پس از کمی بحث و مشاجره بالاخره زور بردیا و حاج آقا به بقیه چربید و غر و لند کنان راهی خانه ی بردیا شدند.

 

در راهروی بیمارستان بودند که سراب به قامت خمیده ی حاج خانم زل زد.

 

از تمام حرف های راغب، دلش میخواست آن قسمت که حاج خانم را مادر او خوانده بود حقیقت داشت.

 

داشتن مادری مانند او آرزویش بود. در رویاهای کودکی اش هم زنی شبیه او را به عنوان مادر از دست رفته اش میدید.

 

همانقدر مهربان با نگاهی همیشه نگران و مضطرب که جوش فرزندش را میزد.

 

دستی که میان دست حامی بود را تکان داده و سرش را سمت او چرخاند.

 

_ یه چیزی ازت بخوام نه نمیاری؟

 

حامی پشت دستش را نوازش کرده و با کرختی خندید.

 

_ جونم، چی میخوای وروجک؟

 

سراب اشاره ای به حاج خانم زده و لب برچید.

 

_ برو از دلش درآر، گناه داره طفلی…

تو اتاق که بودیم هی برمیگشت با غصه نگاهت میکرد.

 

حامی چشم در حدقه چرخاند. کسی که این وسط شاکی بود، او بود.

بقیه باید از دل او در می آوردند.

 

طوری با او رفتار میکردند که انگار کودکی دو ساله است و از پس زندگی اش برنمی آید.

 

مدام برایش اما و اگر ردیف میکردند و تمام اشتباهاتش را توی سرش میکوبیدند.

 

اگر خودش یک بار مانند آنها رفتار میکرد میشد آدم بده ی داستان و باید از دلشان درمی آورد؟!

 

_ بیخیال سراب، الان اصلا وقت این چیزا نیست.

 

مصرانه به بازویش آویزان شده و ملتمس پچ زد:

 

_ به خاطر من، لطفا…

میدونم توام اذیت شدی ولی اونا هر چی میگن از رو دوست داشتنه…

خودمونم داریم پدر و مادر میشیم، فقط یکم درکشون کن… هیچی تو دلشون نیست به خدا…

 

#پارت_۶۲۵

 

حامی کلافه دست میان موهایش برد و با تخسی بینی چین داد.

 

_ باشه حالا وقت زیاده، بعدا یه غلطی میکنم!

 

سراب که میدانست راضی شده، ریز خندید و به آرامی به جلو هلش داد.

 

_ همین الان برو، پسرک خوش قلب من.

 

حامی چپکی نگاهش کرد. دندان روی هم سایید و کف دستش را آرام به گونه ی سراب کوبید.

 

_ ما که خر شما هستیم خانم، حداقل رحم کن کمتر سواری بگیر ازمون!

 

سراب لبخند دندان نمایی زده و برای لحظاتی دلهره هایش را به دست فراموشی سپرد.

 

_ قربونت بشم، تو زندگی منی آقا حامی…

برو ببینم چیکار میکنی.

 

حامی هنوز هم تمایلی به پیش قدم شدن نداشت اما نتوانست روی دخترکش را زمین بی اندازد.

 

نفس سنگین شده اش را با صدا بیرون داد و حین غرغر زیر لبی، از سراب جدا شده و سمت مادرش رفت.

 

_ آخه وسط بیمارستان جای آشتی کنونه؟!

 

سراب با لبخند همراهی اش کرد. با لذت به قامت مردانه اش زل زده و وقتی نزدیک حاج خانم شد، موجی از خوشحالی را به قلبش سرازیر کردند.

 

_ تو که خودتم دلت نمیاد باهاشون قهر باشی، فقط بلدی بیخودی غر بزنی و ادا بیای… خرس گنده!

 

میان شادی دست و پا میزد که در یک لحظه پشت چشمانش تیری کشیده و انگار بمبی بزرگ و نابودگر در سرش ترکید.

 

نه تاری دیدش رفع شده بود و نه سردرد های عجیب و غریبش.

فقط بهشان عادت کرده بود…

 

اما این یکی آنقدر دردناک بود که ناله اش به هوا رفت و در یک لحظه دنیا پیش چشمانش سیاه شد.

 

در سیاهی مطلق فرو رفت و تمام تنش از هم پاشید. قبل از اینکه پخش زمین شود، خودش را در آغوشی نرم حس کرد و صدای نگران رسا را شنید.

 

_ ای وای سراب… چت شد؟ حامی… حامی بیا…

 

#پارت_۶۲۶

 

بیهوش نشده بود، همه چیز را میشنید و میدید فقط برای لحظاتی بینایی اش را از دست داده بود.

 

به آنی همه دورش جمع شدند و هر کس با نگرانی چیزی میگفت و میپرسید که بردیا اَه کشداری گفت.

 

_ چتونه بابا؟ وِر وِر وِر وِر…

آدم سالمم از دست شما سرسام میگیره، برین کنار بتونه نفس بکشه.

خوبی عمو؟ چیشد؟

 

سراب چند باری پلک زد و کلافه از تاری دیدش، با زاری سری تکان داد.

 

_ چیزی نیست، سرم گیج رفت فقط… خوبم.

 

حامی با غیظ بازویش را چنگ زده و خواست بلندش کند.

 

_ غلط کردی دروغ میگی که خوبی، تو خوبی الان؟!

عمو ببریمش یه وری، یه دکتری چیزی ببینتش… میدونم الکی میگه که نگرانمون نکنه…

 

حاج خانم به سرعت زیر بغلش را چسبیده و حامی هم بازویش را با حرص فشرد.

 

_ دور از جونت حتما باید بمیری که بفهمی خوب نیستی؟

الان یه بچه تو شکمته، جای اینکه بیشتر مواظب خودت باشی همش به فکر مایی یه وقت خم به ابرومون نیاد؟

من با تو چیکار کنم سراب؟

 

سراب بغض کرده و از شماتت های حامی سر به زیر انداخت. هر کاری که میکرد حامی را آزار میداد.

 

رسا از دیدن حال سراب نوچی کرده و با نگاهی شاکی مشتی به کمر حامی کوبید.

چشمان درشت حامی که رویش نشست، با طلبکاری گردن کشید.

 

_ ها چیه؟ بیا برو اونور ببینم، وایستادی زیر گوشش هی چرت و پرت میگی حالش بهتر میشه؟

برو کنار تو اصلا حق نداری نزدیکش شی، نصف حال بدیاش به خاطر توئه به خدا!

 

با مشت و نیشگون حامی را کنار زده و خودش دست دور بازوی سراب حلقه کرد.

 

_ ولش کن اون مرتیکه رو، خره هیچی حالیش نیست. دو روز باهاش قهر کنی حساب کار دستش میاد!

آقا یادش رفته وقتی نبودی چجوری خودشو به در و دیوار میکوبید، بیشعور!

 

به دنبال بردیا روانه شدند و حامی ناباور سرجایش ایستاده بود.

کمی که دور شدند تکخندی زده و با دهانی باز گفت:

 

_ بسم الله، تو کم بودی فقط!

 

#پارت_۶۲۷

 

دکتر با دقت معاینه اش میکرد و بقیه هم مضطرب گوشه ی اتاق در حال تماشا بودند.

 

فقط حامی بالای سرش ایستاده و دست سردش را میفشرد و گهگاه چیزی زیر گوشش پچ میزد تا آرامش کند.

 

دکتر چشم ریز کرده و دست از معاینه کشید.

 

_ تاری دید و حالت تهوع هم داری؟

 

دست سراب روی شکمش مشت شد. میترسید بلایی بر سر کودکش آمده باشد.

 

راغب در حساس ترین ماه های بارداری اش هر چه دستش میرسید را با دوز بالا به او تزریق میکرد.

 

گمان میکرد عوارض همان ها حالا گریبانش را گرفته باشند.

 

لبهای لرزان از بغضش را روی هم فشرد و سری به تایید تکان داد.

 

_ چند وقته؟

 

کمی فکر کرد. از همان زمانی که برگشته بود و به ضرب و زور دارو بیهوش نمیشد.

 

تمام وقتهایی که به هوش بود دیدش تار بود و سرگیجه داشت.

 

_ یه مدت میشه، یه هفته شاید… نمیدونم…

 

حامی دندان قروچه ای کرد و قبل از اینکه دکتر حرفی بزند، روی صورت سراب خم شد.

 

_ یه هفته؟ یعنی چند روزه حالت خرابه و هیچی نمیگی؟

تو میخوای منو دیوونه کنی سراب؟!

 

سراب کلافه چشم بست. نگران حال و روز کودکش بود و اعصاب شماتت های حامی را نداشت.

 

غیر از آن، فقط یک روز بود که به زندگی بازگشته بود.

قبل از آن و با افکاری که در سر داشت فقط دنبال راهی برای مردن بود.

 

آنقدر ذهنش درگیر بود که این تاری دید و سرگیجه ی لعنتی اصلا به چشمش نیاید.

 

کلافه و شاکی به نگاه سرخ حامی زل زد و آرام غرید:

 

_ اگه انقدر رو مختم و با کارام دیوونه میشی میتونی ولم کنی، راه بازه!

این مدت اونقدری بدبختی داشتم که به فکر حال خودم نباشم، درک این موضوع زیادم سخت نیست حامی…

 

#پارت_۶۲۸

 

حامی حرصی لبهایش را روی هم فشرد و اگر تنها بودند حق این دلبر زبان درازش را کف دستش میگذاشت.

 

در جواب نگرانی های او حرف از جدایی میزد، دخترک خیره سر!

 

_ دعواتونو آوردین اینجا بچه ها؟!

 

چهره ی خندان دکتر را که دیدند هر دو نفس عمیقی کشیدند.

 

حاج خانم سری به تاسف تکان داد و برای حامی چشم و ابرو آمد.

 

_ دو دقیقه سگ و گربه بازیاتونو جمع کنین مادر، رفتین خونه هر چقدر خواستین بزنین تو سر و کله ی هم!

 

بردیا که از شدت اعصاب خردی با پا روی زمین ضرب گرفته بود، اشاره ای به حامی کرد.

 

_ چیکارش داری عزیزم این آقا باید همه جا نشون بده گاوه، ولش کن!

راحت باش عمو، شاخ بزن، لگد بزن… خودتو محدود نکنی یه وقت!

 

اگر در موقعیت و زمان دیگری بودند، همه زیر خنده میزدند.

اما حال وخیم مدی همه را پریشان کرده و خنده از لبهایشان فراری بود.

 

تنها کسی که به کل کل هایشان خندید دکتر بود که بی خبر از همه جا، قهقهه ی بلندی زد.

 

وقتی چهره های ماتم زده شان را دید به سرعت خودش را جمع و جور کرده و گلویی صاف کرد.

 

_ خیلی خب، برگردیم سراغ کارمون.

 

حامی دست به کمر زده و نگاهش به سراب هنوز با غیظ بود.

 

سراب چشم غره ای رفته و نگاه نگرانش را به زن مسن مقابلش دوخت.

 

_ بچم… حالش خوبه؟

 

#پارت_۶۲۹

 

_ جای نگرانی نداره، یه مورد عادیه که گاهی تو بارداری برای مادر پیش میاد.

هنوز دلیل اصلیش مشخص نشده ولی به احتمال زیاد از عوارض تغییرات هورمونیه.

بعد از زایمان هم همه چیز به حالت عادی برمیگرده.

من مشکلی نمیبینم ولی برای اطمینان خاطر یه سری آزمایش برات مینویسم که خیالمون راحت تر شه.

 

همه به طور محسوس نفس راحتی کشیدند. توان بدبختی جدیدی را نداشتند.

 

دکتر آزمایش های لازم را روی برگه ای نوشت و به دست حامی داد.

 

نگاهش یک دور روی همه چرخید و به حامی زل زد.

 

_ موقع بلند شدن و راه رفتن حتما یکی کنارش باشه که یه وقت موقع سرگیجه گرفتن اتفاقی براش نیفته.

با یکم همکاری و مراقبت این دوران خیلی راحت میگذره، نگران نباشین.

 

بالاخره راهی خانه ی بردیا شدند.

 

بردیا در بیمارستان ماند و حاج آقا بعد از صحبت با مامورینی که وظیفه ی حفاظت از خانواده اش را داشتند، سراغ آزاد کردن یاشا و گیر انداختن راغب رفت.

 

رسا به همراه مادرش مشغول آماده کردن اتاق ها بودند.

 

مشخص نبود چند وقت باید کنار هم زندگی کنند و میخواستند همه در خانه شان احساس راحتی کنند.

 

باربد که درک درستی از موقعیت نداشت، هیجان زده از پشت این پنجره به پشت آن پنجره میرفت و از دیدن مامورها ذوق میکرد.

 

_ وای عین فیلماست، خیلی خفنه!

 

حامی پوزخند زنان سری تکان داد.

 

_ زندگی رو تو میکنی به خدا، خوش به حالت!

 

صدایش را پایین آورد و سراب که کنارش نشسته بود، مخاطب حرفش بود.

 

_ ما که تا اومدیم بخندیم یکی با پشت دستش زد تو دهنمون و تا اشکمونو ندید ولمون نکرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۱۱۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازی

  دانلود رمان شهر بازی   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم ۲۱ تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

سلام فاطمه جان میشه پارتا رو نذاری برا آخر شب خوابالود اصلا نمیدونم چی میخونم صبح باید یبار دیگه بخونمشون 😂

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x