رمان آس کور پارت 24 - رمان دونی

 

صدای خسته ی رسا دستی شد که او را از دنیای آشفته ی دیوانگی بیرون کشید و به زمان حال پرت کرد.

 

اگر رسا نبود قطعا در آن بیمارستان و در آن لحظه، با مرور گذشته از دست میرفت.

 

زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و قدرت تکلمش را از دست داده بود که هر چه کرد نتوانست بگوید او که نبض نداشت…

 

_ کیه این دختره؟ چرا تو این حالی؟ لال شدی؟

 

با تکان دادن عصبی رسا، پلکی زد. در این لحظه بود و نبود. صداها را میشنید و نمیشنید…

 

_ با توام حامی، جوابمو بده تا دیوونه نشدم.

 

مردمک لرزان چشمانش را به راهی که سراب را بردند دوخت و دست روی گلویش گذاشت.

 

انگشتانش را به جنگی نابرابر در برابر حجمی که سد راه گلویش شده بود فرستاد و به هر زحمتی بود تارهای صوتی اش را به حرکت وا داشت.

 

_ نب…ض… نبض نداشت…

 

چینی از نگرانی روی پیشانی رسا نشست. حال حامی طبیعی نبود. دست روی شانه ی حامی گذاشت و نگران نگاهش کرد.

 

_ حامی تو خوبی؟

 

دستش را به پیشانی حامی زد و حرارت بالایش، اخم هایش را در هم کرد.

 

_ تب داری…

 

نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت و با دیدن دستگاه آب سرد کن، سمتش رفت. لیوانی را از آب پر کرد و کنار حامی نشست.

 

لبه ی لیوان یک بار مصرف را به لب حامی نزدیک کرد و آرام گفت:

 

_ یکم بخور، حامی جان صدامو میشنوی؟

 

نگاه حامی روی چشمان نگران رسا سر خورد و غیر ارادی جرعه ای از آب نوشید. خنکای آب تلاطم و التهاب درونش را کاهش داد و راه نفسش باز شد.

 

دم عمیقی از هوای گرفته ی بیمارستان گرفت و در جواب نگرانی های رسا، با حالی عجیب و خراب پچ زد:

 

_ تا وقتی نبینمش… خوب نیستم.

 

 

رسا یکه خورده خشکش زد. کنجکاوی اش بابت فهمیدن هویت آن دختر بیشتر شد. دختری که حامی را به این روز انداخته بود…

 

حامی آرنج روی زانوانش گذاشت و سر سنگین شده اش را میان دستانش گرفت. رسا مشغول جویدن پوست لبش شد و فکر کرد چطور از زیر زبان حامی حرف بکشد.

 

با یادآوری حرف پرستار جرقه ای در ذهنش زده شد و روی صورت حامی خم شد.

 

_ خودتو جمع و جور کن، پرستاره میگفت پلیس خبر میکنن.

 

سر حامی به ضرب بالا آمد. چشمان از حدقه در آمده اش را به صورت نگران رسا دوخت و منتظر نگاهش کرد.

 

رسا زبانی روی لبهایش کشید و من و من کنان گفت:

 

_ آخه چاقو خورده، وظیفه دارن این چیزا رو گزارش بدن.

 

تکانی خورد و کمی به حامی نزدیک تر شد.

 

_ تو زدیش؟ کیه این دختره؟ یه چیزی بگو شاید بتونم کمکت کنم. پلیس که بیاد ولت نمیکنه حامی، پای حاج عمو وسط بیاد…

 

با نگاه تند و تیز حامی، لب گزید و ادامه نداد. حامی نفسش را بیرون فوت کرد و دستی به صورتش کشید.

 

اگر اتفاقی برای سراب میفتاد هیچ کدام از این چیزها برایش مهم نبود، پدرش که هیچ کل دنیا هم میفهمیدند اهمیت نداشت.

 

شاید به نظر میرسید که او نزده اما خیلی قبل تر از امروز، سراب را کشته بود.

چاقویی که امروز تن سراب را درید، او از مدتها قبل بنای ساختنش را گذاشته بود.

با حرفهایش، کارهایش…

 

بلند شد و سمت راه تاریک رفت. روا نبود سراب را در راهی که خودش ساخته بود رها کند.

 

رسا از جا پرید و به بازویش آویزان شد.

 

_ کجا میری؟

 

بی حوصله بازویش را از میان دستان رسا بیرون کشید.

 

_ میخوام ببینم حالش چطوره.

 

 

 

رسا دوباره بازویش را گرفت و او را از حرکت باز داشت.

 

_ الان که بهت چیزی نمیگن، باید صبر کنی عملش تموم شه.

 

نگرانی و بی حوصلگی اش رفته رفته به عصبانیت میرسید. دندان قروچه ای کرد و دستش را با حرص عقب کشید.

 

روی صورت رسا خم شد و ضربه ای به شانه اش زد.

 

_ چی میگی تو؟ چرا اینجا موندی؟ رسوندیمون دمت گرم، میتونی بری!

 

رسا تکخند ناباوری زد و انگشت اشاره اش را روی سینه اش گذاشت.

 

_ با منی؟!

 

کف دستش را به سینه ی حامی کوبید و گره کوری میان ابروانش نقش بست.

 

_ بیشعور عوضی، مگه من راننده ی توی بی لیاقتم؟

 

ادای حامی را در آورد و با دهان کجی گفت:

 

_ رسوندیمون میتونی بری!

 

سری به تاسف تکان داد و بند کیفش را روی دوشش انداخت.

 

_ کاش یذره تو تربیتت بیشتر وقت میذاشتن که یه آدم عوضی بار نیای. اوکی میرم تو بمون و حوضت و دختری که به خاطر توی کثافت داره میمیره!

 

با حرص رو گرفت و عقب گرد که مچ دستش توسط حامی اسیر شد. با دهانی باز نگاهش بین چشمان جدی رسا جا به جا شد.

 

_ میمیره؟ مگه نگفتی اتاق عمله؟ تو چی میدونی؟

 

رسا پوزخندی زد و دستش را عقب کشید.

 

_ من جز رانندگی چیزی نمیدونم، حالام کارمو کردم و دارم میرم!

 

حامی پریشان چشم بست و درمانده به دست و پای رسا افتاد.

 

_ رسا تو رو خدا، حالم خوب نیست. ببخشید… ببخشید بد حرف زدم.

 

حامی سلطانی از او معذرت میخواست؟!

باورش نمیشد!

 

از موضع خود کوتاه آمد و چشم غره ای رفت. دست به سینه مقابل حامی ایستاد و نفس کلافه ای کشید.

 

_ باورم نمیشه جز خودت کسی ام برات مهم باشه!

 

حامی سر به زیر انداخت و صدایی از اعماق قلبش بلند شد و تمام جانش را به رعشه انداخت.

 

_ سراب هست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ینی از ۵ شنبه تا امروز منتظر باشی بعد بیای دو خط بخوونی

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

چقدر کمهههههه

Fateme
Fateme
1 سال قبل

د نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب؟؟نکشیمون دلاور
برات مهم بود؟مهم بود که تجاوز کردی روحشو جسمشو زندگیشو تخریب کردی ؟مهم بود که بی ننه باباییش رو زدی تو سرش؟؟پسری حرومی

مدافع حقوق میران و حامی
مدافع حقوق میران و حامی
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

نگووووووووو اینطوریییی
من دلمو باختم بهش
تا وقتی یکی تو زندگیته نمیفهمی چقد برات مهمه
نمیفهمی چقد نفست به نفسش بنده
وقتی بره وقتی نباشه تو میمونی و دلی که رفته و خاطراتی که ثانیه به ثانیه اش مثه تیغ کندیه که رو رگت میکشی
نمیبره اما درد داره

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

لطفاً تو نوشتن رمان یکم دست و دلباز باش نویسنده یا حداقل زود به زود پارت بده بابا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x