رمان آس کور پارت 164 - رمان دونی

 

 

 

 

حامی تکخند ناباوری زده و دست مشت شده اش را روی لبهایش فشرد.

 

سخت بود قبول اینکه تمام زندگی ای که تاکنون داشته زیر ذره بین مردکی دیوانه بوده.

 

سراب دست روی پای حامی گذاشته و با اینکار میخواست به او بفهماند که حالش را درک میکند و کنارش است.

 

اما حامی حالا برای شنیدن ادامه ی ماجرا کنجکاوتر از همیشه بود.

 

متوجه حرکت سراب نشد و عجول و بی طاقت سرش را تکان داد.

 

_ خب، بعدش؟!

 

آنقدر غرق این ماجرا شده بود که حتی لبخند غمگین سراب و کنار کشیدن آرام دستش را که پر از حس بد نادیده گرفته شدن بود را هم ندید.

 

_ اون روزی که مثلا داشتم اسباب کشی میکردم رو یادته؟

 

منتظر تایید حامی نماند چرا که میدانست او هم مانند خودش آن روز را به خوبی به یاد دارد.

 

_ همه چی نقشه بود. میدونستیم چه ساعتی بیایم که باهات برخورد کنیم.

حتی میدونستیم علاقه ی زیادی به خودنمایی داری و محاله فرصتی که برای نشون دادن خودت پیش میاریمو از دست بدی!

 

_ چاییدی! من اصلا علاقه ای به خودنمایی ندارم، کمکم به توام واقعی بود.

 

با چنان حرص شیرینی گفته بود که سراب ریز خندید و به سختی نوک انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.

 

_ ولی خودمونیم، یه کوچولو خودنما بودی!

 

حامی چپ چپ و با جدیت نگاهش کرده و دستش را پایین انداخت.

 

_ نبودم، چرت نگو دیگه!

زورم گرفت مرتیکه واسه یه دختر تنها صداشو انداخته بود پس کلش، بد کردم کمکت کردم؟

تقصیر تو نیستا، دستم نمک نداره!

 

شوخی سراب را جدی گرفته و طوری اخم و تخم کرده بود که با یک من عسل هم نمیشد خوردش!

 

سراب غش غش شروع به خنده کرده و بی هوا بوسه ای روی گونه ی حامی کاشت.

 

_ قربون دست بی نمکت که نمک گیرمون کرد آقا حامی…

 

#پارت_۶۰۴

 

هنوز هم تغییری در نگاهش ایجاد نشده و با همان اخم های درهم به سراب خیره بود اما هیچ چیز نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد که نگوید:

 

_ خدانکنه…

 

دل سراب برای لحن تخس و شیدایش غنج رفت و خنده اش به شکل لبخندی کوچک، روی لبش ماندگار شد.

 

_ خلاصه که همه چی با برنامه ی اون پیش میرفت. قرار بود خودمو تو دل مادرت جا کنم طوری که مجبورت کنه باهام ازدواج کنی.

اما اون روزی که اومدی دم خونم، یه فرصت طلایی بود و میدونستم که نباید از دستش بدم.

تو اون موقع یه پسر خوشگذرون بودی که هر شبتو با یکی میگذروندی و یه لحظه به ذهنم رسید که شاید با دیدن بدنم اختیارتو از دست بدی و…

 

پلکی زده و سری تکان داد. نفسش را به بیرون فوت کرده و کلافه پچ زد:

 

_ همه چی تو یه لحظه اتفاق افتاد و خب… نقشمم عملی شد.

پدرم تموم سعیشو کرده بود تا کمترین برخوردو با تو داشته باشم، نمیدونم چرا انقدر روت حساس بود.

تو موردای قبلی اصلا براش مهم نبود که من تا چه حد به اون آدم نزدیک میشم اما همیشه تاکید داشت که بهت نزدیک نشم.

وقتی فهمید چیکار کردم خیلی عصبی شد، واسه همین نگارو وارد بازی کرد…

 

زمزمه ی ناباور و مبهوت حامی حرف را در دهانش ماساند.

 

_ نگ… نگار… اونم… کار شما بود؟!

 

شدت بهت حامی آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانست صدا بالا برده و بر سرش فریاد بزند‌.

 

درمانده تر از همیشه بود، چه کرده بودند با زندگی اش…

 

سراب کوتاه و شرمنده سری تکان داد. میدانست در قضیه ی نگار چه فشاری را تحمل کرده بود.

 

_ حاضر بود هر چیزی که میشد واسه راه پیدا کردن تو اون خونه ازش استفاده کرد رو امتحان کنه، نگار که چیزی نبود…

 

#پارت_۶۰۵

 

حامی تن گر گرفته و سوزان در آتشش را روی تخت پرت کرده و سرش را چند باری محکم به تخت کوبید.

 

_ خدایا… خدایا… وسط چه گهی دست و پا میزدم…

 

سردرد امانش را بریده و دیگر طاقت شنیدن چیزهای بیشتر را نداشت. تا همینجا هم بیش از ظرفیتش فهمیده بود.

 

دست روی صورتش گذاشته و فریاد از ته دلش را پشت دستانش خالی کرد.

 

_ من دهنم سرویس شد سراب…

 

برای فراری دادن سردردش، کف دستش را به پیشانی اش کوبید. نه یکبار، نه دوبار…

 

سراب دل نگران و سرگشته خودش را کنار تنش کشید. صورتش را به صورت او چسباند و به سادگی ضربات دستانش را مهار کرد.

 

_ نکن حامی، همه چی تموم شده دیگه…

انقدر خودتو اذیت نکن قربونت برم…

 

تن او همچون یخ های قطب سرد بود و تن حامی ماده ی مذابی که داشت او را درون خود ذوب میکرد.

 

پیشانی های به هم چسبیده شان در مرز هم دما شدن بودند و نگاه حامی رنگ و بوی بیچارگی داشت.

 

_ بدبخت تر از من پیدا نکردین واسه نقشتون؟

تو نصف زندگی منو نمیدونی، حقم نبود اینکارو باهام کنین…

 

اشک سراب روی مژه های تبدارش چکید و ناخواسته چشم بست.

 

_ نقشه ی من نبود حامی، منم مثل تو یه بازیچه بودم…

 

_ بسه، بسه… دیگه نمیخوام بشنوم…

کاش تو حماقت خودم میموندم، من واسه شنیدن این حقیقت زیادی ضعیفم…

 

سراب هق آرامی زده و حامی که او را پس زد، هق هق هایش شدت گرفت.

 

_ تمومش کن، بسه دیگه…

 

از سمت دیگر تخت پایین رفته و میخواست از سراب و هر چه به او و این زندگی ربط داشت رهایی یابد.

 

قبل از سراب زندگی ای نداشت که متعلق به خودش باشد…

 

فکر میکرد خدا سراب را جای تمام نداشته هایش، تمام سختی ها و حسرت هایش فرستاده و حالا میفهمید که حتی این زندگی هم از ابتدا برای او نبوده…

 

از دار دنیا هیچ نداشت انگار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
5 ماه قبل

بابا حامی جانم دو دقیقه بتمرگ بذار کل داستانو بگه دیگه عزیزم…
😭 😭 😭

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

دستت طلا فاطمه جان خماری این دو روز رو برطرف کردی بانو چی میشه هر روز همینجوری پارت بذاری

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x