رمان آس کور پارت 34 - رمان دونی

 

 

قبل از اینکه آوایی از میان لب های نیمه باز سراب بیرون بزند و با آن چشمان گرد شده مجبورش کند تا پته ی دلش را روی آب بریزد، از رویش کنار رفت.

 

خودش را به آن راه زده و بی توجه به حرفی که زده بود، موضوع بحث را سمت دیگری سوق داد.

 

_ این دکتره داشت میگفتا چیا میتونی بخوری، من حواسم نبود نفهمیدم چی گفت.

برم یه زنگ بزنم از رسا بپرسم اون همیشه حواسش جمع تره!

 

به هوای تماس با رسا، خودش را داخل اتاق سعید انداخت و نفس حبس شده اش را بیرون داد.

 

یک دستش را به کمرش گرفت و دست دیگرش را روی گردنش فشرد. عرض اتاق را بالا و پایین و مدام حرفی که زده بود را برای خود تکرار میکرد.

 

_ چون برام مهمی؟ از کی تا حالا کسی برات مهم شده؟

 

هنوز هم نمیخواست چیزی را که به آن اعتراف کرده بود باور کند. سراب برایش مهم نبود… نه نبود!

 

اصلا همان که خود سراب میگفت، جز عذاب وجدان حس دیگری نداشت!

 

_ آره عذاب وجدان دارم، فقط همینه…

اصلا جز این چیز دیگه ای نمیتونه باشه، یعنی… یعنی نباید باشه…

فقط عذاب وجدان…

 

پیشانی اش را به دیوار چسباند و صورتش از برگشت نفس های داغش که به دیوار میخورد، گر گرفت.

 

از دست دل زبان نفهمش شکار بود. او را چه به این کارها؟ او را چه به لرزیدن برای کسی؟

 

پیشانی اش را چند بار آرام به دیوار کوبید و انگشت اشاره اش را روی قلبش گذاشت.

 

دندان هایش را روی هم فشرد و خطاب به قلبش، بدون ذره ای رحم و مروت غرید:

 

_ عین بچه ی آدم میشینی سرجات و فقط اون کار کوفتیت رو انجام میدی، زر اضافه بزنی خودم از کار میندازمت…

 

مشتی به سینه اش کوبید و چشم بست.

 

_ نباید واسه کسی بِسُری*…

 

*سُریدن، کنایه از عاشق شدن!

 

 

برای او مهم بود؟ چرا؟

مگر چه چیزی داشت که به چشم پسری چون حامی بیاید؟

 

دختر بی کس و کاری که با وصله پینه کردن پارچه ها به هم، زندگی می گذراند چه جذابیتی برای او داشت؟!

 

کارهای این چند روز اخیر حامی را که مرور کرد، حسی خوشایند قلبش را به تپش وا داشت.

 

بیشتر که دقت کرد، به این نتیجه رسید که توجه هایش رنگ و بوی عذاب وجدان و احساس دین نداشت.

 

شاید واقعا برایش مهم شده بود…

 

قلب کوچکش از شدت هیجان تند میزد و لبهای خشک و ترک خورده اش، میرفت تا به لبخندی ذوق زده مزین شود که در اتاق باز شد.

 

نوک انگشتش را روی لبش کشید تا طرح خنده را از رویش پاک کند که حامی سمت در خروج رفت.

 

گردن کشید و او را دید که قصد خروج از خانه را دارد. زبانی روی لبهایش کشید و گلویی صاف کرد.

 

_ کجا میری؟

 

حامی به عقب برگشت و حالا دیگر از آن نگاه خاص و گیرا خبری نبود. همان نگاه منفور روزهای اول بازگشته بود…

 

_ از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟!

 

سراب یکه خورده و تپش های تند قلبش رفته رفته خاموش شد.

 

_ جواب؟ نه… فقط تنهایی…

 

حامی پوزخندی زده و گوشه ی چشمانش چین خورد.

 

_ چیه؟ میترسی؟ کل عمرت تنها زندگی کردی چند ساعتم روش!

فکر کن رفتی خونه ی خودت، حامی ای ام نیست که لی لی به لالات بذاره!

 

با صدای کوبیده شدن در، تکانی خورد و چشمش به اشک نشست. دست دراز کرد و یکی از کوسن های پایین مبل را برداشت.

 

بی توجه به تیر کشیدن زخمش، سمت در پرتش کرد و با حرص و غصه جیغ کشید:

 

_ آشغال عوضی!

 

دست روی زخمش گذاشت و نفس عمیقی کشید.

 

_ گاگول، ساده ی خوش باور! این آدم عوض بشو نیست، دلتو به چی خوش کرده بودی؟!

 

 

 

خودش هم از کارهای خودش در عجب بود. این حد از نگرانی و ارزشی که برای سراب خرج میکرد را حتی خرج مادرش هم نکرده بود.

 

اصلا رفتن سراب به او چه ربطی داشت؟

میرفت که میرفت، چرا کاسه ی داغ تر از آش شد که حالا گرفتار پرستاری از سراب شود!

 

صدایی در سرش تلنگر میزد که سراب برایش فرق دارد با دیگران، اما صدا را در دم خفه کرده و اجازه ی عرض اندام به او نمیداد.

 

آنقدر با خود کلنجار رفت که جز سردرد چیزی عایدش نشد و تصمیم به برگشت گرفت.

 

پلاستیک های خرید را مقابل آشپزخانه گذاشت. آستین لباسش را بالا زد و سعی کرد بدون نگاه انداختن به سراب به کارهایش برسد.

 

اما تمرین ها و خط و نشان کشیدن هایش همه رنگ باختند وقتی چشمش به جسم کوچک سراب افتاد.

 

مگر میشد دوری کند وقتی حتی دیدنِ از دورش هم قلبش را متلاطم میکرد؟!

 

چه معصومانه به خواب رفته بود. آرام نزدیکش شد و دید که ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته و لب های آویزانش…

 

امان از لبهایش!

 

خنده ی تو گلویی کرد و آرام دستش را به دست سراب رساند. دستش را از روی چشمانش برداشت و زیر لب گفت:

 

_ اگه نور اذیتت میکرد میگفتی برقو خاموش میکردم وزه ی لجباز!

 

سر بلند کرد و با چشمان باز و نگاه طلبکار سراب مواجه شد. همانطور نیم خیز خشکش زد که سراب چشم غره ای رفت و عصبی گفت:

 

_ دیدن قیافه ی تو اذیتم میکنه!

حالا که گفتم میتونی از جلو چشمام گم شی؟!

 

تلخی و تندی زبانش، ابروهای حامی را بالا انداخت اما بیخیالی طی کرده و صاف ایستاد.

 

_ نوچ، باس بهم عادت کنی لیمو خانم!

از شانس خوبت، از این به بعد بیشتر قراره صورت زیبامو ببینی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x