رمان آس کور پارت 40 - رمان دونی

 

 

پنبه ی آغشته به بتادین را آرام روی زخمش گذاشت و نفس سراب بند آمد. پلک هایش را محکم روی هم فشرد و نالید:

 

_ آی حامی آتیش گرفتم… میسوزه…

 

_ تموم شد دختره ی لوس، تموم شد…

 

به حرکت دستانش سرعت بخشید و تا انتهای زخم را ضد عفونی کرد. گاز پانسمان را از بسته بندی اش بیرون کشید و روی زخم گذاشت.

 

با چند چسب روی شکم سراب فیکسش کرد و دستکش های یک بار مصرف را درآورده و روی باقی وسایل انداخت.

 

_ با اینهمه آخ و اوفی که هر بار راه میندازی میخواستی بری خونه ی خودت و از پس خودت برمیومدی؟!

 

سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و تنش از انقباض درآمد. خسته چشم بست و آرام نالید:

 

_ خسته نمیشی هر بار میکوبیش تو سرم؟!

 

حامی تنش را روی تخت بالا کشید. کنار سراب، یک وری و با تکیه به آرنجش دراز کشید و با پشت دست گونه ی سرخ شده ی سراب را نوازش کرد.

 

_ نه قربونت برم این حرفا چیه؟ دو تا منت و تو سریه، دور هم میخوریم!

 

سراب تکخندی زد و سر سمت حامی چرخاند. از پایین به چشمانش نگاهی انداخت، از این زاویه روشن تر دیده میشدند.

 

_ آدم انقدر کسی که دوست داره رو اذیت نمیکنه آقا حامی…

 

حامی انگشتانش را نوازش وار تا موهای سراب هدایت کرد. با لمس موهایش و یادآوری مقاومت های سراب لبخندی زد.

 

چند روزی را با همان شال و تیشرت بلند سر کرده بود و حامی از هر راهی که میرفت به بن بست میرسید.

 

نه با تهدید و زورگویی کوتاه آمده بود و نه با محبت و خواهش.

 

در آخر هم وقتی برای رفتن به حمام درشان آورد، حامی با پاره کردن شال، راه هر گونه مخالفتی را بست!

 

 

عملا مجبور به برداشتن حجابش مقابل حامی شده بود اما رفته رفته با این مسئله کنار آمد.

 

به قول حامی، زمانی که آنطور با عجله اجازه ی بوسیده شدنش را صادر میکرد این کارها معنایی نداشت و فقط «ادا تنگا» محسوب میشد!

 

_ کی گفته من شما رو دوست دارم؟

 

سراب لب برچید و با ناز پشت چشمی نازک کرد.

 

_ کسی ام نگفته نداری!

 

حامی که در این یک هفته با بلبل زبانی هایش خو گرفته بود و هر بار دلش غنج میرفت، خم شد و گاز ریزی از نوک بینی اش گرفت.

 

_ خب الان میگم، ندارم توله!

همچین یه نموره ازت خوشم میاد فقط!

 

سراب دلخور نگاهش کرد.

 

_ میخوام صد سال سیاه خوشت نیاد!

 

حامی چشمکی زده و بادی به غبغب انداخت.

 

_ میدونی چند نفر آرزوشونه من فقط یه نیم نگاه خرجشون کنم؟ خیلی ناشکری تو!

 

سراب لبخند حرص درآری زد و چشم در حدقه چرخاند.

 

_ ببین اونا چقدر بدبختن که معطل نگاه توان!

 

سر حامی سمت عقب پرت شد و بلند و بی پروا قهقهه ای سر داد. این دختر با تمام دخترانی که دیده بود فرق داشت!

 

واکنش هایش را در عین عجیب بودن دوست داشت.

ناراحتش که میکرد، به جای دعوا و بحث جواب دندان شکنی میداد و لالش میکرد.

 

در تمام مدتی که میخندید، سراب با دهانی کج و نگاهی معترض خیره اش بود. پسرک از خود راضی!

 

دستش را زیر سر سراب، سُر داد و او را سمت خود کشید.

 

_ بیا اینجا ببینم سلیطه کوچولوی من!

جواب ندی نمیگن لالی ها!

یذره اون زبونتو کوتاه کن تا خودم دست به کار نشدم.

 

سراب معذب از آغوش گرمی که هر بار نصیبش میشد، پوفی کرد و کمی عقب کشید.

 

_ میشه انقدر بهم نزدیک نشی و لمسم نکنی؟

من واقعا حس بدی میگیرم، راحت نیستم!

 

 

 

حامی مات نگاهش کرد و ناباور خندید.

آنقدر دختران راحت و بی بند و بار دیده بود که تا این حد از معذب بودن سراب برایش غیر عادی بود.

 

به عقیده ی او، بعد از یک بار همخوابگی با کسی، دیگر خجالت و اذیت شدن معنایی نداشت.

 

_ باز شروع شد؟ خدایی خودت خنده ات نمیگیره؟

بابا لامصب ما با هم خوابیدیم!

 

سراب تند و تیز نگاهش کرد و از کنارش بلند شد. در انتهایی ترین نقطه ی تخت نشست و قولنج انگشتانش را برای پرت کردن حواسش شکست.

 

حامی که از این کناره گیری های سراب حس بدی میگرفت، به تاج تخت تکیه زد و دست به سینه نگاهش را بند سراب کرد.

 

لبخندی یک وری زد و ناخودآگاه تلخ شد. زبان به طعنه و کنایه گشود و سراب سرخورده و دلگیر چشم بست.

 

_ وقتی داشتم باهات بازی میکردم و کم مونده بود التماس کنی ، راحت به نظر میرسیدی!

چی عوض شده که حالا راحت نیستی؟

عادت نداری باهات عین آدم برخورد شه؟

 

صدای لرزان و نگاه به اشک نشسته ی سراب، از گفته هایش پشیمانش کرد اما کمی دیر بود برای پشیمانی…

 

_ کاش وقتی عصبی و ناراحتی حرف نزنی حامی…

منم بلدم دل بشکونم، نیش و کنایه بزنم… اما دلم نمیاد تو رو ناراحت کنم.

کاری که تو مثل آب خوردن انجامش میدی…

 

قبل از بلند شدنش، حامی دستش را کشید و مانع رفتنش شد. هنوز اخم داشت و مشوش بود از گندی که زده بود.

 

_ وقتی میبینی رو کارات حساسم عصبیم نکن، ناراحتم نکن.

رک و راست بگو دردت چیه تا یه غلطی کنم.

متنفرم وقتی اینجوری پسم میزنی، میفهمی؟

 

همزمان با چکیدن اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمش، نگاه کلافه ی حامی را شکار کرد.

 

_ ما با هم نخوابیدیم، تو بهم تجاوز کردی، میفهمی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

من لفت
چطور میتونید عاشق متجاوزتون بشید؟؟
ودف🥴

یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
1 سال قبل

قلم فوق العاده قشنگی داری نویسنده عزیز
من تازه رمانت رو شروع کردم وانقدری زیبا بود کع نتونستم دست از خوندنش بردارم
هر یک روز درمیون یا سه روز درمیون پارت میدی ؟

Taraaaa
Taraaaa
1 سال قبل

قلم زیبایی داری نویسنده جان😊❤️

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x