مگر یک روح چقدر توان و ظرفیت داشت که ضربات این چنینی را آن هم پشت سر هم تحمل کند و از هم نپاشد؟
مگر اوی بیچاره چقدر جان داشت که تمام حقایق زندگی اش را جمع کرده و یک جا به خوردش میدادند؟
حال عجیبی داشت.
شوکه؟ نه… شوکه نبود.
در این چند ماه بدتر از این ها را شنیده بود.
قاعدتا باید خوشحال میشد اما حتی خوشحال هم نبود.
ناراحت؟ نه، آن هم نه…
مگر تمام آرزویش همین نبود که حامی برادرش نباشد؟
حالا که به آرزویش رسیده بود چرا قلبش کار نمیکرد؟
یک طور بی حسی عجیبی را تجربه میکرد. انگار که هیچ چیز برایش مهم نبود.
ذهنش خالی، قلبش خالی، زندگی اش خالی…
حتی نمیفهمید چه مرگش است.
چند روز آینده را مدام در آغوش پدر و مادرش گذراند.
حاج خانم بیش از هزار بار خاطره ی تولدش را تعریف کرده بود.
میگفت که در خواب و بیداری گریه ی او را شنیده و چشمان بازش را دیده بود اما زمانی که نوزادی بی جان تحویلش دادند، همه میگفتند که دیده هایش توهم بوده.
میگفت که اسمش را طلوع گذاشته بودند چون بعد از سقط هایی که داشت، او همچون طلوع آفتاب بعد از یک زمستان سخت به زندگی شان نور و گرما بخشیده بود.
از ذوق و هیجانشان در روزهای آخر بارداری میگفت و سیاه روزیشان بعد از مرگ او.
از حرف هایی که با اوی درون بطنش میزد و آرزوهای حسرت شده ای که برای او داشت.
یک لحظه هم رهایش نمیکرد. میخواست عوض تمام روزهایی که او را نداشت، یک جا دربیاورد.
همه ی خانواده مثل پروانه دورش میچرخیدند و او باز هم هیچ حسی نداشت.
با لبخندهایشان میخندید، با اشک هایشان اشک میریخت و اما همه در ظاهر بودند.
کم کم داشت از این روح سرگردانی که در جسمش زندگی میکرد میترسید و اما کاری هم از دستش برنمی آمد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جزر و مد رو هم بذار لطفا دیروز هم تاوان نبود
بیچاره سراب🥺😭بدترین حس دنیا رو داره تجربه میکنه🥺😭 چه قد بده این حس😕😭😔حس اینکه احساس نداری و مث یه مرده متحرکی😕🥺😭😔😬
چه پارت بی معنی بود😑😑😑
کنجکاوم بدونم چه مرگشه