رمان آس کور پارت 43 - رمان دونی

 

 

در را باز کرد و منتظر ایستاد. با دیدن پدرش، اخم کمرنگی کرد و سر سنگین سلامی داد.

 

_ ناپرهیزی کردی حاجی، به فقیر فقرا سر میزنی!

 

حاج آقا چشم غره ی غلیظی رفت و تنه ای به حامی زد. وارد خانه نشده، صدایش را بالا برد.

 

_ هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی پسره ی خیره سر؟

 

حامی چشم در حدقه چرخاند و بیخیال خودش را روی مبل انداخت.

 

_ زندگی!

زندگی کردن من داره اذیتتون میکنه؟!

کاری نداره حاجی، همونطور که بهم زندگی دادین میتونین پسش بگیرین!

 

حاج آقا خشمگین بالای سرش ایستاد و روی صورتش خم شد. یقه اش را چنگ زد و او را با عصبانیت تکان داد.

 

_ کاش به جای مزخرف گفتن دو دقیقه خفه شی، لال شی…

فکر کردی با خاموش کردن گوشی و قایم شدن میتونی از زیر بار کاری که کردی فرار کنی؟

من این چیزا رو بهت یاد دادم؟

من نامردی و بی ناموسی یادت دادم؟

 

حامی ابرو در هم کشید و از گوشه ی چشم به دست مشت شده ی پدرش زل زد.

 

_ من از چیزی فرار نکردم، کاری ام نکردم… اینکه شما حرفمو قبول ندارین مشکل خودتونه نه من!

 

یقه اش به ضرب رها شد و تکخندی زد. حاج آقا دستی به محاسنش کشید و کلافه مشغول قدم زدن شد.

 

_ فرار نکردی؟ مگه مادرت ده روز پیش نگفت بیای خونه تا در مورد گندی که بالا آوردی حرف بزنیم؟

 

حامی سر سمت سقف برد و نفسش را با صدا بیرون داد.

 

_ وای خدا، مگه من به چه زبونی حرف میزنم که هیچکس نمیفهمه؟!

من حرفامو درباره ی اون موضوع زدم، شرط و شروطمم مشخصه.

اینکه اون دختره ی هرزه به خودش مطمئن نیست و شرطمو قبول نکرده، تقصیر منه بابا؟

 

_ قبول کرده!

 

 

محال بود، حتما این هم یکی دیگر از آن حقه های مسخره شان بود تا حامی را به ساز خود برقصانند.

 

دیگر از آن بیخیالی و بی قیدی در حرکاتش خبری نبود. صاف نشست و سری به علامت ندانستن تکان داد.

 

_ قبول کرده؟ چی رو؟

 

پوزخند صدادار حاج آقا اعصابش را متشنج میکرد.

 

_ شرطتو! پای هر چیزی که بگی رو امضا میکنه.

اون دختر از خودش مطمئنه که داره همچین کاری میکنه، اونوقت تو از من انتظار داری باورت کنم؟

همه چی علیه توئه حامی، بیخود داری خودتو به در و دیوار میکوبی.

 

نگار با قبول کردن این شرط، حامی را به شک انداخته بود.

 

حالا دیگر اندازه ی قبل به خودش اطمینان نداشت و برای چند ثانیه از ذهنش گذشت که اگر یک درصد، حرفهای نگار درست باشد چه؟

 

تصویر سراب مقابل چشمانش جان گرفت و لبهایش را عاجزانه روی هم فشرد.

 

نه، اجازه نمیداد زندگی اش را خراب کنند.

نگار هر نقشه ای که داشت، نمیذاشت عملی اش کند.

 

_ از اونجایی که خودتو گم و گور کرده بودی، قرار عقد رو گذاشتیم. فقط اومدم بهت روز و ساعتشو خبر بدم!

 

نفسش حبس شد و با چشمانی دو دو زن از جا برخاست. مقابل پدرش ایستاد و بیچارگی در نگاهش بیداد میکرد.

 

_ یعنی چی بابا؟

دارین گند میزنین به زندگی من، نکنین تو رو خدا.

 

حاج آقا مستاصل چشم بست و سر پایین انداخت. دلش نمیخواست عذاب کشیدن حامی را ببیند، اما خودش مقصر بود.

 

_ گندو تو زدی به زندگی خودت.

هر جوری که فکرشو بکنی خواستم بهت بفهمونم راهی که میری درست نیست، اما گوشت بدهکار نبود حامی.

حالام داری تاوان همون کله شق بازیاتو میدی.

 

سمت در رفت و پشت به حامی آهی کشید.

 

_ مرد باش و پای حرفی که زدی وایستا. شرطتو قبول کردن، عقدش کن!

 

 

 

کلاه را تا جای ممکن پایین کشید و سر به زیر از کوچه ها گذشت. حتی تصور اینکه کسی با این سر و وضع ببیندش هم تنش را میلرزاند.

 

حوصله ی دردسر جدید و شنیدن قضاوت ها و حرفهای تکراری را نداشت.

 

پیچ کوچه ی منتهی به خانه اش را که گذراند نفس راحتی کشید. سرکی در کوچه کشید و به گام هایش سرعت بخشید.

 

تنها خوبی این کوچه این بود که فقط سه خانه داخلش قرار داشت. همسایه هایش هم از صبح علی الطلوع از خانه بیرون زده و تا بعد از غروب برنمی گشتند.

 

فقط کمی چاشنی شانس لازم داشت تا کسی از ساختمان های مجاور نبیندش.

 

مقابل در خانه که ایستاد دستی به جای خالی کیفش کشید و پیشانی اش را با حرص به در کوبید.

 

_ کلید ندارم که، اه بخشکی شانس!

 

به لطف حامی تمام وسایلش داخل خانه جا مانده بود. پوست لبش را به دندان گرفت و نیم نگاهی به دیوار دو متری کنارش انداخت.

 

شاید کوتاهی دیواری که روزهای اول بابت امن نبودن خانه نگرانش میکرد، حالا به کارش می آمد.

 

کف دستش را روی زخمش گذاشت و پچ زد:

 

_ آماده ای واسه عملیات غیر ممکن؟!

 

پلاستیک داروها را مقابل در روی زمین گذاشت و کف دستانش را بهم مالید. نفس عمیقی کشید و با کش دادن بدنش، دستانش را بند دیوار کرد.

 

بی توجه به کشیده شدن پوست شکمش، لبهایش را داخل دهانش کشید و با یک حرکت از دیوار بالا رفت.

 

روی لبه دیوار نشست و از وضعیتش به خنده افتاد. دستی به پیشانی اش کشید و پاهایش را بالا برد.

 

_ خونت آباد ملوک خانم با این خونه ساختنت!

 

خودش را داخل حیاط پرت کرد و به سرعت داروها را از پشت در برداشت. وارد اتاق کوچکش که شد نفس راحتی کشید و همانجا جلوی در، دراز کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
1 سال قبل

داستان‌ها چرا محتواش تکراری آخه یکم تنوع بد نیستا اما دمتون گرم خسته نباشی

علوی
علوی
1 سال قبل

یعنی این دختره این همه مطمئنه که بچه‌اش از حامیه که می‌خواد این پسره رو بندازه به جون خودش؟؟
یا فکر کرده بعداً پسره عاشقش می‌شه،یا به هر نحوی گیرش می‌ندازه که قبول کرده تعهد بده؟؟

من جای حامی بودم، می‌گفتم مهریه و همه‌چیز قبول اما اگه مشخص شد بچه مال من نیست، قد مهریه دختر باید بهم بدید تا طلاقش بدم، یا اینکه تعهد بده بدون طی مراحل قانونی اجازه دارم حکم زن متأهلی که زنا کرده رو در موردش اجرا کنم! سنگ‌سار وسط میدان اصلی شهر

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

من یکی دلم با نویسنده دارای صاف نمیشه و امید بس ک مزخرفن😤😡😣

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

الان این دو خط چی مثلا؟؟؟؟؟

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x