از هق هق زیاد نفسش بالا نمی آمد و اما تمام جانی که در تنش باقی مانده بود را در دستانش ریخته و یک ثانیه هم دست بردار نبود.
انگار نه انگار که تمام تنش درد میکرد. حالا جز در قلب شکسته اش دردی حس نمیکرد.
_ جنده ی احمق!
غرش خشدار و عصبی راغب را که شنید تنش منقبض شد.
او داشت همه ی زورش را میزد و با این حال راغب حتی ذره ای حس خفگی نداشت!
ضعیف شده بود…
عشق ضعیفش کرده بود یا مادر بودن؟
نمیخواست قبول کند که تمام نقشه هایش نقشه بر آب شده و فشار دستش را بیشتر کرد اما بلافاصله دست راغب روی موهایش نشسته و کشیدشان.
سراب را به راحتی از روی خود کنار زده و گوشه ی خانه پرتش کرد.
سراب نفس زنان تن کوچکش را جمع کرده و با قلبی که از وحشت تند میکوبید، به دیوار چسبید.
مردمک لرزان چشمانش روی راغب نشسته و حرکاتش را رصد میکرد.
با خنده ای عصبی بلند شده و دستی به گردنش کشید.
سرش را با حالتی ریتمیک به چپ و راست تکان داده و نزدیک سراب شد.
_ اگه دست و پام بسته بود شاید میتونستی ولی درست عین اون ننه بابای احمقتی…
روی تن لرزان سراب خم شده و انگشت اشاره اش را محکم به پیشانی اش کوبید.
_ عقل تو سرت نیست سراب، احمقی!
انگشتانش را بین موهای سراب فرستاده و با ملایمت نوازشش کرد.
_ کل عمرت داشتم آموزشت میدادم و خودتو ببین… از پس کشتنمم برنیومدی!
آخی، توله کوچولو… باید یه نقشه ی بهتر برام میکشیدی!
سراب تازه فهمید که چقدر بی فکر بوده.
دست و پای راغب باز بود و پیش خودش چه فکر میکرد؟
که راغب دست روی دست میگذارد تا او نفسش را ببرد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.