کمی طول و عرض اتاق را بالا و پایین کرد و تمام جوانب را سنجید. در این زمان کوتاه تنها راهی که داشت همین بود.
چادرش را روی سر انداخت و راهی مقصد شد. کوچه ها انگار کش می آمدند و پای رفتنش سست بود اما باید میرفت.
مقابل در که ایستاد، آب دهانش را با صدا بلعید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده هم پر نمیزد و چقدر از این سکوت بیزار بود.
روزهای دیگر به محض اینکه پایش را از خانه بیرون میگذاشت، هزاران نفر سر راهش سبز شده و ریز و درشت با او مشغول بگو بخند و احوال پرسی میشدند.
امروز که منتظر اشاره ای برای پشیمانی بود انگار گَرد مرگ بر سر محله پاشیده بودند.
پوفی کرد و دستش را سمت زنگ برد. صدای لخ لخ دمپایی هایی که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدند به گوشش رسید و بلافاصله صدای حاج خانم.
_ تو بشین مادر من میرم، بتول خانم قرار بود بیاد حتمی خودشه.
تمام تنش از استرس به عرق نشسته بود. نگاهش را به انتهای کوچه دوخت و کمی دیر بود برای پشیمانی و فرار، چرا که در باز شد و حاج خانم با گشاده رویی به استقبالش آمد.
اما به محض دیدن چهره ی سراب لبخند از روی لبهایش پر کشید و چینی روی پیشانی اش افتاد.
_ اوا تویی دخترم، رنگ و روت چرا پریده مادر، مشکلی پیش اومده؟
سراب چادر را روی سرش مرتب کرد و نفس بریده پوفی کرد. لبخندی زورکی زد و مردمک چشمانش را که برای دیدن داخل خانه جان میدادند، کنترل کرده و به زمین دوخت.
_ سلام حاج خانم، خوب هستین؟
فکر کنم بد موقع مزاحم شدم، شنیدم گفتین بتول خانم قراره بیاد. من میرم یه وقت دیگه مزاحم میشم.
از خدایش بود که همین حالا راهی که آمده بود را برگردد.
مچ دستش اسیر دستهای حاج خانم شد و از رفتنش ممانعت کرد. سری به معنای مخالفت بالا انداخت و گفت:
_ نه مادر چه مزاحمتی، بیا تو ببینم چته.
سراب روی رفتن ممارست کرد و ملتمس پچ زد:
_ آخه بتول خانم…
حاج خانم سر بالا انداخت و بیخیال سری تکان داد.
_ کار خاصی نداره اون بنده خدام، میخواست یه پولی بیاره برای صندوق محل. تو واجب تری والا رنگ و روت به میت میمونه دور از جونت.
سراب ناچارا قدم داخل حیاط گذاشت اما با دیدن صحنه ی مقابلش، انگار که صاعقه خورده باشد خشکش زد.
حاج خانم رد نگاهش را دنبال کرد و به حامی و نگار رسید. نگار روی تخت چوبی لم داده بود و حامی کف پاهای باد کرده اش را میمالید!
گلویی صاف کرد و چپکی به حامی زل زده و تشر زد:
_ زنتو وردار ببر تو اتاق مادر، حیاط که جای این کارا نیست!
حامی تمام حرصش را سر پای نگار خالی کرده و بی حوصله غرید:
_ ای تف به این زن، ادا اطوار عروست یکی دو تا نیست که، تو اتاق نفسش بند میاد خانم!
نگار آخی گفت و ناله کنان تکانی به خودش داد.
_ وای عشقم آروم تر، دردم میاد اینطوری!
حامی پایش را رها کرد و دستان روغنی اش را به گلیم روی تخت مالید.
_ من این مدلی بلدم، حال نمیکنی به سلامت!
حاج خانم که آبروی خانواده را مقابل فردی غریبه در خطر میدید، سرفه ی کوتاهی کرد و با غیظ و لبخندی حرصی غرید:
_ برین تو اتاقتون مهمون داریم، بیا بریم داخل دخترم.
سر هر دو سمت سراب برگشت و نگار با عشوه قری به گردنش داد.
_ سلام عزیزم، ببخشید نمیتونم پاشم.
اما حامی همانند سراب، خشکش زد و خیره به چشمان غمگین و پر آبش، راه نفس کشیدنش بسته شد.
سراب با تکان دست حاج خانم به خودش آمد و دستپاچه و سرخورده نگاه دزدید. سلام زیر لبی ای داد و به دنبال حاج خانم روانه شد.
حامی درمانده چشم بست.
لعنت به او که مجبورش میکرد پا به این خانه بگذارد و باز هم لعنت به او که برای دیدن بدبختی هایش درِ این خانه را میزد.
_ هوی عمو، یادت نره زن داری!
دیگه اون حامی سابق نیستی که زل بزنی به هر ننه قمری!
نشان دادن حرصش تنها چیزی بود که نگار میخواست. یک مریض روانی که تنها با جلز و ولز کردن حامی روح مریضش را ارضا میکرد.
دستانش را مشت کرده و به سختی خونسردی اش را حفظ کرد. لبخندی یک وری و مملو از تمسخر روی لبش نشاند و برگشت.
_ از کی تا حالا آویزونا زن به حساب میان؟!
ته تهش یه دستگاه جوجه کشی بیشتر نیستی که تخم و ترکه ی هر کسکشی رو میکاری تو خودت که بچسبی بهش!
نگار که در این مدت با زخم زبان ها و متلک های حامی خو گرفته بود، خنده ی مستانه ای کرد.
پاهایش را با لوندی روی تخت گذاشت و از هم فاصله شان داد.
_ حرص نخور عشقم، بیا یکم پاهامو بمال درد دارم هنوز!
تمام حواسش به داخل خانه و دلیل سراب برای آمدن بود. پوفی کرد و بی اعصاب دستی در هوا تکان داد.
_ برو بابا اسگل.
نگار پاهایش را بیشتر از هم فاصله داد و گوشه ی لبش را به دندان گرفت. انگشت وسطش را بین پایش کشید و عمدا کلمات را کشیده و با ناز ادا کرد.
_ زنتو دوست نداری، دخترتو چی؟
دلش واسه بابا جونش تنگ شده، بیا ببین از دوریت چه آبی راه انداخته پدر سوخته!
حامی ناباور به چشمان مخمورش زل زد. این حجم از حقارت را باور نمیکرد!
تنها راهی که برای دلبری و پایبند کردن حامی به ذهن کوچک و زنگ زده اش میرسید، عرضه کردن خودش بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سراب اومده برا چی؟وای چرا اینقدر کمه باید صبر کنیم تا یکشنبه شب
وای چه حالی می کنم من با نیش زدنای حامی 😂
از اینکه سراب یه آدمِ زرد از آب در بیاد ترس دارم 😬🚶♀️
وای یعنی سراب چرا اومده
عجیب از طرز حرف زدن حامی خندم میگیره:)
حقیقتا خیلی رمان قشنگیه ولی این حجم از کم بودن پارت هارو نمیتانممممممم.
رمانت خیلییی جدابه توروخدا بیشتر پارت بده
ولی بارم مرسی که مرتبه