبلات یک درصد واقعیت داشته باشند چه؟
تک به تک اجزای صورت حامی را با دقت بررسی کرد. جز رنگی بودن چشمانشان هیچ شباهتی نداشتند!
پلک هایش را محکم روی هم فشرد و به خود نهیب زد.
_ به جای پر و بال دادن به این چیزا، به فکر زندگیت باش. خیر سرت تو الان مادری، تنها پناه اون بچه ای… یکم عاقل باش سراب!
با خودش و درگیری های ذهنش که کنار آمد پلکی زد.
حامی با نگاهی منتظر و بی قرار خیره اش بود.
_ به چی زل زدی؟!
سراب تکخندی زده و سر بالا انداخت.
_ هر چی نگات میکنم سیر نمیشم…
شهر چشمان حامی چراغانی شد اما نوچ نوچ سرزنشگری کرد تا هم به خودش و هم به سراب بفهماند که راه درازی برای بازگشت به گذشته دارند.
اما به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید، دلتنگ همین عشق و عاشقی های ساده و بی ریا با سرابش بود…
_ کلی سوال بی جواب دارم سراب…
تا به جوابشون نرسم ول معطلم، یه بوم و دو هوام…
هر دقیقه یه چیزی میاد تو سرم، یه لحظه خوبم یه لحظه بدم و کلافه…
توی سرم، توی دلم، غوغاست… غوغا…
این جنگی که تو وجودمه رو، شاید فقط تو بتونی تموم کنی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت گذاری ها اینجوری شده هم کوتاه و کمه هم نامنظم نویسنده ها چتونه؟
فاطمه خانم سال بد رو نمیذاری
الان من نفهمیدم .
این داستانی که مال بچگی سرابه من دراوردیه؟😐
یا سراب راست گفت ؟
یا باز دروغ گفت؟
پووووف😕😕