رمان آس کور پارت 36 - رمان دونی

 

 

سراب غرق آن دو چشم مصمم و جدی که صداقت گفته هایش را فریاد میزد، نفس کشیدن را از یاد برد.

 

رفتار و گفتار حامی، به وضوح احساسش را نمایان میکرد اما چطور باید به حامی اعتماد میکرد؟

 

پسری که به سادگی میتوانست تحقیرش کند و با چند کلمه از زندگی سیرش کند، میتوانست دلیل خوبی برای ادامه ی زندگی اش باشد؟

 

گذشته از اینها، او و حامی؟!

کنار هم بودنشان عجیب و ناشدنی بود، همان قدر عجیب که در چله ی تابستان برف ببارد!

 

عجیب بود اما غیر ممکن نه!

 

از هر سمت که به این قضیه نگاه میکرد، بودن حامی کنار او درست نبود، وصله ناجور هم بودند.

 

چند سالی از او بزرگتر بود، کس و کاری نداشت و قطعا خانواده ی حامی، هیچگاه او را کنار حامی نمی پذیرفتند.

 

_ سراب…

 

چند دقیقه ای همانطور خیره و بدون پلک زدن به چشمان حامی زل زده و فکر میکرد تا صدای حامی درآمد.

 

آرام پلکی زد و نفس حبس شده اش را لرزان و تکه تکه بیرون داد.

 

پس زدن حامی بر خلاف خواسته ی قلبش بود، اما عقل انجامش را حکم میکرد.

 

_ یکم… یکم از اون… آب میاری برام؟

 

فقط میخواست حامی را دور کند.

زیر نگاه معنادارش دست و پایش را گم میکرد.

 

حامی انتظار بال در آوردنش را نداشت، نه!

 

اما منتظر دیدن برق ذوق در نگاهش بود، یا شاید لبخندی کوچک، حتی یک نگاه متفاوت…

 

این بهت و نگاه گرفتن ها، این دک کردن ها…

جواب حرفی که بعد از ساعت ها جدال با عقلش گفته بود، هیچکدام از اینها نبود…

 

حس بد و ناخوشایندی قلبش را سوزاند و ناخودآگاه اخمی کرد.

با همان اخم بلند شد و با لیوانی آب برگشت.

 

_ دستت درد نکنه!

 

 

پوزخندی یک وری به سراب زد و اشاره ای به کمپوت کرد.

 

_ اتفاقا درد میکنه، میخوام برم بخوابم!

دستات که سالمه الحمدلله، بقیشو خودت بخور.

 

سراب لب برچید و با نازی ذاتی که تاکنون سعی در مخفی کردنش داشت، پچ زد:

 

_ اگه بشینم خودم بخورم، بعدش زخمم باز شه، اونوقت چی؟

 

از لحن جدید و ناز و غمزه ای که در تک تک حرکات سراب دیده میشد، گره میان ابروانش کمی شل شد اما هنوز هم آن حس بد را داشت.

 

_ مشکل خودته، من خوابم میاد.

ایشالا که یه خری مثل حامی پیدا میشه تا نجاتت بده!

 

سراب سر روی شانه کج کرد و با نگاهی که دل حامی را میلرزاند، به چشمانش زل زد.

 

_ برو بخواب، خیلی خسته شدی این چند روز.

 

حامی دستی پشت گردنش کشید و کمی این پا و آن پا کرد. دلش نمی آمد سراب را با آن نگاه جادویی، به حال خود رها کند.

 

در نی نی چشمانش، « کنارم بمون و ولم نکن» را میدید و مگر میشد رهایش کند؟

 

دستش را به دسته ی مبل کوبید و مقابل سراب نشست.

 

_ این چشات آخرش کار میده دستم.

 

سراب به نگاهش ادامه داد که با تشر حامی مواجه شد.

 

_ اگه نمیخوای سالم بمونی همینجوری زل بزن بهم توله سگ!

 

سراب سراسیمه چشم بست و لب گزید.

 

_ چجوری نگات کردم مگه؟

 

حامی انگشتش را روی پلک بسته ی سراب گذاشت و حین تکان دادن گفت:

 

_ که توی وزه نمیدونی چجوری نگام کردی!

چی کوفت میکنی بچه؟ اسیرمون کردی به ابلفض!

 

سراب که فرصت را برای پیش کشیدن بحث مناسب میدید، گلویی صاف کرد و انگشت حامی را از روی چشمش کنار زد.

 

_ من بچه نیستم، دو سه سالی ام از تو بزرگترم!

 

حامی با لودگی سری تکان داد و کف دستانش را بهم کوبید.

 

_ الان میگم مدالو برات بیارن!

 

 

 

سراب نفسش را آه مانند بیرون داد و سعی کرد بنشیند.

حامی نوچی کرده و دست روی سینه اش گذاشت.

 

_ چیزی توته که نمیذاره یه جا بتمرگی؟!

 

سراب چپکی نگاهش کرد.

 

_ نخیر، خسته شدم انقدر دراز کشیدم.

 

_ هی خم و راست شی اون بی صاحاب دوباره ادا میده، وایسا ببینم.

 

دو کوسن از کنار مبل برداشت و پله ای روی کوسن قبلی گذاشت. ارتفاعشان کمی بلند تر شده بود که سراب به راحتی تکیه اش را به آنها داد.

 

در حالتی میان نشستن و خوابیدن بود، لبخند قدردانی به روی حامی زد و کمی پاهایش را تکان داد.

 

_ مرسی، همه ی کارای منم افتاد رو دوش تو.

 

حامی سری تکان داد و بدون ذره ای خجالت حرف سراب را تایید کرد.

 

_ آره بدبختانه، اینم شانس مایه!

 

سراب که کم و بیش با اخلاقیات حامی آشنا شده بود و پی به شوخی و جدی حرفهایش میبرد لبخندی زد.

 

_ گفتم ازت بزرگترم؟

 

حامی چشم در حدقه چرخاند و سرش را کنار سراب، روی مبل گذاشت. با خستگی چشم بست و انگشت شستش را بالا برد.

 

_ هوم، منم گفتم مدالتو بسازن!

 

سراب با دیدن خستگی اش، با دلسوزی گفت:

 

_ برو بخواب حامی، چشات وا نمیمونه.

 

_ عوضش دهن تو خوب وا میمونه!

 

دست برد و کمی از موهای حامی را با غیظ کشید. فقط با این کار دلش خنک میشد، پسرک بی ادب!

 

_ دهن توام دست کمی از مال من نداره، بی ادب!

 

حامی آخی گفته و دستش را بند سرش کرد.

 

_ باز وحشی شدی تو؟ سر این افسارت کو بکشمش آروم بگیری؟!

 

سراب دهان کجی ای کرده و دست به سینه زد.

 

_ کنار افسار خودت بستیش، یادت نیست؟!

 

حامی انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید تا خنده ای که میرفت به قهقهه تبدیل شود را کنترل کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 سال قبل

سراب بیچاره هیچکی نداره خب غیر حامی کی موند پیشش بعدشم درسته به سراب تجاوزکرد ولی تو بدترین حالشم بحرفاش گوش کرد وتنهاش نزاشت

nilo
nilo
1 سال قبل
پاسخ به  سارا

نمیشه سارا جان … حتی اگ طرف کلیه شم بت بده ادم نمیتونه ببخشه و فراموش کنه / البته اینکه رمانه و همچی ب نظر نویسنده عزیز ربط داره…

nilo
nilo
1 سال قبل

چجوری آدم میتونه کسی که بهش تجاوز کرده رو ببخشه…؟! کاش واقعیتم مثل رمانا بود:(

چرت میگم
چرت میگم
1 سال قبل
پاسخ به  nilo

۹۰ درصد رمانا همینن متاسفانه

:///
:///
1 سال قبل

خیلی قشنگ شده رمانش ایشالله به هم برسن😭🥲

camellia
camellia
1 سال قبل

دستت درد نکنه.قبل تر زود زود میذاشتی.میشه زود زود بزاری…چشمام الان مثل گربهء تو شرکِ ها.🤗🙏

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

من عاشق این پارتم خیلی شیرینه😍

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x