دو لیوان آب جوش را داخل سینی گذاشت و با برداشتن چای کیسه ای، کنار حامی نشست.
گوشی در دست حامی لرزید و سراب لبخند دستپاچه ای زد.
_ بذار کنار گوشیو، مگه نیومدی پیش من؟
حامی خمیازه ای کشید و چشمانش را مالید. از گوشه ی چشم پیامی که روی صفحه نقش بسته بود را خواند و گوشی را کناری گذاشت.
_ دوستت بود، نمیخوای جوابشو بدی؟
سراب چای کیسه ای را داخل لیوان انداخت و با دیدن گوشی قفل شده نفس راحتی کشید.
_ وقتی تو کنارمی نه!
حامی کنجکاو و مشکوک به پهلو چرخید و چشم ریز کرد.
_ چرا؟
_ چون نمیخوام از ساعتای کنار تو بودن یه ثانیه رم از دست بدم!
چشمان حامی درخشید و با آرامش چشم بست، اما صدایش مملو از حرص و دلخوری بود.
_ توله سگو نگاه چه دلبری ای میکنه!
حالا اگه نوک انگشتم بهت بخوره باز شروع میکنی عر زدن!
بیا اینجا ببینمت.
نگاه سراب به آغوش باز شده اش افتاد و اشاره ای به لیوان های چای کرد.
_ نوچ، دارم چای درست میکنم!
_ یه چای کیسه ای میخوای بدی بهمون انقدر منت نذار جوجه، بنداز توش خودش رنگ میگیره.
تو بیا اینجا کارت دارم.
سراب پشت چشمی نازک کرد و سینی را کنار زد. کنار حامی دراز کشید و سر روی بازویش گذاشت.
_ تا چای سرد نشده وقت داری کارتو بگی!
حامی با انگشت شست چانه اش را نوازش کرد و گلویی صاف کرد.
_ من نمیدونم ته قصه ام با تو به کجا میرسه سراب.
شاید اصلا راهی که شروع کردیم ته نداشته باشه.
نمیتونم هیچ قولی بهت بدم، به دروغ کنارت باشم و از آینده ای بگم که خودم ازش مطمئن نیستم.
اما همین که کنارتم خوشحالم.
وقتی از همه جا بریدم میدونم یکی رو دارم که کنارش میتونم آروم شم.
مثل همین حالا که از همه جا بریدم، خستم و فقط بودن تو میتونست آرومم کنه…
سراب نگاه به اشک نشسته اش را به چشمان حامی دوخت و با نوک انگشت شقیقه اش را نوازش کرد.
احساسات خالص حامی برای بار چندم قلبش را لرزانده بود.
_ حرف بزن آروم شی.
حامی خسته و درمانده پلکی زد.
_ تو باشی آروم میشم.
تو حق داری اگه نخوای کنارم بمونی، اما من بیشتر از هر چیزی بودنتو میخوام.
سراب لب تر کرد و آب دهانش را با صدا بلعید. مگر میشد نخواهد؟
حامی بهترین روزهای زندگی اش را رقم زده بود.
_ میخوام بمونم…
حامی نامطمئن نگاهش کرد. حتی از فردای خودش هم خیر نداشت.
با وجود معضل بزرگی به اسم نگار که تمام تمرکزش را بهم ریخته بود، نمیتوانست قولی به سراب دهد.
_ حتی اگه بدونی آینده ای با من نداری؟
مردد سوالش را پرسید و با نفسی حبس شده خیره ی لب های سراب ماند.
قبل از آمدن به اینجا با خود عهد کرده بود که اگر سراب راضی به این مدل بودنش نباشد، برای همیشه دست از سرش بردارد.
هر چند برایش دشوار بود اما سراب هم حق زندگی داشت.
شاید مردی را پیدا میکرد که جنم و عرضه داشت و زندگی خوب و مرفهی برایش فراهم میکرد.
اینکه تا چه اندازه روی عهدش بماند را نمیدانست…
سراب نگاهش را دزدید و حین برخاستن، نجواگونه پچ زد:
_ فکر کنم چاییا یخ کردن…
حامی هم نیم خیز شد و بازویش را به نرمی لمس کرد. تلاشش برای خندیدن، فقط چشمانش را تر کرد.
سراب جوابش را داده بود…
کمی خیره، همراه با دنیایی از دلتنگی بند بند صورت سراب را از نظر گذراند و بلند شد.
_ حق داری…
سمت در رفت که صدای سراب متوقفش کرد.
_ اینو یادت رفت.
گنگ به دسته کلیدی که سراب بالا گرفته بود نگاه کرد. برایش آشنا نبود.
قبل از اینکه سوالش را بپرسد، سراب با خنده زمزمه کرد.
_ واسه اینکه دیگه دزدکی نیای اینجا!
چند ثانیه ای طول کشید تا منظور سراب را متوجه شود. سراب دستانش را پشت کمرش برده و تنش را تاب داد.
_ اصلا تو فقط بیا، دزدکی ام اومدی مهم نیست.
حامی دست به کمر زد و لب زیرینش را داخل دهانش کشید. خیره و شاکی نگاهش کرد و در آخر با کشیدن نفسی عمیق گفت:
_ من با تو چیکار کنم آخه سلیطه؟!
سراب شانه ای بالا انداخت و نخودی خندید. حامی یک قدم فاصله شان را پر کرد و سراب را جوری در آغوش کشید که انگار قصد حل کردن تن کوچکش را در خود داشت.
سراب به صدای تپش های نامنظم قلبش گوش سپرد و دستان کوچکش روی سینه ی حامی مشت شد.
محتاج و نیازمند این آغوش بود، آغوشی گرم و پر احساس که سالهای سال، فقط حسرتش را با خود حمل میکرد.
_ واقعا میخواستی بری؟
حامی کمرش را نوازش کرد و دقیقا همان سوالی بود که بارها از خودش پرسیده بود و جوابی برایش نداشت.
_ اگه نمیخواستیم، سعیمو میکردم… اینکه میتونستم یا نه رو نمیدونم…
سرش را به سختی بلند کرد و با بغضی که بیشتر از سر ذوق بود، بوسه ای زیر گلوی حامی زد.
_ کرم نریز توله میگیرم جرت میدما!
سراب بوسه ی دیگری روی همان نقطه زد و با شیطنت خندید.
_ جرم بدی زخمم باز شه بدبخت شم؟!
حامی نیشگونی از پهلویش گرفت و کمی او را عقب کشید. دیدن چشمان خندانش، همچون آبی بود بر آتش دلش.
این دختر منبع آرامشش بود در این برهه ی سخت و تلخ زندگی اش.
_ خیلی کار خوبی کردی یادآوریشم میکنی؟
منو باش چقدر ساده ام که راحت گول توی نیم وجبی رو خوردم.
سراب از میان دستانش بیرون رفته و سمت سینی چای رفت.
_ شایدم من زیادی زرنگم، هوم؟!
حامی انگشت شستش را بالا برده و سمت سراب گرفت. با جدیت حرفش را تایید کرد.
_ صد درصد، زرنگی که منو تور کردی!
سراب دهان کجی ای کرده و حین عوض کردن چای ها، کمی با خود کلنجار رفت تا سوالش را بپرسد.
در نهایت هم من و من کنان گفت:
_ حاج آقا چیکارت داشت که انقدر حالتو بد کرده؟
سراب نباید موضوع نگار را میفهمید. چند ماه پنهان کاری میکرد و بعد هم با رو شدن دروغ های نگار همه چیز تمام میشد.
سرابی که میشناخت با این موضوع کنار نمی آمد و اینبار خودِ او کسی میشد که ساز جدایی کوک میکرد.
متکا را کنار دیوار پرت کرد و نشست. پاهایش را دراز کرد و سرش را به دیوار چسباند.
_ گیرای همیشگی پدر و مادرا به بچه هاشون. چند شبه کدوم گوری هستی که خونه نمیای و از این مزخرفات…
سراب آه پر افسوسی کشید.
_ کاش یکی ام بود به من گیر میداد، محدودم میکرد، اما فقط بود…
سینی را رو به روی حامی گذاشت و غمگین سر به زیر انداخت. خنده دار به نظر میرسید، اما مشکلات حامی حسرت های او بود…
حامی که طاقت دیدن غصه اش را نداشت، او را سمت خود کشید و بوسه ای روی موهایش زد.
دردهایشان زیادی شبیه هم بود و به خوبی سراب را درک میکرد. میتوانست تا صبح دل به دلش داده و از بدبختی هایش بگوید.
اما سراب کنار او فقط باید میخندید. حامی نیامده بود تا دردهایش را بشکافد، قرار بود محوشان کند.
_ طی یه سری فعل و انفعالات بی صاحاب که تا دسته کرده توم، شدیدا دلم میخواد چند تا حرکت زشت و دور از شئونات اسلامی روت پیاده کنم!
سراب نوچی کرده و سر بلند کرد. در آن چشمان زیبا تهدید موج میزد و حامی با خنده چشمانش را انگشت کرد.
_ شل کن توله، اخم و تخمت کارساز نیست.
سراب دستان حامی را پس زد و بی اعصاب شروع به غر زدن کرد.
_ نمیشه بهت خندیدا، سریع پسرخاله میشی. چایتو بخور تشریفتو ببر لطفا!
حامی در یک چشم بر هم زدن او را مهار کرد. از پشت در آغوشش کشید و پاهایش را دور کمرش قفل کرد.
صدای ناله ی سراب هم نتوانست جلوی کارش را بگیرد.
_ شکمم درد میکنه حامی، انقدر محکم بغلم نکن… آی…
حامی تکخندی زد و بعد از بالا زدن تاپش، مشغول نوازش جای زخمش شد.
_ غلط کردی توله، دیگه گول نمیخورم!
سراب بی حرکت در میان بازوانش قفل شده بود اما زبانش که هنوز کار میکرد!
_ اصلا میدونی چیه؟ پشیمون شدم.
حوصله ی آقا بالاسر ندارم، نمیخوام با کسی تو رابطه باشم، از توام متنفرم!
حالام پاشو به سعیت ادامه بده و برو!
وحشی خودخواه!
حامی به جلو خم شد و گاز ریزی از گردنش گرفت. تنش را بیشتر به خود فشرد و با خنده گفت:
_ واسه پشیمونی دیره لیمو خانم!
تقصیر خودته که هر وقت میبینمت دلم میخواد بخورمت، دیگه نمیتونم جلوی امیال شیطانیمو بگیرم!
متاسفانه الانم دارن منو کنترل میکنن و چیزی تا خورده شدنت باقی نمونده!
سراب سرش را تکان داد تا از نفس های داغ حامی که پوست گردنش را میسوزاند دور شود که حامی ادامه داد:
_ دو تا راه بیشتر نداری.
یا معذبم و راحت نیستم و ولم کن و این اداهاتو میذاری کنار و آقا حامی رو همینجوری که هست قبول میکنی!
یا زوجتک نفسی فی المدت المعلوم و این داستانا!
چشمان سراب اندازه ی دو توپ تنیس درشت شد. حامی کاملا عادی پیشنهاد صیغه میداد و نمیدانست چه بر سر دل دخترک می آورد.
در آغوش حامی وا رفت و مبهوت نالید:
_ صی…غه؟
اضطراب و نگرانی سراب را از همان یک کلمه درک کرد. میدانست آرزوی هر دختری شنیدن پیشنهاد ازدواج بود نه صیغه!
اما تنها راهی که در حال حاضر پیش رویش داشت همین بود.
صیغه را برای راحت تر بودن سراب در رابطه شان پیشنهاد داد. وگرنه که همه میدانستند برای حامی، محرم و نامحرم معنایی ندارد.
فعلا که گرفتار نگار و آن بچه ی کوفتی اش بود، اما اگر نگار هم نبود احتمال اینکه بخواهد با سراب ازدواج کند کم بود!
نه اینکه سراب را نخواهد، نه!
اتفاقا تنها کسی که عمیقا دلش میخواست کنارش زندگی کند سراب بود.
اما از ازدواج بیزار بود.
ازدواج در ذهنش جز نابودی چیزی را یادآور نمیشد.
ازدواج فقط و فقط خودخواهی دو نفر بود که به نابودی زندگی افرادی بی گناه منجر میشد…
چنان نسبت به این کار گارد داشت و ذهنش سیاه شده بود که برای پیشنهاد دادن همین صیغه که نوعی از ازدواج محسوب میشد هم مردد بود.
گلویی صاف کرد و نفس کلافه ای کشید. راضی کردن سرابی که خبر از گذشته و ترس های او نداشت سخت به نظر میرسید.
_ به چشم یه راه واسه راحت تر بودن خودت بهش نگاه کن…
سراب سری به طرفین تکان داد و بغض کرد.
_ اما…
برخورد لبهای پر حرارت و خیس حامی به گوشش، ساکتش کرد.
_ میفهمم، همه ی نگرانیات به جاست.
برای درست شدن همه چی به زمان احتیاج دارم خب؟
اما شاید خیلی طول بکشه سراب.
میشه به خاطر منی که دیگه نمیتونم ازت دور بمونم قبول کنی؟
خواهش میکنم…
سراب درمانده چشم بست. او هم دیگر نمیتوانست از این آغوش دور بماند.
احساسات بدش را کنار زد و بغضش را با بلعیدن آب دهانش پایین فرستاد.
_ انجامش بدیم…
به خاطر جفتمون، نه فقط تو…
متر را دور کمرش پیچاند و با دیدن عدد جدید، لبخندی زد.
_ دیدین گفتم لاغر شدین، خوب شد دوباره اندازه هاتونو گرفتم.
سایز جدید را روی دفترچه یادداشت کرد و سراغ دور سینه اش رفت. اندازه گیری هایش که تمام شد متر را کنار گذاشت و دستی به پارچه ی طرح دار کشید.
_ بفرمایین بشینین حاج خانم، یه چای براتون بریزم.
حاج خانم از خدا خواسته نشست و به پشتی تکیه زد. دستی به شانه اش کشید و زخمی که یادگار گذشته بود و گهگاه سر ناسازگاری میگذاشت را مالید.
_ زحمت نکش دخترم.
سراب شالش را روی سر مرتب کرد و لبخند به لب جوابش را داد.
_ زحمتی نیست حاج خانم، الان میام.
ناخودآگاه سعی داشت بهترینِ خودش را به نمایش بگذارد. هر چه نباشد مادر حامی است و شاید بعدها به کارش بیاید!
کف روی چای را گرفت و شیرینی هایی که حامی برایش خریده بود را داخل پیش دستی کوچکی چید.
کنار حاج خانم که نشست، با سوال تکراری این روزهایش مواجه شد.
_ چیشد موندی مادر؟ مگه نمیخواستی از این محل بری؟
همان جوابی که به اهالی محل داده بود را طوطی وار تکرار کرد.
_ خونه ای که قرار بود برم جور نشد، با صاحبش به توافق نرسیدیم. قسمت بود فعلا همینجا بمونم.
_ خداروشکر، حتما حکمتی تو کاره.
خنده ی ریزی کرد که کنار چشمانش چین افتاد، شیطنت لحنش سراب را به خنده وا داشت.
_ حکمتش هم این بوده که منِ پیرزن آواره نشم.
دو هفته دیگه مراسمه و یه خیاط کار بلد این اطراف نیست.
هر جام رفتم واسه خرید لباس، هیچکدوم به دلم ننشستن.
سراب محض خالی نبودن عریضه، چیزی پراند.
_ حتما مراسم مهمیه.
چشمان حاج خانم برقی زد و نیشش تا بناگوش باز شد.
_ عقد پسرمه مادر!
قلب سراب برای لحظاتی نزد. حاج خانم تنها یک پسر داشت.
حامی، کسی که ده روزی میشد لقب همسرش را یدک میکشید!
عقد همسرش بود؟!
قرار بود لباس مراسم حامی را بدوزد؟!
خدایا!
بعد از ردیف کردن تمام ماجرا در ذهنش، باز هم به گوش هایش شک داشت که ناباور پرسید:
_ عقد پسرتون؟ آقا حامی رو میگین؟
حاج خانم چنان در دنیای رنگارنگ خودش غرق بود که رنگ پریده ی سراب به چشمش نمی آمد.
بعد از تمام دعواها و حرص و جوش خوردن هایش، حالا که حامی راضی به این وصلت شده بود، با اینکه آرزوها داشت برای تک پسرش اما خوشحال بود.
بالاخره سر و سامان میگرفت و پایبند دختری میشد که خودش انتخاب کرده بود!
حتما انتخاب خودش بود که شکم دخترک را بالا آورده و حالا هم میخواست عقدش کند!
_ وا آره دیگه مادر، مگه من چند تا بچه دارم؟
سراب بدون پلک زدن به لبهای حاج خانم زل زده بود.
اگر قدرتش را داشت لبهایی که این خبر کذایی را با شور و شوق به او داده بود، بهم میدوخت!
آن همه صحبت راجع به مشکلات و بدبختی ها دروغ بود؟
اوضاع مناسب نداشتنش فقط برای سراب بود؟
اگر به واسطه ی مادرش باخبر نمیشد، تا کی قرار بود از این فاجعه بی اطلاع بماند؟
حامی دروغ به این بزرگی گفته بود و حالا سراب حق داشت این رابطه را از بیخ و بن دروغ و اشتباه قلمداد کند.
لبخند نصفه و نیمه ای زد و باز هم با امیدواریِ احمقانه ای زمزمه کرد:
_ یعنی دارن ازدواج میکنن؟ دختره رو دیدین؟ میشناسینش؟
چرا قلب کوچکش انتظار داشت دختری که دو هفته ی دیگر قرار بود سر سفره ی عقد کنار حامی بنشیند، خودش باشد؟!
حاج خانم با تعجب به سراب زل زد. حالا که دقت میکرد، چشمان سراب حال نامیزان و داغانش را فریاد میزدند.
عجیب بودن سوال هایش هم که جای خود داشت!
لیوان چای را برداشت و ابرو در هم کشید.
_ دختر توام یه چیزیت میشه ها!
مگه میشه ندیده و نشناخته زن بگیرم برا دردونه ام؟
البته الان دیگه کار به ما بزرگترا نمیرسه، دختر و پسر خودشون همو پیدا میکنن.
قلپی از چای نوشید و آهی کشید. نگار حتی یک درصد هم به معیارهای او و همسرش نزدیک نبود.
_ خودشون میبرن و میدوزن، بعد میارن تن ما میکنن.
از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون… ما خیلی از دختره خوشمون نیومد…
چینی به بینی اش داد و تصویر نگار مقابل چشمانش جان گرفت.
_ همچین بگی نگی زمین تا آسمون فرقشه با چیزی که ما مدنظر داشتیم.
اما دیگه انتخاب بچم بود، مام نه نیاوردیم.
سر درد و دلش باز شده بود و میگفت و میگفت…
بی خبر از دل سراب که هر لحظه بیشتر میگرفت و ضجه هایی که از درون میزد.
مردی که هر بار کنار گوشش، خواستنش را فریاد میزد قرار بود عقد کند…
آن هم با کسی که انتخاب خودش بود!
نفهمید چه گفت و چه شنید و با چه حالی حاج خانم را بدرقه کرد.
سراسیمه سراغ گوشی اش رفت و انگشتان لرزانش را روی صفحه ی گوشی لغزاند.
_ کجایی؟
دو تیک بی رنگ که کنار پیامش افتاد، تپش قلبش را بیشتر کرد.
انگشتش را به دندان گرفت و در آن چند متر جا مشغول قدم زدن شد.
نگاهش به پارچه ی حاج خانم افتاد و آن رنگ سبزآبی زیبا چقدر در نظرش زشت و کریه آمد!
ویدیوی کوتاهی که در جواب پیامش آمده بود را باز کرد و پیام بعدی حامی را خواند.
_ جونم که، دل توله ام برام تنگ شده؟
باشگاهم قربونت برم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام واقعا جذب داستان شدم ادامه رمان رو کی میذارید؟
طفلی سراب😔😔
وای چقدر از حامی خوشم میاد ای کاش دورغ نگار پدسگ هم لو بره
میشه همیشه اینجوری طولانی پارت بزاری.خیلی خوب بود.مررررررسی.😘
حامی احمق باید ب سراب میگم ولی واقعا این دوتا همو دوست دادن البته اگه نگار تر نزنه بهشون
از حرف آخر حامی خیلی خوشم اومد
من میترسم سراب بزاره بره
ج