رمان آس کور پارت 33 - رمان دونی

 

 

سراب را با زورگویی روی صندلی جلو نشاند و خودش هم پشت فرمان جا گرفت. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.

 

سراب دست روی شکمش گذاشت و من و من کنان گفت:

 

_ من‌… نمیفهمم چرا داری اینکارو میکنی.

 

حامی با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و بادی به غبغب انداخت.

 

_ هنوز انسانیت نمرده جانم! بنده هم بسیار آدم نوع دوستی ام!

 

آنقدر این روزها با خود تکرار کرده بود که ملکه ی ذهنش شده و خودش هم به این باور رسیده بود.

 

شدیدا در برابر احساس کم جانی که ته قلبش برای جان گرفتن تلاش میکرد، مقاومت کرده و اجازه ی قد علم کردن به آن احساس بینوا را نمیداد.

 

سراب کامل سمتش چرخید. این حامی همان حامی دیروز بود؟! ابدا!

 

_ قصد طعنه زدن و اذیتت رو ندارم اما…

 

کف دست حامی روی دهانش نشست و به آنی عضلات صورتش منقبض شد.

 

_ اذیت میشم پس نگو.

 

حرف سراب مثل روز برایش روشن بود. میخواست بگوید وقتی به او تجاوز میکرد انسانیتش کجا رفته بود…

 

سراب طور خاصی نگاهش کرد. این حامی برایش جالب بود و در کنارش بودن را دوست داشت.

آهش را روی دست حامی خالی کرد و بقیه ی مسیر در سکوت گذشت.

 

مقابل آپارتمانی روی ترمز زد. سراب از پایین تا بالای ساختمان را نگاهی انداخت و کلافه پرسید:

 

_ اینجا دیگه کجاست؟ بذار برم خونه ی خودم.

 

_ جای بدی نیست، خونه ی خودتم میری.

 

_ خونه ی خودته؟ بابا من اینجا راحت نیستم دردمو به کی بگم؟!

 

ماشین را دور زده و دست سراب را گرفت.

 

_ چقدر غر میزنی تو. مگه توشو دیدی که میگی راحت نیستی؟

یه کار نکن بیخیال زخمت بشم و بندازمت رو کولم، سه تا طبقه رو ببرمت بالاها!

 

 

 

سراب خنده ی کوتاهی کرد.

 

_ میدونم که میکنی، پس با زبون خوش تسلیم میشم.

 

با قدمهای کوتاهی سمت خانه میرفتند و سراب به غرغرهای حامی میخندید.

 

_ شما دخترا تکلیفتون با خودتونم مشخص نیست.

زور میگیم بهتون برمیخوره و خشتکمونو سرمون میکشین که مردا الن و بلن، بویی از احساس نبردن.

مهربونم میشیم حرف تو کلتون نمیره، مجبورمون میکنین تهش بازم به زور متوسل شیم.

شما یه تختتون کمه، زورگویی و وحشی گری ارضاتون میکنه انگار!

نمیشه مثل آدم باهاتون رفتار کرد.

 

سراب نیشگونی از پهلوی حامی گرفت و شاکی صدایش زد.

 

_ وای ماشالله بهت، تو که دست منو از پشت بستی تو غر زدن!

 

نگاه چپکی حامی را با پشت چشم نازک کردن جواب داد که حامی شاسی آسانسور را فشرد.

 

_ دیدی غر زدن چقدر تو مخه؟! پس دیگه نزن.

 

سراب با لودگی چشمی گفت و حامی هم به همان صورت «آفرین» ی نثارش کرد!

 

وارد خانه ی سعید شدند و حامی از دیدن بهم ریختگی همیشگی خانه، اخم کرد.

 

_ مرتیکه پفیوز نکرده شورت خودشو از زمین جمع کنه!

 

سراب با چندش دستش را روی پیراهن حامی مشت کرد.

 

_ من تو این گوه دونی نمیمونما!

 

_ تو این گوه دونی زندگی میکنیما، بی ادب!

 

سراب پا روی زمین کوبید.

 

_ چون شما میتونین قرار نیست منم بتونم که، منو ببر خونه ی خودم.

 

_ دو دقیقه کونتو بذار زمین بذار نفسم راست شه تمیز میکنم همه جا رو، چقدر قر و فر داری توله!

 

دست سراب را رها کرد و مشغول جمع کردن لباسها شد.

 

سراب نگاهی به اطراف انداخت و خواست سمت دری که فکر میکرد اتاق باشد برود که حامی با خنده ای بلند گفت:

 

_ توصیه میکنم اون تو نری، قبرستون یه عالمه بچه است!

 

 

سراب با چندش و انزجار روی نوک پاهایش ایستاد و دست روی صورتش گذاشت. ناخواسته جیغ کوتاهی زد.

 

_ وای سگ تو روحت منو کدوم قبرستونی آوردی؟! من زخمم تازست عفونت میکنم که!

 

حامی چند لباس را روی شانه اش انداخته و چند تای دیگر را زیر بغلش زده بود. راست ایستاد و طلبکار به سراب که وسط خانه در خود جمع شده بود نگاهی انداخت.

 

_ وای وای الان میبرمت هتل پنج ستاره ی بابام!

تا چند روز پیش داشتی ریق رحمتو سر میکشیدی به تخمتم نبود، الان نگران عفونت کوفتی ای؟!

 

سراب دلخور نگاهش کرد و لب برچید.

 

_ میرم خونه ی خودم، مزاحم توام نمیشم.

 

حامی وارد آشپزخانه شده و لباس ها را داخل لباسشویی چپاند.

 

_ سر جدت بکش بیرون از این بحث، چون من نمیذارم بری!

 

با قدمهایی بلند سمت سراب رفته و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ اینو تو اون مغزت فرو کن لیمو شیرین!

 

پشت سراب قرار گرفت و دستانش را با احتیاط دور تنش پیچید.

 

او را به نرمی سمت کاناپه ی راحتی هل داد که سراب بغض کرده از خودخواهی های او پچ زد:

 

_ چرا؟

 

حامی کلافه چشم در حدقه چرخاند و مقابل کاناپه ایستاد. یکی از کوسن ها را یک سمت کاناپه گذاشت و باقی کوسن ها را روی زمین انداخت.

 

_ جوابمو بده.

 

بی توجه به سماجت سراب برای رسیدن به جواب، تن کوچکش را روی کاناپه خواباند و کمی روی صورتش خم شد.

 

دست زیر سرش برد و بدون نگاه کردن در آن دو گوی رنگی که همیشه ی خدا حس تنفر را در او برمی انگیخت، مشغول مرتب کردن کوسن شد.

 

_ اگه عذاب وجد…

 

حامی که آن نگاه خاص و گیرایش را بند چشمان لرزانش کرد، سراب حتی نفس کشیدن را هم از یاد برد.

 

_ چون برام مهمی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
احساسی
1 سال قبل

وای حامی چه خوب شد 🙂🤍
همینطور پیش برن ای کاش 🥺🤲

همتا
همتا
1 سال قبل

آفرین پسر وقتی میتونی اینقدر مهربون باشی توروخدا همینطوری بمون

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

هورا حامی میخاد حسشون بهش بگه 🤗🤭

ستایش
ستایش
1 سال قبل

خیلی این پارت قشنگ بود

nana
nana
1 سال قبل

چقد بی ادبه حامی …

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

:///
:///
1 سال قبل

احساسیییی شدمممممم
من حااامیییی میخوام😂😂😂💔💔💔😭😭😭😭

camellia
camellia
1 سال قبل

🤗😍😇

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x