رسا بابت شنیدن صحبتهای حامی به گوش های خودش شک داشت.
عقد؟ زن؟ طلاق؟
مگر میشد؟ انقدر بی خبر؟!
کمی خم شد تا سرش هم راستا با سر حامی قرار بگیرد و با لحن شوخ و متعجبی گفت:
_ میبینم ک سلطان دم به تله داده!
حتی نمیخواست یک ثانیه ی دیگر از زندگی اش را با صحبت و فکر کردن به نگار حرام کند.
_ عملش تموم شده؟
رسا که بی میلی اش را دید، بیخیال ادامه دادن شد. اگر خبری میشد حتما میفهمیدند.
_ اوهوم، فعلا منتقلش کردن به آی سی یو.
سر حامی به ضرب بالا آمد و از جا پرید. بی قرار چرخی دور خودش زد و اطرافش را نگاه کرد.
_ چی؟ حالش چطوره؟ کدوم وریه؟ کجا باید برم؟
رسا کنارش قرار گرفت و سعی کرد آرامش کند.
_ بسم الله، جنی چیزی میگیرتت یهو؟ بیا بشین فعلا نمیشه ببینیش.
حامی بی توجه به رسا سمت راهروی تاریک رفت و رسا هم دوان دوان دنبالش به راه افتاد.
_ بابا میگم نمیشه، کجا میری؟ حامی؟
انگار کر شده بود و تمام چیزی که آن لحظه میخواست دیدن سراب بود.
خودش را به ایستگاه پرستاری رساند و از دختری که پشت سیستم بود سراغ سراب را گرفت.
_ شرایطشون پایداره، جای نگرانی نیست. به امید خدا تا چند ساعت دیگه به هوش میان.
قلبش در دهانش میزد و حالی که داشت برای خودش هم نو و عجیب بود. صدای کوبش های دیوانه وار قلبش را به وضوح میشنید.
_ میشه ببینمش؟
_ نه متاسفانه.
رسا نیشگونی از پهلویش گرفت و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ زبون نفهم وحشی!
از اینکه راهرو ها را دنبال حامی دویده بود عصبی بود!
حامی کمی به جلو خم شد و ملتمس پچ زد:
_ لطفا بذارین ببینمش، یه لحظه فقط…
پرستار که با درماندگی نگاهش کرد، رسا ضربه ای به پایش کوبیده و او را متوجه خود کرد.
_ احمق جون این همه حساسیتتو ببینن بهت شک میکنن!
دیگر کافی بود، از امر و نهی کردن های رسا خسته بود.
ابرو در هم کشید و دستش را سمت رسا دراز کرد.
_ خیلی کمکم کردی، ممنونم. بیشتر ازاین مزاحمت نمیشم!
رسما او را مزاحم میخواند!
از بچگی با هم بزرگ شده بودند، رسا برایش مانند خواهر نداشته اش بود. تا چند سال پیش بیشتر اوقاتشان را کنار هم میگذراندند.
اما بزرگ تر که شدند و دغدغه هایشان هم به اندازه خودشان بزرگ شد، کمتر برای هم وقت داشتند.
با این حال از هیچ کمکی به هم دریغ نمیکردند. کافی بود یکی شان به مشکلی خورده و تقاضای کمک کند، سریع خودشان را میرساندند.
بار دومی بود که از او تقاضای رفتن داشت، این بار دیگر کنارش نمیماند.
میرفت و حامی را در باتلاقی که درونش بود تنها میگذاشت.
پوزخندی زده و کیفش را روی دوشش انداخت.
_ امیدوارم به گای سگ بری!
عقب گرد کرد که حامی صدایش زد. دلیل این صدا زدن را هم میدانست که پشت به حامی، انگشت وسطش را بالا برد و گفت:
_ کسی خبردار نمیشه!
حامی دستی به صورتش کشید. بعدا هم میتوانست از دل رسا دربیاورد، فعلا تنها چیزی که مهم بود سراب بود.
دوباره سمت پرستار برگشت و درخواستش را تکرار کرد.
_ خیلی کوتاه، من واقعا نگرانشم.
_ چه نسبتی با ایشون دارین؟ اگر اجازه ی ملاقات هم بدن فقط اقوام درجه یک میتونن ببیننشون.
حامی سری به طرفین تکان داد و گیج و عاجز گفت:
_ نسبت… نسبتی که مد نظر شماست نداریم اما من… تنها کسی ام که داره…
پرستار با دلسوزی نگاهی به وضع آشفته ی حامی انداخت. قطعا با این اوضاع و احوال، داستانی عشقی در جریان بود.
دلش برای آن دختر هم میسوخت، تنها کسی که داشت همین پسر بود که عملا نسبتی با هم نداشتند اما احساس پسر از چشمانش هویدا بود.
لب زیرینش را داخل دهانش برد و دست سمت گوشی تلفن دراز کرد.
_ اجازه بدین.
با شخص پشت خط که صحبت کرد، لبخند به لب سمت حامی برگشت.
_ برین طبقه ی دوم، باهاشون هماهنگ کردم.
حامی قدرشناسانه نگاهش کرد.
_ خیلی لطف کردین، یک دنیا ممنونتونم.
پله ها را دو تا یکی بالا رفت و به خاطر عجله ی بیش از اندازه اش، تا رسیدن به طبقه ی دوم از نفس افتاد.
در حالی که دست روی قلبش گذاشته و نفس نفس میزد، سمت بخش پرستاری رفت.
_ سراب، دختری که چاقو خورده بود…
آنقدر بی هوا و شتاب زده گفت که سلام را هم فراموش کرد. پرستار بخش کمی خیره و متعجب نگاهش کرد و بعد راه افتاد.
_ دنبالم بیاین.
لباس مخصوصی تن حامی کردند و پرستار برای بار چندم تاکید کرد که فقط پنج دقیقه میتواند او را ببیند.
حامی مقابل شیشه ی بزرگی که آن سمتش سراب روی تخت چشم بسته بود ایستاد. دستش را روی شیشه گذاشت و با پشیمانی به صورت بی روح سراب زل زد.
_ نمیرین داخل؟
با صدای پرستار به خودش آمد. داخل شد و از سرمایی که به جانش نشست لرز کرد. عجیب بود!
چله ی تابستان بود و او میلرزید!
هوای اتاق سرد بود یا کشتن روح دخترکی تنها، گرمی و نشاط زندگی اش را گرفته بود؟!
نزدیک تخت ایستاد و با دیدن آن همه دستگاه که جسم کوچک سراب را احاطه کرده بودند، تیغه ی بینی اش تیر کشید.
_ سرابم…
اوع، سراااابش🤭
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان اون کانالی ک من گفتم تو روبیک این رمانو میذاشت با اسم پسر حاجی الان حذف شده و کلا نیست کانالش!چون اصکی بوده حذف شده بنظرت؟؟
نمی دونم خبر ندارم از اون
بعضی ادمینا وسط پارتگذاری بیخیال میشن
حالا میگم مسولیت این رمان نغمه دل با کیه؟؟؟
گم شده انگار بنده خدا😒😒😒😒
اونو نویسندش میزاره،،چن وقته خبری از ادا نیست
گوووه نخوور اینقدررر عذاابش دادی حالا میگه سراابم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
جداً حمایت لازمه فاطمه جان
هم پارت گذاری رمانهایی که میذاره سر تایم و منظمه، هم پاسخگوه هم سعهصدر بالا داره در مقابل داد و بیداد خوانندگان کفری نمیشه.
از دل و جون میگم حمایت، حمایت!