رمان آس کور پارت 37 - رمان دونی

 

جز رسا کسی جرات این مدل صحبت کردن با حامی را نداشت.

اما شدیدا از کل کل با سراب خوشش می آمد!

 

نیم وجبی اندازه ی خودش زبان داشت، آن هم از نوع تند و تیزش!

 

_ نصف قدت زیر زمینه ها، سلیطه خانم!

 

سراب خنده ی محوش را دیده بود که پشت چشمی نازک کرد. کمی شالش را آزادتر کرد تا هنگام صحبت نفس کم نیاورد.

 

نگاه حامی روی شالش نشست و با ترش رویی گفت:

 

_ شل کن زن، خدام خندش میگیره پیش من حجاب بگیری!

 

_ من دوست دارم موجبات خنده ی بقیه رو فراهم کنم، تو رو سننه؟!

 

انگشت اشاره اش را روی لب حامی گذاشت و چشم ریز کرد.

 

_ دو دقیقه زبون به دهن بگیر سرمو خوردی، میخوام یه چیزی بگم.

 

حامی ابرویی بالا انداخت و بی هوا انگشت سراب را داخل دهانش کشید.

 

گاز آرامی از نوک انگشتش گرفت و سراب هین گویان دستش را عقب کشید.

 

چشمانش از لبهایش پیشی گرفته و زودتر به خنده افتادند و با شیطنت ابرویی بالا انداخت.

 

_ بفرما مادمازل گوشم با شماست.

 

سراب کلافه دستی به پیشانی اش زد و لبهایش را تر کرد.

 

_ بابت تمام کمکات ممنونم، واقعا میگم… این چند روز حسابی از کار و زندگی افتادی به خاطر من و هیچ جوره نمیتونم کارتو جبران کنم.

من میفهمم که قصد داری بهم کمک کنی.

بعد از اون روز… که تموم زندگیمو فهمیدی… کلا عوض شدی.

یه آدم دیگه شدی.

نمیدونم اسمشو چی بذارم… دلسوزی، ترحم، عذاب وجدان… نمیدونم اما چیزی که تو میگی…

 

سر به زیر نفس لرزانش را بیرون داد و با درد چشم بست.

 

_ نمیشه، من و تو… شدنی نیست حامی، غیر ممکنه.

 

حامی دست زیر چانه اش زده و با تفریح ریز و درشت حرکاتش را نگاه میکرد. مشخص بود که حرفهای سراب را جدی نمیگیرد!

 

 

 

صدایی از جانب حامی بلند نشد که سراب زیر چشمی نگاهش کرد و با دیدن چهره ی خندانش وا رفت.

 

_ به چی میخندی؟

 

حامی لبخند دندان نمایی زد و دستانش را دورانی در هوا چرخاند.

 

_ هیچی شما ادامه بده، خیلی تحت تاثیر حرفات قرار گرفتم. از این رو به اون رو شدم اصلا!

ادامه بده ادامه بده!

 

سراب با قیافه ای آویزان لب غنچه کرد.

 

_ مسخره میکنی؟!

 

_ نه والا فرمایشات گهربارت داره مسیر درست زندگی رو برام نمایان میکنه ای چراغ هدایت!

چقدر بیهوده زیستم در این سالها!

 

سراب با لبهایی آویزان رو گرفت و نق زد:

 

_ هر کی قیافشو ببینه براش غش و ضعف میره، خبر نداره توشو فقط با پِهِن پر کردن!

 

حامی تکخندی زد و گوشه شالش را کشید.

 

_ آی دارم میشنوما!

 

_ خب خداروشکر، نگران بودم نشنوی یه وقت!

 

حامی نوچ نوچ کنان دست زیر چانه اش برد و صورتش را سمت خود برگرداند.

 

_ من آدمیم که دلم واسه کسی بسوزه؟

 

سراب نگاهش را بین چشمانش جا به جا کرد و سری به علامت نه بالا انداخت.

 

_ آدمیم که خودمو به خاطر کسی تو سختی بندازم؟

 

انداخته بود دیگر!

این چند روز مگر به خاطر او هر کاری نکرده بود؟

 

سرش اینبار به سمت پایین تکان خورد و محتاطانه لب زد:

 

_ به خاطر من انداختی…

 

حامی تای ابرویش را بالا داد و سوت کشداری زد.

 

_ اعتماد به نفستو تنها به دست آوردی یا کسی در این راستا کمکت کرده؟!

 

سراب مغموم نگاه گرفت. زمان جدی بودنش به دو دقیقه هم نمیرسید، همه چیز برای حامی مثل یک شوخی بزرگ بود انگار.

 

_ ترش نکن حالا لیمو خانم!

همش به خاطر تو نبود، اگه پای خودم گیر نبود… اصلا برام مهم نبود چه بلایی سرت بیاد.

 

 

 

انگار چیزی قلب سراب را چنگ زد و فشرد. رو گرفت، دست کوچکش مشت شد و پوزخندی زد.

 

_ من اگه میخواستم چیزی بگم تو همون بیمارستان میگفتم. نگران نباش، قرار نیست دردسری برات درست شه.

زودتر میگفتی تا خیالتو راحت میکردم، نیازی نبود انقدر خودتو به زحمت بندازی… آقا حامی!

 

حامی دوباره صورتش را سمت خود چرخاند، اینبار کمی خشن تر.

خودش را جلو کشید و در فاصله ی کمی از صورتش غرید:

 

_ یه بار دیگه رو گرفتی نگرفتیا!

 

سراب با چشمانی سرخ که حاصل مقاومت در برابر اشک ریختن بود، با تخسی نگاهش کرد.

 

_ اینجوری زل بزنم خوبه؟!

 

حامی هم لجبازانه سر تکان داد.

 

_ عالیه. الحق که عینهو لیمو شیرین میمونی.

هنوز چاقو توت نرفته خودتو چس میکنی و عین برج زهرمار میشی!

امون بده لعنتی، بذار طرف دو تا زبون بهت بزنه شاید خوشت اومد!

 

سراب بی حواس و فقط برای کم نیاوردن، لبهایش را روی هم فشرد و گفت:

 

_ باشه امون میدم، زبون بزن!

 

گوشه ی لب حامی سمت بالا کشیده شد و چشمانش به آنی پر از شیطنت شد.

 

_ والا دلم که میخواد، این زخم اداییت دست و پامو بسته. تقی به توقی میخوره دهن وا میکنه!

 

سراب که تازه متوجه سوتی بزرگ خود و منظور حامی شده بود، لب گزید و سری به تاسف تکان داد.

 

_ منحرف بدبخت!

 

حامی لب زیرینش را گاز گرفت و دست روی دستش کوبید، قری به گردنش داد و با لحن زنهای فضول محل گفت:

 

_ واه، تو میگی زبون بزن من شدم منحرف؟!

از زمین به آسمون میباره؟!

 

سراب دست روی صورتش گذاشت و نالان ادای گریه کردن درآورد اما با حرف حامی، به آنی تمام تنش گر گرفت و نفس در سینه اش حبس شد.

 

_ پام گیر نیست، دلم گیره…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

قربون دلت
مهربون بمون توروخدا

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

خیلی باحال بود😂

camellia
camellia
1 سال قبل

خوبه.😍😍😍😍🤗وایییییی خدا جون…قلبم💗

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x