رمان آس کور پارت 173 - رمان دونی

 

 

 

حامی چشم بست تا خودش را آرام نشان دهد اما صدای نفس های عصبی و کشدارش به گوش سراب رسید.

 

کمی در همان حالت ماندند که حامی گلویی صاف کرده و دستی به صورتش کشید.

 

_ بیا بریم دکتر ببینتت، رفتیم خونه حرف میزنیم دردونه.

 

سراب بغ کرده و نالان سر بالا انداخت.

 

_ برگردیم خونه، نمیخوام برم دکتر.

 

_ توروخدا حرف گوش کن، به غلط کردن میندازی آدمو…

 

دلش نمیخواست مردش را در این حال و روز ببیند اما انگار صدمات روحی حامی بغرنج تر از آنی بود که به نظر می آمد.

 

میترسید در یکی از لحظات عصبانیتش کنترلش را از دست داده و کاری کند که تا آخر عمر پشیمانی برایشان بماند.

 

نفس عمیقی کشید تا بلکه با آرامش خود، حامی را هم آرام کند.

دست روی بازویش گذاشت و گرفته پچ زد:

 

_ بریم خونه عشقم، نیاز به استراحت دارم… یه روز دیگه میایم دکتر، دیر نمیشه… بریم؟

 

حامی اما گویی رگ لجبازی اش باد کرده بود. میگفت الا و بلا باید همین حالا نزد پزشک بروند.

 

_ بعد از این که رفتیم پیش دکتر به استراحتت میرسی!

 

_ حامی، اذیتم میکنی…

 

دست روی پیشانی اش کوبید و غرش تو گلویی کرد.

 

_ د لامصب تو داری اذیت میکنی، چی ازت کم میشه اگه با دلم راه بیای؟

تموم بال بال زدنام واسه تو و اون بچست، اینا رو نمیبینی واقعا؟

میگی من حامی قبل نیستم ولی تو همون سرابی؟

همونی که رید به کاسه کوزه ی باباش تا کنار من بمونه؟

همونی که طاقت نمیاورد خار تو انگشت من بره؟

اگه همون سرابی پس بگو الان چی عوض شده که دیگه نمیتونی تحملم کنی؟

 

#پارت_۶۴۳

 

_ بچمون…

 

در برابر نگاه گیج و سوالی حامی، سراب با عجز و بیچارگی دست روی شکمش گذاشت.

 

همان سراب بود و در هر شرایطی کنار حامی اش میماند اگر پای کودکشان در میان نبود.

 

حالا تمام ترسش آن کودک بود و بلایی که میتوانستند ناخواسته بر سرش بیاورند.

 

_ همون سرابم، فقط الان یه مادرم هستم که وظیفمه از بچم مراقبت کنم.

وظیفمه اگه دیدم کسی ممکنه بهش آسیب بزنه ازش دورش کنم، حتی اگه جونم بند باشه به بودن اون کس…

 

حامی هیستریک خندید و پیشانی اش را به دیوار چسباند.

 

چرا میگفت برای کودک خودش خطر دارد؟

او که تمام این کارها را به خاطر همان کودک میکرد.

 

_ داری میگی من واسه بچم خطرناکم؟!

 

سراب که در جواب فقط سکوت و نگاه فراری اش را تحویل داد، حامی چانه اش را چنگ زد.

 

چشمان سراب را مجبور به زل زدن در چشمان سرخ و دلگیر خود کرد و صدایش بالا رفت.

 

_ من واسه بچم خطرناکم سراب؟ فکر میکنی بلایی سرش میارم؟ آره؟

کاش خفه شی…

 

در رویاهایش همیشه بهترین پدر دنیا بود. هر چه خودش نداشت را برای کودکش فراهم کرده بود.

 

آغوشش تنها جایی بود که فرزندانش به راحتی میتوانستند به آن پناه ببرند.

 

میخواست رویاهایش را زندگی کند اما حرف سراب همچون زلزله ای مهیب کاخ رویاهایش را آوار کرد.

 

آوار شدن تصویر بی نقصی که از پدر شدنش داشت، برایش گران تمام شده و داشت دیوانه اش میکرد.

 

_ کاش خفه شی سراب…

 

سراب پلکی زد که سد محافظ اشک هایش را شکست.

گونه هایش به آنی تر شده و غمگین دست روی سینه ی حامی گذاشت.

 

_ اگه آرومت میکنه، خفه میشم…

 

#پارت_۶۴۴

 

_ گفتی بهترین بابای دنیا میشم…

 

حامی با درد شقیقه اش را فشرد و ریه هایش را از هوای سنگین اطرافش پر کرد.

 

_ من فقط میخواستم بهترین بابای دنیا باشم‌…

من اذیتش نمیکنم، اذیتت نمیکنم… نمیکنم سراب…

فقط میخواستم بهترین باشم براتون…

 

کسی از کنارشان گذشت و با تعجب به وضعیت عجیب و غریبشان زل زد.

 

سراب شرمگین از نگاه زن، بازوی حامی را چنگ زده و ملتمس نالید:

 

_ بیا بریم خونه، توروخدا‌…

 

اما حامیِ دیوانه شده ی مقابلش فقط میخواست ثابت کند میتواند بهترین پدر دنیا باشد.

 

تن سراب را به دیوار چسبانده و روی صورتش خم شد.

نگاه جدی شده اش را بند نگاه سراب کرد و صدایش از عمق قلبش در می آمد.

 

_ من هیچی نداشتم، نه مامان بابای خوب داشتم، نه عین بقیه ی بچه ها زندگیم بی دغدغه بوده.

یه کاری با روح و روان من کردن که حالم از زندگی بهم میخورد، جدیش نمیگرفتم‌…

اما همه ی اینا واسه قبل این بود که تو رو ببینم، تو که اومدی تو زندگیم یهو انگار همه چی داشتم…

میخواستم صدمو بذارم واست، میخواستم به خودم و کل دنیا نشون بدم اون زندگی مزخرف نتونسته منو از پا دربیاره…

قرار بود بهترین شوهر دنیا باشم واست اما گند زدم…

گند زدم و تو رو از دست دادم، به خاطر بی عرضگی من تو عذاب کشیدی…

نتونستم مراقبت باشم، نتونستم کاری کنم بتونی بهم تکیه کنی و حرف دلتو بزنی که اگه میزدی شاید هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد.

من خودمو مقصر همه چی میدونم، مقصر هر یدونه زخمی که رو تن توئه منم، مقصر هر ترسی که به جونت افتاده منم…

منم که نتونستم بهترین شوهر دنیا باشم برات…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
4 ماه قبل

الان سراب رید به همچی که 😐😐😐😐😐

:///
:///
4 ماه قبل

الان فقط منم ک حس میکنم دعواهاشون حالت فیک داره؟نویسنده زیاده روی نکرده؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x