خودشان را با عجله به خانه ی بردیا رساندند. سراب و حامی هم بعد از مطب دکتر کمی در خیابان چرخیده و بازگشتشان به خانه همزمان با آنها شد.
سراب پاپوش های کوچکی که هر دویشان به زحمت اندازه ی یک کف دست میشدند، در دست گرفته و با ذوق نگاهشان میکرد.
_ ووی خدا، پاهاش انقدری میشه؟ گوگولی!
_ به تو که بره از اینم کوچولوتر میشه، همین الانش یه چسه ای!
حامی هم مانند چند ساعت گذشته مدام سر به سرش میگذاشت و سراب اما چنان بابت خریدهای کوچکشان سرحال و بشاش بود که چیزی ناراحتش نکند.
_ خیلی خب، همه چی رو برداشتم، بریم تو.
کیسه های خریدی که در دست حامی بودند را نگاه کرده و همه شان را در تن کودکش تصور میکرد.
حامی بعد از خوش و بش با نگهبانی که دم خانه بود، زنگ را فشرد.
با دلخوشی کوچک درون دل سراب شاد بودند که صدای عجول و لرزان یاشا دم در متوقفشان کرد.
_ سراب، سراب عمو وایسا کارت دارم.
رنگ صورت سراب به آنی همچون گچ دیوار سفید شد. این روزها از هر اتفاقی میترسید.
به بازوی حامی چنگ زده و ترسیده نالید:
_ یا خدا… باز چیشده؟
اخم های حامی در هم شده و دست پشت تن سراب گذاشت. با حرص به یاشا و پدرش که با عجله نزدیکشان میشدند زل زد.
از ذهنش گذشت که چقدر این دو مرد بی فکر بودند که کمی مراعات زن باردارش را نمیکردند.
_ هنوز بچش نیفتاده دو تا داد دیگه بزنین توروخدا!
پوف، یه روز خوش نداریم ما از دست شما، باز چه خبر شده حاجی؟
یاشا با دیدن صورت و نگاه ترسیده ی سراب لبخندی کوتاه زد.
_ نترس سراب جان، چیزی نشده.
فقط میخواستم باهات حرف بزنم، معذرت میخوام که نگرانت کردم.
#پارت_۶۵۵
یاشا با اینکه برای حل معادلات ذهنش عجله داشت اما برای مراعات حال سراب، کمی صبوری کرد.
خیالشان را راحت کرد که موضوع مهمی در جریان نیست و میتوانند بعدا هم در موردش صحبت کنند.
وارد خانه شدند و حضور یاشا گل از گل همه شان شکفت. بالاخره هر نوع حال خوبی در این روزها غنیمت بود.
بعد از اینکه سراب و حامی هم با ذوق از تاپ تاپ های قلب کودکشان گفتند و کمی شوق در چهره ی همه دوید، یاشا با سرفه ای کوتاه توجه همه را به خود جلب کرد.
_ من واقعا معذرت میخوام، میدونم الان اصلا وقت مناسبی نیست اما باید حرف بزنیم سراب جان.
حامی با صدایی بلند پوف کرد که سراب با لبخندی مضطرب سری به تایید تکان داد.
_ اشکالی نداره.
رها مشکوک و کنجکاو نگاهش را به یاشا دوخت.
_ درباره ی چی؟ جدیدا اتفاقی افتاده؟
یاشا با اطمینان پلکی زد.
_ نگران نباشین، فقط میخوایم یه گپی بزنیم.
سپس رو به سراب زبانی روی لبهایش کشید.
_ میشه تنها صحبت کنیم؟
حاج خانم و رها داد اعتراضشان هوا رفت. هیچکدام نمیخواستند چیزی از کسی پنهان بماند.
موضوع به گذشته ی همه شان ربط داشت و باید دست در دست هم همه چیز را پشت سر میگذاشتند.
اعتراضشان جواب داد و یاشا قبول کرد که هر چه حدس و گمان دارد را با جمع در میان بگذارد.
رسا مشغول ریختن چای بود و بقیه گرد هم جمع آمده بودند تا شاید یاشا گره این ماجرا را باز کند.
نگاه سوالی همه را رویش حس کرد که با اصلی ترین سوال ذهنش شروع کرد.
_ مثل اینکه پدرت یه چیزی از کشته شدن زن و بچش گفته، یعنی خونواده ی تو… درسته؟
تو چیزی یادت هست؟ میتونی هر چیزی از ماجرا یادته رو بهم بگی؟ حتی چیزی که به نظرت مهم نمیاد هم ممکنه کمکمون کنه.
#پارت_۶۵۶
نفس سراب بند آمد و ناخودآگاه نگاه لرزانش را به حاج آقا دوخت.
به خودش قبولانده بود که حرفهای راغب فقط برای آزارش بوده اما در اعماق قلبش هنوز هم شک داشت که راغب واقعا پدرش باشد.
نگاه حاج آقا هم دیگر مانند قبل با اطمینان نبود. به زدن لبخندی پر از خستگی بسنده کرد و سراب خجالت زده نگاه دزدید.
هیچکس جز حاج آقا از آن قسمت حرفهای راغب باخبر نبود و با همان نگاه کوتاه فهمانده بود که او هم مانند سراب میخواهد این موضوع مثل یک راز بینشان بماند.
سراب هم از خداخواسته قبولش کرده بود. اینکه در نظر همه دختر راغب باشد به مراتب راحت تر از این بود که داستان من در آوردی راغب را باور کند.
نفس حبس شده اش را بیرون داده و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ من چیزی یادم نمیاد، حتی مادرمو… همیشه بهم میگفت مادرم موقع دنیا اومدن من جونشو از دست داده.
فقط این آخریا، وقتی که پیشش بودم… وسط حرفاش یه سری داستان واسم گفت که قبلا به بابا گفتم و شاید شمام شنیده باشینش…
من چیزی ازشون سر در نیاوردم، حتی وقتی واکنش بابا رو دیدم با خودم گفتم شاید حرفاش دروغ بوده…
الان واقعا نمیدونم کدوم قسمت حرفاشو میشه باور کرد…
آهی کشید که یاشا عجولانه میان حرفش پرید.
_ حتما یه چیزی بوده که به خاطرش داره این بلاها رو سرمون میاره، نگفت کی اون اتفاق افتاده؟
سراب متفکر ابرو در هم کشید و سعی کرد با دقت حرفهای راغب را به یاد بیاورد.
نه، از زمانش چیزی نگفته بود.
سر بالا انداخت و نگاهش را به یاشا دوخت.
_ این که کی اتفاق افتاده رو نمیدونم ولی ازش خواستن یه دختری رو بکشه و اون نتونسته، برای همین خونوادشو ازش گرفتن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی که گذاشتین 🥰🥰🥰🥰