رمان آس کور پارت 47 - رمان دونی

 

 

میان خنده ی زنان دیگر، دندان قروچه ای کرد و با لبخندی از سر حرص پچ زد:

 

_ ببخشید من یکم عجله دارم، اجازه ی مرخصی میدین؟!

 

از شرشان که خلاص شد، دستی روی صورتش کشید و به راهش ادامه داد. نگاه خیره ی زنها را روی خود حس میکرد و اجبارا کوچه ی مد نظرش را رد کرد.

 

عصبی بود.

از زمین و آسمان برایش میبارید.

 

دل در دلش نبود تا سراب را ببیند و انگار خدا هم با او سر لج داشت که مدام سنگ جلوی پایش می انداخت.

 

چرخی در محل زد و کمی وقت تلف کرد. از دور همه چیز را بررسی کرد و اوضاع را که مناسب دید، خودش را داخل کوچه انداخت.

 

به قدم هایش سرعت بخشید و کلید را در قفل چرخاند. از حیاط باریک و طولانی گذشت و بالاخره نفس راحتی کشید.

 

باید هر چه سریع تر فکری برای این مشکل میکرد. این رفت و آمدهای پنهانی کار دستش میداد.

 

وارد خانه شد و سراب را پشت چرخ خیاطی اش دید. چنان غرق در دنیای افکارش بود که متوجه حضور حامی نشد.

 

حامی آرام خودش را به او رساند و بالای سرش ایستاد. کمی خم شد و کنار گوشش با صدای بلندی گفت:

 

_ کجایی لیمو جون؟!

 

سراب با چشمانی گشاد شده هینی کشید و همزمان با بالا آوردن سرش، انگشتش زیر سوزن رفت و آخی از درد گفت.

 

حامی هول و به سرعت دستش را گرفت و با برعکس چرخاندن توپی، سوزن را بالا برد و دست سراب را بیرون کشید.

 

_ چیکار کردی با خودت؟

 

قطره ی کوچک خون را با سر انگشتش گرفت و انگشت سراب را داخل دهانش برد.

 

حرکات آرام زبانش روی انگشت سراب، حالش را دگرگون کرد که دستش را عقب کشید و بدون نگاه کردن به صورت حامی گفت:

 

_ ولش کن چیزی نیست. تو اینجا چیکار میکنی؟

 

 

 

با بلند کردن سراب، خودش روی صندلی نشست و سراب را روی پاهایش نشاند. نگاه دزدیدن های سراب خونش را به جوش میاورد.

 

دست زیر چانه اش برد و سرش را سمت خود چرخاند اما نگاه سراب هنوز هم هر جایی چرخ میخورد جز صورتش!

 

_ دلت تنگ شده و نگام نمیکنی؟

 

نرمش کلامش قلب سراب را به تکاپو انداخت. سیبک گلویش تکانی خورد و اشک به چشمش نیشتر زد.

 

_ گفتم نیا…

 

این بغض لعنتی که صدایش را میلرزاند از چه بود؟ کاش دردش را با او در میان میگذاشت.

 

سعی داشت با آرامش همه چیز را حل کند که با همان لحن دلنواز و مهربان ادامه داد:

 

_ نمیشد نیام، دل خودمم برات تنگ شده بود.

 

سراب نگاهش را بالا کشید و در چشمان کلافه و مستاصل حامی زل زد. دستش را روی گونه ی حامی گذاشت و همزمان با چکیدن اولین قطره ی اشکش پچ زد:

 

_ قربون دلت برم…

 

دستان حامی صورتش را قاب گرفت. دندان هایش را روی هم سایید و فکش منقبض شد.

وای اگر سراب موضوع را فهمیده باشد…

 

چشمانش از زور فشار و استرسی که تحمل میکرد سرخ شده بود. رد باریک اشک را روی گونه ی سراب بوسید و شرمنده نگاهش کرد.

 

_ بگو، هر چی تو دلته بریز بیرون.

من اینجام که بشنومت، بگو لیمو خانمم.

 

کاش انقدر لوسش نمیکرد.

کاش انقدر با او مهربان نبود.

 

احساسی که از تک تک اجزای بدنش بیرون میزد دروغ و ریا نبود. واقعی بود…

اما چرا با وجود احساسی که به او داشت، با کس دیگری ازدواج میکرد؟

 

_ من خوبم حامی…

 

حامی سری به طرفین تکان داد و حالا که حدسش به یقین تبدیل شده بود، با غصه چشم بست.

سراب فهمیده بود…

 

_ چی چشاتو خیس کرده جونم؟

 

انگشتان سراب روی گونه اش سر خورد و هق ریزی زد.

 

_ داری دوماد میشی، برات خوشحالم…

 

 

نگاه کلافه و به غم نشسته ی حامی را دید و لبخندی زد. قطرات اشک تا روی لبش می آمدند و از انحنای لبهایش سر خورده و روی چانه اش دست به سقوط آزاد میزدند.

 

دقیقا مانند قلبش که با هر بار نگاه کردن در چشمان حامی، هری پایین میریخت.

 

_ خوشحالم با کسی که دوسش داری ازدواج میکنی…

 

حامی سری به طرفین تکان داد. چطور باید برای سراب توضیح میداد که این عقد را چیزی جز اجبار برپا نمیکند.

عاجزانه لب زد:

 

_ دوسش ندارم…

 

اما سراب گوشش به این حرفها بدهکار نبود. قفل دهانش باز شده بود و بی اختیار کلمات را پشت هم میچید.

 

_ همش دارم تو کت و شلوار تصورت میکنم، حتما خیلی خوش تیپ میشی، من که تا حالا ندیدمت.

میشه منم دعوت کنی؟ خیلی دلم میخواد تو رخت دامادی ببینمت…

 

حامی عصبی از شنیدن صدای ملتمس و رنجور سراب، نفس های پر حرارتش را روی صورتش خالی کرد و فکش را میان انگشتانش فشرد.

 

_ بفهم سراب، میگم دوسش ندارم…

 

سراب هق هق کنان کاسه ی چشمانش را از اشک خالی کرد.

 

_ چرا منو وارد زندگیت کردی؟

چرا نگفتی دارم نفر سوم رابطه ی تو و زنت میشم؟

 

_ سراب!

 

فریاد حامی تنش را لرزاند. مشت کوچکش را روی سینه ی پهن حامی زد و بی نفس از شدت گرفتن گریه هایش نالید:

 

_ چرا منو عاشق خودت کردی…

 

لبهای خیس از اشکش شور بود اما حامی با ولع به جانشان افتاد. دستان مشت شده ی سراب را با یک دست مهار کرد و دست دیگرش را میان موهایش سُر داد.

 

اجازه ی عقب کشیدن به سراب نمیداد و مست از بوی تنش، تمام اتفاقاتی که پشت در این خانه در جریان بود را به دست فراموشی سپرد.

 

بهشت حامی، همین تن کوچک بود…

تنی که بوییدن و بوسیدنش آرامشش میشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
احساسی
1 سال قبل

آخیییی 😭😭بمیرم واسه هر دوتاتون

P:z
P:z
1 سال قبل

اشکم در اومد
هعی
بیچاره سراب

یه بدبخت
یه بدبخت
1 سال قبل

بمیرم برای دل سراب

⁦•́ ‿ ,•̀⁩
⁦•́ ‿ ,•̀⁩
1 سال قبل

عخییی🥺

ساناز
ساناز
1 سال قبل

سرابِ مظلوم 🥺

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x