رمان آس کور پارت 61 - رمان دونی

 

 

 

شنیدن نجوای پر حرارت حامی و بدتر از آن، حسِ نفس های گرمش که حاکی از فاصله ی بیش از حد کمشان بود، قلبش را هری پایین ریخت.

 

سرش به ضرب بالا آمد و چشمان وق زده اش روی صورت حامی که دقیقا کنار صورتش بود ثابت ماند.

 

_ چیشد عشقم؟ دلت خواست؟

 

وحشت زده از اینکه نکند کسی متوجه نزدیکیشان شود سرش را پایین انداخت و تا جای ممکن از حامی فاصله گرفت.

همین حالا هم نگاه مشکوک بقیه را حس میکرد.

 

حامی بی توجه به جمعی که مشغول صحبت از دارایی های داماد بودند، دست مشت شده اش را زیر چانه زد و نوچی کرد.

 

_ دیدی چی شد؟ انقدر از هم دور شدیم که یادم رفته بود دوست نداری یهو بذارم توت!

میخوای بگم چی دوست داری؟!

 

اگر ادامه میداد قطعا از حال میرفت. تحمل این حجم از فشار روحی را نداشت، امروز کم از دست حاج خانم و نگار نکشیده بود.

 

چادر سفیدش را مقابل دهانش گرفت و ملتمس، با پایین ترین تن صدایی که میشد نالید:

 

_ بس کن حامی…

 

حامی دلخور بود، به اندازه ی تمام دنیا دلخور بود.

بیشتر از اینکه از این شرایط عصبی و خشمگین باشد، دلخور بود.

 

دلخور از زنی که قول داده بود کنارش باشد و حالا مقابلش ایستاده بود.

 

دلخور از زنی که هر چند پنهانی، اما همسرش بود. همسرش بود و میدانست تحمل این کارش را ندارد، اما در نهایت انجامش داده بود.

 

دلخور از زنی که میدانست جانش شده و قصد کرده بود جانش را بگیرد…

 

اما او حامی بود!

تمام دلخوری اش را پشت لبخندش پنهان کرد و نیشخندی زد.

در حال حاضر باید این مراسم را بر هم میزد، فرصت برای نشان دادن دلخوری نداشت.

 

_ چرا لیموم؟

قبلا که دوست داشتی تک تک کارایی که قراره باهات بکنم رو زیر گوشت بگم!

 

 

_ ته ریشمو آروم بمالم زیر نافت!

 

روح از تن سراب پر کشید و رنگش همچون گچ سفید شد. لبه های چادرش را بیشتر به هم چسباند.

 

_ یا از پشت بچسبم بهت، سرمو ببرم تو موهات و دستمو آروم هل بدم تو شورتت!

 

حامی به این نجواهای پر حرارت عادتش داده بود. میگفت و میگفت تا زمانی که سراب وا میداد و تمام تنش در عطش رابطه میسوخت.

درست مثل حالا!

 

حتی با وجود بالا آمدن جانش از استرس، باز هم بند بند تنش برای نزدیک شدن بیشتر به حامی به درد افتاده بود.

 

همچون معتادی که بارها و بارها لذت نشئگی را تجربه کرده باشد و حتی آوردن اسم مواد هم خمارش کند، او هم بارها و بارها لذت رابطه با حامی را چشیده بود و با تمام وجود با او بودن را میخواست.

 

تمام جانش گر گرفته و به نفس نفس افتاده بود. نگاهش را بین مهمان ها چرخاند و بیچاره وار چشم بست.

 

حامی دیر به خودش آمده بود. در نقطه ای ایستاده بودند که راه پس نداشت.

 

_ لطفا، حامی نکن…

 

مگر میشد بیتابی اش را حس نکند؟ دخترکش را مانند کف دست میشناخت.

صدایش را عمدا مخمور کرد و کامل سمت سراب چرخید.

 

_ خیس کردی برام توله؟ دلت از اون رابطه های داغمون میخواد؟!

 

سراب چنگی به دسته ی مبل زد و با حس خیسی بین پایش، دستپاچه تنش را منقبض کرد.

حامی قطعا موجودی فراطبیعی بود!

مگر میشد اینطور دقیق جزء به جزء حالاتش را بداند؟

 

لعنت به حامی که در هر شرایطی میتوانست تحریکش کند!

 

_ ببخشید آقا… حامی اگه اشتباه نکنم، میشه بپرسم در مورد چی صحبت میکنین؟

حتما مطلب مهمیه که مجبورتون کرده تو این مراسم بشینین کنار همسر آینده ی بنده و یه سره پچ پچ کنین!

 

_ به به آقا داماد، لال تشریف ندارین خداروشکر!

 

 

هین گفتن مادر داماد همزمان شد با صدای سرزنشگر حاج خانم که از دست حامی و کارهایش ذله شده بود.

 

_ بسه حامی، چته تو؟

برو بیرون این مراسم اصلا به تو ربطی نداره که بخوای اینجا باشی.

 

اسماعیل از جا بلند شده و معترض به حاج آقا زل زد.

 

_ شرمنده حاجی، ظرفیتمون برای امروز تکمیله.

انشالله اگه قسمت بود یه وقت دیگه مزاحم میشیم.

 

حاج خانم که سرنوشت و آینده ی سراب را وابسته به همین مراسم میدانست، به هول و ولا افتاد تا گندکاری حامی را جمع کند.

 

_ لطفا بشینین، من شرمنده ام که اینطور شد.

سرنوشت این دو تا جوون که نباید به خاطر چیزای کوچیک بهم بخوره.

این پسر نادونی کرد، شما بزرگی کنین.

 

حاج آقا شرمنده دستی به صورتش کشید و سمت حامی رفت. چهره ی رنگ پریده ی سراب با اینکه سر پایین انداخته بود هم مشخص بود.

 

حتما حامی او را هم آزار داده و با حرفهایش دخترک بینوا را به این حال انداخته بود.

 

_ پاشو بریم پسرجان، بیشتر از این جلوی این بندگان خدا شرمندمون نکن.

 

حامی بیشتر روی مبل لم داد و ابرو بالا انداخت. تازه داشت از این مراسم لذت میبرد!

 

_ زشته باباجون، آقا دوماد سوال پرسیدن نمیشه بی جواب بمونه که!

مگه نه آقا دوماد؟!

 

حاج خانم مشغول آرام کردن خانواده ی داماد بود و حاج آقا سعی داشت بدون درگیری حامی را بیرون ببرد.

 

اما صدای پسرک سر به زیر که بلند شد، همه سکوت کرده و به او نگاه کردند.

 

_ بله ممنون میشم جوابمو بدین، واقعا برام عجیبه رفتار شما… ایشون قراره همسر بنده بشن، شما باهاشون چیکار دارین؟!

 

حامی دست روی ساعد پدرش گذاشت و با فشار کمی او را از مقابلش کنار زد.

 

پسرک احمق با آن ریش های بلند و نگاه خشن، به راحتی میتوانست بساط تفریح حامی را فراهم کند!

 

 

حامی انگشت اشاره اش را گوشه ی لبش گذاشت و قیافه ی متفکری به خود گرفت.

 

_ حامی پاشو برو بیرون، گند زدن به زندگی خودت کم بود که داری به زندگی بقیه ام گند میزنی؟

 

با همان قیافه نیم نگاهی به پدرش انداخت و یک سمت لبش بالا رفت.

 

_ برو بشین حاجی، قراره پشمات بریزه!

 

حاج آقا اخم ریزی کرد که حاصل از نفهمیدن منظور حامی بود و گیج سری تکان داد.

 

_ چی میخوای؟ دردت چیه؟

 

_ شما بشین میگم برات.

 

به دسته های مبل چسبید و تنش را بالا کشید. صاف نشست و تنش را متمایل به سراب کرد.

بشکنی در هوا زده و رو به داماد که با غیظ نگاهش میکرد گفت:

 

_ میرسیم به جواب شما آقا دوماد!

فقط یه لحظه صبر کن، شاید همسر آینده ات بخواد خودش توضیح بده!

 

دستش را مقابل صورت سراب تکان داد و با لودگی خندید.

 

_ عروس خانم، هستی؟

دوست داری خودت حرف بزنی یا من زحمتشو بکشم؟

 

سکوت سراب کشدار شد و حامی با افسوس آهی کشید.

 

_ این کلا همینه ها، یخش باز نشه لام تا کام حرف نمیزنه!

اما امان از وقتی که یخش باز شه، آخ آخ! یه صداهایی بلده در بیاره که… اوف!

 

اشاره ای به پایین تنه ی پسرک کرد و بی توجه به چند جفت چشم که با بهت به حرکاتش زل زده بودند گفت:

 

_ داشتیم در مورد دم و دستگاهت حرف میزدیم!

شماها در جریان نیستین ولی این سراب خانم ما با چیزای کوچیک نمیتونه کنار بیاد!

البته من خیلی بهش گفتما، سایز مهم نیست، طرف کاربلد باشه با هر سایزی میتونه راضیش کنه اما چه کنیم که دخترمون رو سایز حساسه!

 

بین جمعیت چشم چرخاند و با دیدن چهره های سکته ای و صورتهای سرخشان نیشخندی زد.

 

– خودتون میدونین، بالاخره همسر آینده ی هم دیگه این!

اما نظر من اینه که یه دقه بکشی پایین تا ببینه و خیالش راحت شه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلی
لیلی
1 سال قبل

ولی جدا این حامی چطور میتونه انقدر بی‌حیا و پررو باشه؟ لابد شاهد روابط عاطفی باباش با باجناق جان بوده😊

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

من چرا خندم گرفت

همتا
همتا
1 سال قبل

واااای این چی میگه
بابا خب ی جور دیگه مراسمو بهم بزن

:///
:///
1 سال قبل

حامی کثافته واقعا😑😑😑😑😑بمیر مرتیکه
یه جور دیگه مراسم مراسم بهم بزن ن این ک با ابرو سراب بی کس و کار بازی کنی

Anya
Anya
1 سال قبل

حامی عجب جونور بیشعوریه ……سرابم معلوم نیست چی میکشه که اینقد سریع با دوکلمه ….شعر میزنه بالا

Tamana
Tamana
1 سال قبل

😨😧😨😧🤣🤣🤣😳😳😳😂😂😂😂😧😧😧😦😦😦😦
ومنی ک بعد از خوندن این پارت اینشکلی میشم👆

ساناز
ساناز
1 سال قبل

من از حرفای حامی خجالت کشیدم خاک ب سرم 🤦😬

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

😐😕😲😟😓🤒🤕😔💔😳😵😨😱 عجب شارلاتان، مزخرفی عوضی حامی
لیاقتش بی کسوکار شدن همه بگذرن ازش برن سراب آخه عاشق چیه این عوضی شد•••• حرفم در مورد نگار هم پس میگیرم اون هم باید بره؛پی زندگی خودش••، سراب هم همینطور• چجور دختری میتونه عاشق همچین مردی بشه؟!؟! مگراینکه خُل وضع باشه/چند تا تختش کم باشه/

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

بازی که سراب راه انداخت حامی رو دیوونه کرده

بانو
بانو
1 سال قبل

🤣 🤣 🤣 🤣

دیانا
دیانا
1 سال قبل

وای😂😂😂😂😂😂😂

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

اوخ

سینا
سینا
1 سال قبل

این چه کاریه مرتیکه

تارا فرهادی
تارا فرهادی
1 سال قبل

پشماااام😳😳

⁦(^3^♪⁩
⁦(^3^♪⁩
1 سال قبل

وااییی لعنت بهت حاامیی😂😂😂😂

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

وای وایییی حامییی جررر🤣🤣

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x