حامی رانندگی و جاده را از یاد برد و بدون پلک زدن خیره اش شد.
دخترکش را بابت یک حسادت بچگانه رها کرده بود.
با بوق کشیده ی ماشینی به خود آمده و به سرعت فرمان را چرخاند.
فحشی نثار راننده کرده و باز هم حواسش را به سراب داد.
_ دورت شلوغ بود، فکر کردم بود و نبودم برات مهم نیست…
سراب بغ کرده دست دور بازویش حلقه کرده و سر رویش گذاشت.
اگر حامی را از دست میداد، میمرد.
هضم این اتفاقات برایش سخت بود اما همین که در آخر حامی هنوز همسرش بود، همه چیز را تحمل میکرد.
_ بدون تو خیلی تنها بودم…
دست حامی روی گونه اش نشسته و سرش را بوسید.
_ ببخشید دردونه، خیلی سرگردونم.
پوزخندی به هزارتوی پر پیچ و خم زندگیشان زده و نفسش را بیرون داد.
یک سال و نیم پیش که روز و شبش را به الواتی میگذراند، حتی در اوج مستی هم توهم چنین روزهایی را نمیزد.
بیشترین دردسری که حدسش را میزد موردی شبیه به نگار بود، آن هم در بدترین حالت!
این زندگی و چالش هایش شبیه به خواب بود و هنوز هم گاهی منتظر بود تا بیدار شده و همه چیز را مانند سابق بیابد.
برای هیچ چیز این زندگی آماده نبود و تک تک ثانیه هایش داشت سخت میگذشت.
_ همه چی خیلی داره برام سخت میگذره، گیر کرده بودم بین دوست داشتن تو و نفرت از اون دختربچه…
دارم سعیمو میکنم سراب، دارم جون میکنم تا سرپا بمونم ولی بعضی وقتا واقعا کم میارم.
نه تقصیر منه نه تو…
جفتمون قربانی ماجرایی شدیم که بهمون ربط نداشت و نمیدونم… واقعا نمیدونم کی قراره به آرامش برسیم…
قطره اشکی از گوشه ی چشم سراب پایین افتاد و در دل زمزمه کرد:
_ خیلی زود بهش میرسیم، یکم دیگه تحمل کن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 70
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.