گمان میکرد دچار دردی بی درمان شده اما یکی از روزها بالاخره دردش را فهمید.
راغب!
راغب یک بار خانواده ی اصلی اش را از او گرفته بود و بار دیگر، سعی کرد با دروغ هایش خانواده ای که برای خود ساخته بود را نابود کند.
او سالها آن خانواده را زیر نظر داشت و میدانست که حامی برادرش نیست.
اما دروغ گفته بود تا سراب با دستان خود زندگی اش را نابود کند.
سالها او را وسیله ی نابودی دشمنانش کرده بود و دست آخر، جلیقه ی انتحاری را برای نابود کردن سراب و خانواده اش، تنش کرد.
اگر یکی از حماقت هایش عملی میشد چه؟
ساده لوحانه فکر میکرد که از دست راغب خلاص شده اما او همین حالا هم عروسک کوکی راغب بود.
از اینکه تمام زندگی اش به ساز او رقصیده بیزار بود.
تا زمانی که راغب نفس میکشید، روح او هم سرگردان میماند.
انگار که نفس های راغب همچون زنجیری به دور زندگی او بود و تا زنده بود، سراب آزاد نمیشد.
حسرت گذشته را میخورد، کاش زمانی که فرصتش را داشت جانش را میگرفت.
آن دیو دو سر همه چیز را از او گرفت و کاش فرصتی برای کشتنش پیدا میکرد.
کاش نه…
باید آن فرصت را پیدا میکرد و حتی اگر پیدا هم نمیشد، خودش آن را میساخت.
دخترکی که راغب تبدیل به هیولا کرده بود را به جان خودش می انداخت.
بد نبود خودش هم مزه ی این عروسک خیمه شب بازی ساخت دست خودش را بچشد.
آنقدر به راغب و روش های انتقام فکر کرده بود که از یاد برد انتقام دو سر دارد.
اگر یک سرش راغب را نشانه میرفت، سر دیگرش رو به خودش بود.
انتقام چشمانش را کور کرده و حاضر بود برای رسیدن به آن قید همه چیز را بزند.
نمیتوانست تا آخر عمرش اینطور زندگی کند.
حرام زاده ای چون راغب بیاید و تمام زندگی اش را بدزدد و دست آخر بی هیچ تاوانی در آرامش بمیرد؟
نه، سراب اجازه نمیداد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینم که مثل حورا هر روز داره بی محتوا تر میشه