فقط دهان هایی را میدید که به نوبت باز و بسته میشدند. چیزی نمیشنید و سرش به دوران افتاده بود.
حالت تهوع امانش را بریده بود و هر لحظه امکان داشت وسط مجلس از پا در بیاید.
صدای غلط کردم هایش به گوش خدا هم نمیرسید که هیچ راه فراری را برایش باز نمیکرد.
فضای شادی که با شوخی های مردهای مجلس برپا شده بود، داشت خفه اش میکرد.
چیزی از آمدنشان نفهمید. حتی از زمانی که سینی چای را مقابل همه چرخاند هم چیز زیادی به یاد نداشت.
تمام ذهنش در تلاطم و تشویش برای پیدا کردن راه حلی بود که از این مخمصه نجاتش دهد اما همه چیز به سرعت سپری میشد.
ساعت لعنتی هم با او سر لج داشت انگار.
در گوشه ای ترین نقطه ی خانه سر به زیر نشسته بود و حالی چون مرگ داشت اما همین حرکتش را هم حجب و حیا تلقی میکردند که با لبهایی کش آمده به او زل زده بودند.
_ حاج آقا امشب برای چیز دیگه ای اینجاییم.
صحبت از کار و بار و سیاست رو بذارین برای یه وقت دیگه!
کاش حاج خانم این مادری کردن را رها میکرد. به او باشد همین امشب عقدشان کرده و حجله شان را هم میچید!
حاج آقا گلویی صاف کرد و دستی به محاسنش کشید. نگاهی به پسرک سر به زیر انداخت و کمی در جایش تکان خورد.
_ خب آقا اسماعیل، فکر کنم خانما از حرفای ما خسته شدن. اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب!
سراب به سختی نفسی کشید و زیر لب به تمام مطالب اصلی دنیا لعنت فرستاد.
اسماعیل، پدر داماد، کتش را مرتب کرد و با خوشرویی سری تکان داد.
_ صاحب اختیارین.
حاج آقا سمت پسرک برگشت و گفت:
_ ساکتی پسرجان، یکم از خودت بگو.
_ ای بابا بدون من شروع کردین؟!
سر همه سمت در چرخید جز سراب که شنیدن صدایش هم کافی بود تا روح از تنش پر بکشد!
حاج خانم و حاج آقا که با دیوانگی های حامی آشنا بودند، دستپاچه به هم نگاهی انداختند و سپس سمت چهره های بهت زده و پر سوال مهمانان برگشتند.
حاج خانم برای طبیعی جلوه دادن اوضاع، خنده ای تصنعی کرد و دست به دامنش کشید.
_ سلام مادر، خوش اومدی.
حامی جان هستن، پسرمون. ایشون هم آقای…
_ میدونم، خواستگارن!
نگاه بی تفاوتی به جمع انداخت و سلانه سلانه سمت ظرف میوه رفت. یکی از موزها را برداشت و حین پوست کندنش، نیم نگاهی به پسرک انداخت.
_ آقا دوماد شمایی؟
پسرک گیج شده و با دهانی نیمه باز به پسر تازه واردی که انگار با همه شان سر جنگ داشت نگاه کرد.
_ ب… بله…
حامی تکخندی زد و سمت سراب برگشت. بشکنی در هوا زده و انگشت شستش را سمت سراب گرفت.
_ سراب جون با ماتحت افتادی تو عسل!
از قیافش معلومه انقدر نماز زده به اون کمرش که سفتِ سفت شده!
سراب سرش را بیشتر پایین انداخت و چشمانش را با زاری بست. از آن مواقعی بود که حامی به سیم آخر زده و وای به حال امشب!
حاج آقا از شرمساری به سرفه افتاد و حاج خانم ناباور چشم گرد کرد. آرام روی دست خود کوبید و مقابل چشمان از حدقه بیرون زده ی مهمانان از جا برخاست.
_ ببخشید… شما ادامه بدین من الان برمیگردم.
سمت حامی رفت و نگاه تهدیدگرش را به چشمان سرخش دوخت. لبخندی زورکی زده و با صدایی که از زور خشم میلرزید گفت:
_ بیا پسرم.
حامی لب برچید و چشم ریز کرد. بی توجه به مادرش، سمت سراب رفت و روی مبل کناری اش نشست.
پا روی پا انداخت و گاز بزرگی به موز زد.
_ آ آ کجا بریم مامان؟
تازه داره شروع میشه، میدونی که چقدر این مراسما رو دوست دارم!
نشستن پسری غریبه کنار سراب، از دید هیچکدامشان عادی نبود!
اسماعیل در گوش همسرش پچ پچ میکرد و حاج آقا با استرس و خشم تسبیح را دور انگشتانش میچرخاند.
حاج خانم با درماندگی لب روی هم فشرد و پریشان سمت مهمان ها برگشت. سری از روی عجز تکان داد و آرام زمزمه کرد.
_ من معذرت میخوام.
اشاره ای به همسرش کرد و سعی کرد توجه ها را از روی حامی بردارد که با صدای بلندی گفت:
_ بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین.
حاج آقا گلویی صاف کرده و حرف همسرش را طوطی وار تکرار کرد.
_ بله بله، چیزی میل نکردین… نمک نداره بفرمایین.
_ موز بخورین!
آقا دوماد شما بیشتر بخور، داری متاهل میشی نیاز داری!
هر چه تلاش کرده بودند، با مزه پرانی های حامی بر باد رفت. دیگر از آن جمع خندان و شاد خبری نبود و جو بسیار متشنج شده بود.
اسماعیل که دیگر طاقتش طاق شده بود، نگاهش را یک دور بین بقیه چرخاند و اخم آلود سمت حاج آقا برگشت.
_ مشکلی هست حاجی؟ ما میتونیم بعدا هم خدم….
حامی باز هم پا برهنه وسط حرفشان پرید و نوچی کرد.
_ منو میگین مشکل؟ نه جون شما!
من کلا یکم روانم مریضه، پدر این ننه بابامم درآوردم!
شما راحت باش فکر کن من نیستم.
دستانش را به طرفین باز کرد و کمی به عقب خم شد.
_ اوم کجا بودین؟ آها آها یادم اومد.
قرار بود آقا دوماد ساکت و سر به زیرمون از خودش بگه، بگو داداش خجالت نکش بگو!
_ حامی!
حاج آقا اخطارگونه نامش را خواند و حامی لبخند دندان نمایی زد.
_ جونم؟ خفه شم؟ چشم!
چند دقیقه ای سکوت کرد و حاج خانم و حاج آقا، به هر روشی که بلد بودند جو را عادی کرده و باز هم مجلس، رنگ و بوی خواستگاری به خود گرفت.
_ دوست داری همینجا لختت کنم عشقم؟ کجات بذارم بیشتر حال میکنی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطییی میشه امشب ی پارت آس کور بدیی؟🥺🥺
لووطفاااا
ما که دخترای خوبی هستیییم یدونه پارت بده بهمووون
میررسیی❤️
دوستان میدونید باید چطور پارت گذاری کنیم اگر می دونید ممنون میشم راهنمایی کنید
فکر کنم جمله آخرو یا دمگوش سراب گفته یا واسش پیام فرستاده همون موقع
چه افتضاحی شددد
سرابم حامله ست😂😂
به جای همه این مزخرفگوییها، اساسی آبرو ببره خیلی بهتره. میتونه جملهاش چیزی تو این مایهها باشه: «عروس رو عالی انتخاب کردید، والا انتخاب منم همین بود، با کمالات، خوشگل، خودساخته … اما تا اومدم حرف بزنم همین حاجی رگ غیرتش جمبید، یه دختره حامله رو قبل از اینکه شکمش ارتفاع بگیره بهر ثوابش بست به ریش ما!! حالا هم دختری رو که من پسنده بودم، برای اینکه عروسش مهریه نذاره اجرا، به اسم پدری کردن داره میبنده به ریش شما تا از این محل ببریدش! همه اینا اما پشتش وصلت سیاست بابای ما با ثروت بابای عروسشه.»
اینجوری خواستگاری می خوره بهم.
تحلیل ها،تصورات و نظر های شما رو خیلی دوس دارم
واقعا تو هر رمانی دیدم نظرتونو خیلی خیلی خوب بوده
وای خیلی خوب گفتی عزیزم
اینجوری حاجی و حاج خانوم با آسفالت یکی میشدن🤣
خاک به سرم حامی این چی بود آخرش گفتی 😐😐
نکنه حاملس
واقعن این پسره حامین روانپریش•••• قبل از اینکه مراسم خاستگاری میگرفتن
اگر جرئت داشت به خانوادش میگفت🙄😏
حقش بود نگار بیاد بِچِزونتش، مرتیکه عوضی•••• رو، تازه نگار خییلی هم خوب بود برای این یاروو ( البته این هم خییلی مهم که در مورد بچش حقیقت رو گفته باشه) و دیگه ماجراا پیچیده تر از این نشه/ ••••••••••••••
🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 وای خدا این پسر دیونس
جمله آخرش یعنی چی?😱تو جمع به سراب گفت?۶😓😨😱