کاش میدانست اندازه ی تمام دنیا از او متنفر است. کاش میدانست آرزوی مرگش را دارد.
کاش این همه ضعف و سستی درونش نبود تا به راغب بفهماند که بابت تمام سالهای از دست رفته ی زندگی اش، به او بدهکار است.
دست راغب که روی شکمش حرکت کرد، حسی قوی تمام ترس هایش را کنار زد.
مادری…
خودش ذره ای مهم نبود اما کودکش چرا…
قول داده بود مراقبش باشد و دست نجس راغب نباید به او میخورد.
خودش را از بین دستان راغب بیرون کشید و کمی دورتر از او ایستاد.
نگاه مملو از نفرتش را به لبخند موذیانه ی راغب دوخت و سری به تاسف تکان داد.
_ من فقط یه بچه بودم راغب، یه بچه…
راغب تای ابرویی بالا داده و دستانش را داخل جیبش برد. لب جلو داده و تکخند حرصی ای زد.
_ دختر منم یه بچه بود، یه بچه ی بی گناه که مثل آب خوردن کشتنش.
تو حداقل زنده ای، مگه نه؟!
قبل از اینکه سراب چیزی بگوید، نیش راغب شل شد و بدجنسانه زیر خنده زد.
_ البته فعلا!
سراب هیستریک خندید و دستی به گوشه ی لبش کشید.
_ زنده؟!
دکمه های مانتوی تابستانی اش را باز کرده و زخم هایی که اکثرشان گوشت اضافه شده و تنش را بدفرم کرده بودند در معرض نمایش گذاشت.
حین باز کردن باند دور دستانش دندان روی هم سایید و نزدیک راغب شد.
_ این آدم…
شلوارش را با یک حرکت پایین کشیده و وقتی زیر پایش افتاد، چرخی دور خودش زد.
_ شبیه زنده هاست؟
انگشت اشاره اش را به سینه ی راغب که با تفریح تماشایش میکرد کوبیده و بغضدار غرید:
_ اون یه بار دخترتو کشت ولی تو هر روز منو کشتی…
#پارت_۶۹۶
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و انگشتانش روی لباس راغب مشت شدند.
_ وقتی داشتی منِ هشت ساله رو میکردی قیافه ی دخترت نمیومد جلوی چشمت؟
شبایی که از درد زار میزدم یاد دخترت نمیفتادی؟
من چه فرقی با اون دختر بیچاره داشتم؟
من کجای این ماجرا بودم؟
مطمئنم دخترت از اینکه تو باباشی خجالت میکشه، اونم مثل من آرزوشه که بمیری…
نگاه راغب به آنی سخت شده و با نفرت به چشمان تر سراب زل زد.
_ توله ی اون بیشرفا حق نداره در مورد دخترم حرف بزنه، خفه شو!
سراب دست دیگرش را هم پیش برده و حالا هر دو دستش روی سینه ی راغب و جایی نزدیک گردنش چنگ شده بودند.
_ من… بهت میگفتم بابا…
من… هنوزم فکر میکنم تو بابامی…
اون مردی که بابامه، دوسش دارم اما… اما انگار واسم غریبست…
ازت متنفرم، دلم میخواد بمیری، هیچوقت نمیبخشمت ولی هنوز یه جایی گوشه ی ذهنم تو رو بابای خودم میدونم…
تلخندی زده و بینی اش را بالا کشید.
_ از خودم بدم میاد که قراره این حرفو بزنم…
تموم مدت حتی از خودمم پنهونش کرده بودم اما الان میگم که اگه بمیری… حس میکنم بابامو از دست دادم…
بالاخره حسی که در برابرش مقاومت کرده بود بیرون زد.
دست خودش نبود اما راغب را با تمام بدی هایش، با تمام بلاهایی که بر سر زندگی اش آورده بود، باز هم پدر خود میدانست.
اشک هایش فوران کرده و طوری پشت سر هم میریختند که در پلک بر هم زدنی کل صورتش خیس شد.
_ کاش همه چی یه جور دیگه بود…
#پارت_۶۹۷
از ته دل زار میزد و این مصیبت برایش زار زدن هم داشت.
میخواست پدرش را بکشد، با دستان خودش و انگار داشت خودش را میکشت.
او پدرش نبود، درست…
او را به چشم دشمن میدید، درست…
او تمام زندگی اش را نابود کرده بود، درست…
اما به دختر بچه ای که هنوز محبت های پدرانه ی راغب را به یاد داشت چه میگفت؟
دخترکی که راغب را با آن روزهای قبل از فروپاشی اش میشناخت.
آن شبهایی که برایش داستان میگفت تا خوابش ببرد.
شبهایی که تا صبح بالای سرش میماند تا تبش را پایین بیاورد.
ساعت هایی که پا به پایش میدوید تا دوچرخه سواری یاد بگیرد.
روزهایی که به هر کاری دست میزد تا اوی پنج شش ساله را بخنداند.
و هزاران روز و شب دیگر که همه با قوت در ذهنش مانده بودند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.