هیچ کدام فکرش را هم نمیکردند بابت آن روز تاوانی به این بزرگی بدهند.
حاج آقا رو به نگاه پر سوال سراب و حامی نیشخندی زد.
_ من و مادرت اون موقع پلیس بودیم. نمیدونم کار خدا بود، قسمت بود… پرونده ی یاشا افتاد زیر دست ما.
تغییر چهره داده بود، حتی اسمشم عوض شده بود و ما نمیدونستیم واقعا کیه.
یعنی کی فکرشو میکرد؟ یاشا مرده بود، سر خاکش میرفتیم… کی فکرشو میکرد آخه؟
وقتی فهمیدیم که دیر شده بود، البته اول مادرت فهمید.
وسط عملیات بودیم که مادرت بدون اینکه به بقیه خبر بده تصمیم گرفت فراریش بده.
بعدا که فهمیدیم، هممون کمکش کردیم.
من فرمانده ی عملیات بودم و ناپدید کردن مدارکی که علیه یاشا داشتیم برام کاری نداشت.
تهش یه توبیخ بود دیگه…
صدایش که رو به افول رفت، رها بغض کرده و نالان پرسید:
_ پدرت خونوادشو کشته یاشا، چرا از ما داره انتقام میگیره؟ ما که گناهی نداریم…
سراب قبل از بقیه لب به سخن گشود.
خواندن ذهن راغب برایش مثل آب خوردن بود.
میدانست چه احساسی نسبت به تمام آدمهایی که در این ماجرا حضور داشتند، دارد.
_ اون عمو و مامانو مقصر میدونه.
اگه به خاطر اونا نبود، رییسش اصلا اون دستورو بهش نمیداد که بعدش اون اتفاقا بیفته.
وقتی هم که نذاشتین عمو دستگیر بشه و انتقامشو کامل کنه، از نظرش خود به خود دست همتون به خون خونوادش آلوده شده…
دست روی شکمش گذاشته و از آنجا که راغب را بهتر از خودش میشناخت، نگران زمزمه کرد.
_ اون هیچوقت دست برنمیداره…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پ چرا دیگه اینجوری پارت میذارین؟😕😕😐
چرا اینقدر کم
خیلی توضیحاتشون و حرفاشون بریده بریده شد، کاش یدفعه همه جریان توضیح داده میشد و میرفتن دنبال ی راه حل