چهره ی پریشان و سر و وضع آشفته ی حامی بیشتر از درد خودش، قلبش را می آزرد.
حال هیچکدامشان خوب نبود…
دود اسپند که توی صورت حامی فوت شد، کلافه سرش را بلند کرد و با سرفه ی کوتاهی دستش را تکان داد.
دود را از مقابل خود کنار میزد و دیدن فردی آشنا از ورای دود های کنار رفته، تنها چیزی بود که میتوانست امروزش را بدتر از چیزی که هست بکند.
همه ی جهان دست از حرکت کشیده بودند انگار.
نه صدایی میشنید، نه حرکتی میدید…
تنها او بود و او بود و او…
قلب وامانده اش بنای ناسازگاری گذاشت.
دستانش نسخِ در آغوش کشیدن تن کوچک و لرزان سراب بودند.
لبهایش له له میزند برای سر دادن نجوای عاشقانه زیر گوشش.
اما دست قفل شده ی نگار به دور بازویش، آبروی حاج سلطانی معروف، قولی که داده بود…
زنجیرهای محکمی بودند برای بستن دست و پایش.
نگاهش را بند نگاه دلخور سراب کرد. چه داشت که بگوید برای دلجویی؟
تمام وعده و وعیدهایش پوچ از آب در آمده بود.
تمام مدت سعی کرده بود با دروغ و تهدید و خواهش، سراب را از این مهلکه دور نگه دارد و حالا سراب دقیقا وسط مهلکه بود.
جز شرمندگی و سری پایین افتاده چیزی برای عرضه نداشت و همین ها را در طبق اخلاص گذاشته و پیشکش نگاهش کرد.
آرام و نامحسوس «ببخشید» ی لب زد. سر پایین انداخت و ندید لبخند تلخ و گزنده ای که به لبهای سراب سنجاق شد.
ایستادنش وسط خانه و آن نگاه خیره اش کم کم داشت پچ پچ ها را بلند میکرد.
بوی دردسر میامد و او ناتوان ترین آدم دنیا بود برای جمع و جور کردن شکسته های خودش…
دستی او را از میان جمعیت بیرون کشید و صدایی در گوشش زنگ زد.
_ چرا تابلو بازی درمیاری دیوونه!
نگاهش از حامی و عروسش کنده شد و گیج و منگ دستی که دور بازویش پیچیده شده بود را نگاه کرد.
نفسش را که آشکارا میلرزید بیرون داد و نگاهش تا صورت رسا بالا کشیده شد.
_ تورم قال گذاشته؟!
_ چی؟
رسا پوزخندی زد و بیخیال سر بالا انداخت.
_ بیخیال بابا!
سراب با دقت بیشتری نگاهش کرد. موهایش را ساده دور شانه اش ریخته بود و آرایشی معمولی داشت.
نه آنقدر کم که مشخص نباشد و نه آنقدر غلیظ که در ذوق بزند.
در یک کلام زیبا بود!
سر چرخاند و جای خالی حامی را کنار نگار دید. کمی در اطراف چشم چرخاند و وقتی حامی را ندید، دست روی قلبش گذاشت.
همین که مراعاتش را کرده و مقابل چشمانش، کنار نگار ننشسته بود هم خوب بود دیگر!
لبهایش را با زبان تر کرد و چند باری نفس عمیق کشید. سمت رسا برگشت و با اینکه میدانست رسا چشم دیدنش را ندارد، لبخندی به رویش پاشید.
_ مرسی بابت کمکت!
رسا از گوشه ی چشم نگاهش کرد و نیشخندی زد. نگاه شرمنده ی حامی و ببخشیدی که به سراب گفته بود را دید و کینه اش پر رنگ تر شد.
_ کدومو میگی؟ بیمارستان یا اینجا؟!
لحن خصمانه اش لبخند را از روی لبهای سراب پاک کرد. مشت های کوچکش را زیر چادر پنهان کرد و سر به زیر پچ زد:
_ هر دو!
_ به خاطر تو نبود، عادت کردم حامی رو از دردسر بکشم بیرون!
او هم بلد بود نیش و کنایه بارش کند، اما خود را مدیون این دختر و حامی میدانست و تا حد ممکن سعی داشت برخوردش را کنترل کند.
_ به هر حال ممنونم. منظورت… از اون حرف چی بود؟
رسا خنده ی تمسخر آمیزی کرد و با نوک کفش پاشنه بلندش روی زمین ضرب گرفت.
_ یعنی هنوز نفهمیدی؟!
طرف با زنش رو به روت بود، بازم نفهمیدی؟
باید حتما بچه بغل بیاد جلوت؟!
پوزخندی به سراب که همچون سکته ای ها نگاهش میکرد زد و لبهایش را به گوشش چسباند.
_ حامی همینه عزیزم، تعهد واسش معنایی نداره.
هر قول و قراری که باهات گذاشته رو از ذهنت بیرون کن، این ترفندشه!
دخترا براش نقش یه تخت گرم کن رو دارن، اونم فقط واسه یه شب!
نهایتش اینه که چند روز نقش زیر خوابشو بازی کنی، بیشتر از این براش ارزش نداری!
با اینجا اومدنم فقط خودتو کوچیک کردی گلم!
فکر کردی زنشو ول میکنه و میچسبه به تو؟!
با اینکه متوجه اهمیت خاص این دختر برای حامی شده بود، اما نگاه تحقیر آمیزش را از او دریغ نکرد.
او را مانند موجودی زبون و بی ارزش، از بالا تا پایین برانداز کرد و سری به نفی تکان داد.
_ همچین انتخابی خیلی بعیده از حامی!
احترام نگه داشتن هم حدی داشت دیگر، نه؟
نمیشد که او مدام پا از حد و مرزها فراتر بگذارد و سراب سکوت کند.
نفس های حرصی و کشداری که تا دم بینی اش آمده بود را پس زد و جایش را با یک نفس عمیق پر کرد.
سرش را عقب کشید و خونسرد و عادی رسا را نگاه کرد. زنها غریزه ی خوبی برای فهمیدن یک سری مسائل داشتند.
عشق هم یکی از آنها بود.
عشق، چه مخفی و چه آشکار، در هر حالتی، از صد فرسخی شامه شان را میجنباند.
رسا عاشق حامی بود!
از همان رفتار عجیب و غریبش در بیمارستان حدسش را زده و حالا مطمئن شده بود.
لبهایش را به طرفین کش داد و حالا او بود که لبهایش را به گوش رسا میچسباند.
_ تو جزو کدوم دسته بودی؟!
یه شب زیرش بودی یا ارزش چند بار زیر خوابی رو داشتی؟!
از گوشه ی چشم دستان مشت شده ی رسا را دید و پوزخند صداداری زد.
_ شایدم جزو دسته ی سومی!
که هر چقدر جلز و ولز کنن بازم به چشمش نمیان!
نگاه برزخی رسا لبهایش را به خنده وا داشت. بالاخره جواب تمام توهین هایش را داده و دلش خنک شده بود.
قبل از اینکه رسا آن لبهای سرخ و روی هم فشرده شده اش را از هم فاصله دهد، بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت.
_ خوشحال شدم که اینجا دیدمت عزیزم، خوش بگذره!
رسا مچ دستش را چسبید و میان انگشتان کشیده اش فشرد. تمام صورتش از حرص میلرزید و حتی کمی بغض هم در صدایش حس میشد.
_ حداقل من واسه داشتنش خودمو زیر پا نذاشتم!
توده ی عظیمی راه نفسش را بست. حق با رسا بود، او تمامش را در اختیار حامی گذاشت و حالا، نه حامی را داشت و نه خودش را…
مغموم و شکست خورده نگاه از رسا که پوزخند پیروزی کنج لبش می درخشید، گرفت و مچ دستش را عقب کشید.
اینجا آمدنش اشتباه محض بود. احمق بود که فکر میکرد دیدن آن دو را کنار هم تاب می آورد.
نه تنها تاب نیاورد و قلب تکه و پاره اش را بار دیگر شکست، بلکه ته مانده ی غرورش را هم دو دستی زیر پای حامی انداخت.
حالا با کوله باری از غم و غصه و غروری لگدمال شده برمیگشت.
سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. با قدمهایی محکم و استوار سمت حاج خانم رفت.
حفظ ظاهر را خوب بلد بود…
کسی نباید شکستنش را میدید.
پاکتی که از قبل آماده کرده بود را از کیفش بیرون کشید و دست روی شانه ی زن گذاشت.
مشغول خوش آمدگویی به مهمان های جدید بود که سمت سراب برگشت.
_ جانم عزیزم؟ چیزی احتیاج داری؟
سراب پاکت را سمتش گرفت.
_ ناقابله حاج خانم، شرمنده یه کاری برام پیش اومد باید زودتر برم.
انشالله خوشبخت بشن.
از اصرارهای بیش از اندازه ی حاج خانم که رها شد، بدون نگاه کردن به اطراف و با بالاترین سرعتی که میشد خودش را از آن بزم و شادی دور کرد.
همه ی آن جمعیت چنان سرگرم کار خودشان بودند که کسی متوجه در هم شکستن آن دخترک تنها و فرارش در دل سیاهی شب نشد جز یک نفر.
حامی!
روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشسته بود. جایی که نه دست انوار رنگارنگ ریسه ها به او میرسید و نه نگاه های کنجکاو و معنادار مردم.
جانی در تن نداشت، دست و پایش بسته بود و حتی شرمندگی هم سد راهش میشد.
وگرنه که ثانیه ای برای دویدن دنبال سراب و در آغوش کشیدنش تعلل نمیکرد.
_ من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود و این صحبتا؟!
آنقدر ها هم که فکر میکرد خوب مخفی نشده بود. شاید هم او زیادی زرنگ و تیز بین بود که نگاهش را روی سراب شکار کرده بود.
کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت.
_ به نظر میاد که درست فهمیدم!
دستی به صورتش کشید و راست نشست. دستهای مردانه اش را از پشت داخل موهای حامی سُر داد و موهایش را بهم ریخت.
حامی که سرش را عقب کشید و بی حوصله دستش را پس زد، تکخندی زد و به دیوار پشتش تکیه زد.
_ از همون بچگیت ان اخلاق بودی، تخس و بی ذوق!
حامی انگشتانش را چند باری داخل موهایش کشید و کمی مرتبشان کرد.
_ شمام از همون بچگی به من لطف داشتی عموجون!
بردیا، عموی واقعی اش نبود. دوست قدیمی پدر و مادرش و خانواده اش تنها کسانی بودند که در این دنیا داشت.
_ زر نزن بزمجه!
این خانم چادریه که بیشتر به سلیقه ی ننه بابات میخورد، چرا نزدی همینو حامله کنی که حالا با حسرت نگاش نکنی؟!
بردیا همین بود!
رک، با کودک درونی زنده و سرحال که رفتارش را صد و هشتاد درجه با هم سن و سالانش متفاوت میکرد.
حامی هم عاشق معاشرت با او بود اما نه حالا که ذهن و قلبش جایی آن بیرون پرسه میزد.
_ من کسیو حامله نکردم عمو!
کلافه از صدای ساز و دهل، سرش را به شدت تکان داد و کامل سمت بردیا برگشت.
_ چرا هیچکس باور نمیکنه من با طرف نخوابیدم؟
بردیا تکخندی زد و تای ابرویی بالا انداخت. این پسر را مانند بچه هایش دوست داشت و از دیدن رنج و عذابش، عذاب میکشید.
دعواهایش را با پدر حامی کرده بود اما سیاست، غول کثیفی بود. از آن رفیق قدیمی جز یک اسم باقی نمانده بود و تمام همّ و غمش شده بود وزارت و آبرو و اعتبارش!
کاری از دستش بر نمی آمد تا این مراسم مزخرف را بهم بزند، حداقل نه حالا که همه ی شهر را خبردار کرده بودند.
با شیطنت اشاره ای به بین پاهای حامی کرد و گفت:
_ سوابق درخشانت اجازه نمیده باور کنن!
حامی درمانده و خسته پوفی کرد. دستش را در هوا تکان داد و رو گرفت.
_ بیخیال عمو، توام منو نمیفهمی.
مشت آرامی به بازویش کوبیده شد و صدای بردیا را واضح تر شنید.
_ میفهممت، یکم تحمل کن تا امشب بگذره.
از فردا منم پشت توام.
حامی نگاه لرزانش را به زمین دوخت و سر روی شانه ی او گذاشت.
_ امشب نمیگذره، جونمو بالا میاره اما نمیگذره…
قرارمون اصلا این نبود، رفیق شفیقت زد زیر همه چی.
بردیا پوزخندی زد. چطور از تهدیدهای نگار میگفت که کار و بار پدرش را اهرم فشار قرار داده بود.
دخترک، آبرویی که وصل به جانش بود را هدف قرار داده و پدرش مجبور به قبول تمام خواسته هایش شده بود.
حتی همین جشن بزرگ و مفصل هم خواسته ی او بود!
سرش را بلند کرد و چشمان ترش را به نگاه خشمگین و شرمنده ی بردیا دوخت.
_ چیکار کنم با چشمایی که امشب، منو اونو با هم دیدن؟
چشمان بردیا برق زد و خندید، عاشق شدن هیچ رقمه به حامی نمی آمد.
نگران کسی جز خودش بودن هم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم؟
چرا دیگه پارتا منظم نیس
این هفته کلا ی پارت گذاشتید
ببخشید اگه قراره اینطوری باشه لطفا بگین دیگه روزای فرد منتظر نباشیم
کلا حامی شغلش قال گذاشتن دختراس پس
دقیقااااا الانم یکی از همون دخترا نگار و اجیر کرده انداخته به جونش
دیر به دیر پارت میزارین 🙁
نمیشه این نگار وقتی داره شام عروسی رو میخوره غذا تو گلوش گیر کنه خفه بشه بمیره هم متو راحت کنه هم سراب رو
تقصیر خود حامی هم هست اخه چرا باید زیر بار این ازدواج بره
خیلی مونده تا پارت های روشدن دست سراب پیش حاجی ولو رفتن جاسوسیش،تند تند بزارید لطفا
واقعا اینطوری میشه؟؟
نگار یا سراب؟
سراب و میگه
راست میگه ها خیلی مشکوکه سراب
این گار که اون خانم پریا پارت های جلو ترو خوندن
ولی کاش نمیگفت یه دفعه هیجانش بیشتر بود من چن لحظه هنگ کردم کلا🤣🤣
نه بابا فک کنم اون یکی رمان منظورشه دو تا رمان هست که دختر رمان اسمش سرابه تو اون رمان پسره سراب و حامله میکنه ولش میکنه اونم ازش انتقام میگیره ولی تو اون رمان پسره پیش خانوادش سر به راه بود همه سرش قسم میخوردن این رمان با اون فرق داره اینجا سراب از دیدن نگار حالش بد شد اگه میشناختش اینجوری نمیشد
مرسی بابت رمان خوبت 🤍🙂
اشک…
لعنت به نگار
الهی🥺🥺🥺🥺🥺
😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥