خیره به آن تکه کاغذ مستطیلی سفید رنگ، زانوهایش را در آغوش کشید.
تمام دقایقِ بعد از رفتن حاج خانم را، بدون حرکت به اسم درشت حامی زل زده بود.
پلک های لرزانش را تکان داد و آهی کشید. چشمانش میسوخت، از خیرگی بود یا…
حتما که از خیره ماندن بیش از حد بود، هیچ یا ای وجود نداشت.
حامی قول داده بود، مطمئنش کرده بود… تمام اینها چند ماه دیگر تمام میشد.
نگرانی نداشت، خودخوری نداشت… تمام میشد…
نگاه دو دو زنش میخ اسم طرحدار و کشیده ی نگار شد. نفس هایش به شماره افتاد و زیر لب با بدبختی نالید:
_ تو که گفتی یه عقد ساده است حامی…
دست روی قلبش گذاشت و با نوک انگشت اسم حامی را لمس کرد.
_ با این جشن بزرگ نمیذارن طلاقش بدی حامی…
جنون وار کارت را میان مشتش له کرد و با تمام توان به دیوار مقابلش کوبید.
سر روی زانوهایش گذاشت و هق زد.
یک هفته ی تمام آن پارچه و لباس آینه ی دقش بودند و حالا هم باید یک هفته این کارت دعوت نحس را تحمل میکرد.
حاج خانم به خیال خودش میخواست زحماتش را جبران کند که دعوتش کرده بود. اما خبر از ویرانه ی دلش نداشت.
تمام جانش درد میکرد از این اتفاق، ازدواج شوهری که هیچکس از بودنش باخبر نبود.
پوزخندی زد و با خنده ای تلخ، فکرهایش را روی زبان جاری کرد.
_ یعنی تو عروسی شوهرم چی بپوشم؟!
مشتی به فرق سرش کوبید و دل شکسته بر سر خودش فریاد زد:
_ کفن بپوش احمق جون…
دیوانه میشد، قطعا دیوانه میشد.
همین حالا هم که فقط حرفش بود دیوانه شده بود.
چند روز دیگر باید آن دو را کنار هم میدید و با لبخندی مسخره ازدواجشان را تبریک میگفت.
حتی برایشان آرزوی خوشبختی هم میکرد!
دیوانه میشد…
تمام کوچه را آذین بسته بودند. صدای ساز و آواز کل محله ی کوچکشان را پر کرده بود.
صدای دست و هلهله ی زنان و پایکوبی کودکان و جوانان در حیاط آب و جارو شده، گوش فلک را میکرد.
همه خوشحال بودند، لبهایشان میخندید.
عده ای بابت ولیمه ی چرب و چیلی که در خانه ی حاج سلطانی میخوردند، شاد بودند.
عده ای بابت جشن بزرگ و همه چیز تمامی که سال به سال هم نصیبشان نمیشد.
هر وقت دیگری بود از دیدن ریسه های رنگی، سیب های سرخ درون حوض آبی، جفتک انداختن های به اصطلاح رقص بچه ها، اصلا بابت تک تک ثانیه هایی که میان این مردم بود خوشحال میشد.
جشن و شادی را دوست داشت، برق چشمان مردم، خنده های بی دغدغه، پچ پچ ها و نگاه های زیر چشمی…
او عاشق جشن بود، اما نه این جشن!
کدام زنی چشم دیدن همسرش را کنار کسی دیگر داشت که او دومی اش باشد؟!
_ سلام دخترم، خوش اومدی!
از این مرد متنفر بود!
همه ی این قضایا زیر سر او بود.
دست از چشم چرخاندن در حیاط برداشت. چادرش را زیر گردنش سفت کرد و لبخندی روی لب نشاند. اما امان از چشمانش که دو گوی آتش بودند.
و چه خوب که حاج آقا بر خلاف پسرش، سر به زیر بود!
_ سلام حاج آقا، تبریک میگم!
هر چه کرد زبانش برای آرزوی خوشبختی کردن نچرخید. دلِ خونش مانع شد، دلی که از صبح امروز بی قرار بود و امانش را بریده بود.
هزار بار لحظه ی دیدن حامی را کنار آن زن تصور کرده بود و هر هزار بار، قلبش تکه تکه شد و جانش را سوزاند.
_ سفید بخت بشی دخترم.
بفرما داخل، مجلس زنونه داخله.
و چه سفید بختی بود این دخترک سفید پوش که دامادش را کنار خود نداشت…
با ورودش به خانه، چادرش را برداشت. پیراهن سفیدش توی ذوق میزد و او دقیقا همین را میخواست!
تنها کسی که میتوانست حسرت و دل شکستگی لانه کرده در تار و پود این لباس سفید را ببیند، حامی بود و او دقیقا همین را میخواست.
_ وا دختره زد به سرش؟ چرا عین عروسا لباس پوشیده؟!
_ وای بلا به دور خواهر، این دختره سنش بالاست، شوهر موهرم نداره که، حتمی عروسی دیدنی دلش میخواد دیگه!
_ به حق چیزای نشنیده، کاش دعوتش نمیکردن… یه آه بکشه زندگی این دو تا جوونو کن فیکون میکنه والا!
_ زبونتو گاز بگیر زن، دختر خوب و آرومیه این وصله ها بهش نمیچسبه.
_ ایش، از همین آروما بترس!
بی توجه به پچ پچ هایی که از گوشه و کنار به گوشش میرسید، سمت حاج خانم رفت و او را در آغوش کشید.
_ سلام حاج خانم، مبارک باشه. مرسی از دعوتتون.
حاج خانم با آن کت و دامن خوش دوخت و صورت آرایش کرده، زیباتر از همیشه شده بود.
لبخند بیش از اندازه به چهره ی ملیح و دلنشینش می آمد.
چیزی را زیر لب زمزمه و توی صورت سراب فوت کرد.
مهر این دختر به دلش نشسته بود.
وای به روزی که نسبتش را با خود میفهمید!
_ ماشالله مادر چه خوشگل شدی، بزنم به تخته.
صدای صلوات مردان داخل حیاط، قلبش را روی دور تند انداخت. همه به هول و ولا افتادند و هر کس هر چه داشت پوشید.
حاج خانم ظرف اسپند به دست سمت در دوید و صلوات ها تبدیل به کف و سوت شدند.
تنها او بود که بی حرکت وسط خانه ایستاده و به چارچوب در زل زده بود.
حامی سر به زیر بود، کت و شلوار به تن نداشت، موهایش را حالت نداده بود.
شبیه… شبیه دامادها نبود!
اما زن سفیدپوش کنارش کافی بود تا زمان از حرکت ایستاده و قلبش دیگر تقلایی نکند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چرا پارت جدید نیومده
وقت پارت گزاری نیست?😥
مرسی بابت رمان خوبت 🤍
حس میکنم سراب نگارو از قبل میشناسه
واعیییی تا پس فرداااااااااا برا ادامه باید صبر کنیممممم🤕🤕🤕🤕
ای وای.😥فکر کردم عملی نشه ازدواجش,ولی شد.😣😢
لعنت به نگار کاش سر سفره عقد حامی بگه نه
یه پارت
بریم خدامونو شکر کنیم
نویسنده حداقل ادمه
مرتب پارت میذاره
عخییی سراااب